🐺Part.4🌙

Magsimula sa umpisa
                                    

_چته لعنتی؟ آروم بگیر... تا الان که ساکت بودی!!

نفس لرزونش رو بیرون فرستاد که با پیچیدن رایحه تند و آشنایی زیر بینیش شوکه سر جاش ایستاد. با چشم های گشاد شده ناباور به اطرافش نگاه کرد. از ترس تمام وحودش میلرزید و پاهاش به زمین قفل شده بود... این..این بوی همون گرگ بود! همون گرگ خاکستری رنگی که با چشم های طلاییش بهش زل زده بود. بوی تند خزه بلوط با مخلوطی از مرکبات هر لحظه غلیظ تر میشد و تهیونگ کم کم حس سنگینی و سرگیجه بهش دست داده بود. به هر سختی که بود پاهای بی جونش رو تکون دادو به سمت ساختمان پک رفت. آپا و هیونگش اونجا بودند... باید میرفت پیششون جرعت اینکه تنهایی به سمت خونه بره و نداشت.

اما همین که قدمی به سمت جلو برداشت با دیدن مرد قد بلند و مشکی پوشی که جلوی ساختمان ایستاده بود ضربان قلبش بالا رفت و شوکه به مرد نگاه کرد. اون مرد جفتش بود... تهیونگ میتونست اینو از رایحه اش و کششی که ناخوداگاه بهش داشت و غرش های گرگش بفهمه... اون آلفا اینجا چیکار میکرد؟ میخواست اونو با خودش ببره؟ لرزش تنش بیشتر شده بود ناخوداگاه هق بلندی زدو عقب عقب رفت.

نباید میذاشت اون آلفا ببینتش امکان نداشت اجازه بده همچین اتفاقی بیفته. از شانسش بخت باهاش یار نبود و با پیچ خوردن پاش محکم روی باسنش افتاد و ناله عمیقش هوا رفت.

جونگکوک با شور و هیجانی که درونش حس میکرد مقابل ساختمان پک ایستاده بود و بهش نگاه میکرد. دیدن دوباره امگای فراریش ضربان قلبش رو بالا میبرد و گرگش رو بی قرار تر...
میخواست داخل ساختمان بره تا کیم نامجون، پدر جفتش رو ملاقات کنه اما با حس رایحه شیرین تو مشامش سرش رو چرخوند به اطرافش نگاه کرد. میتونست رایحه شکوفه هلو رو تو نزدیکی خودش احساس کنه و این نشون میداد که جفتش همین نزدیکی ها بود...قدمی به سمت جلو برداشت و بی قرار به اطرافش نگاه کرد که با شنیدن صدای ناله ای سرش رو چرخوند و به پسری که روی زمین افتاده بود نگاه کرد.

اون پسر خودش بود... جفتش... امگا با دیدن نزدیک شدنش به سختی از جاش بلند شدو مخالف بهش شروع به دویدن کرد که باعث اخم جونگکوک و غرش گرگش بود.. امکان نداشت این دفعه بزاره جفتش از دستش فرار کنه. با تمام قدرت به سمتش دوید و عصبی از چموش و لجباز بودن جفتش و با لحن آلفاییش غرید.

_سر جات وایستا امگـا..!!!

تهیونگ در کسری از ثانیه با شنیدن لحن آلفایی مرد با ناله سر جاش ایستاد و دستش رو به سرش گرفت. زانو هاش به شدت در حال لرزیدن بود و هر لحظه در حال سقوط کردن بود که دست های قوی کمرش رو گرفت و از پشت محکم به خودش کوبوند. هینی از ترس گفت و سعی کرد دست های مرد رو از خودش جدا کنه اما نه توانش رو داشت و نه جرعتش رو...! کاملا تحت سلطه آلفا بود و هیچ کاری ازش برنمیومد.

_ل..لطفا.. ولم ک..کن..

جونگکوک با چهره خشمگین دندون هاش رو محکم بهم فشار داد و رایحه تند و تلخ شده اش رو آزاد کرد که تن امگا کاملا توی بغلش شل شدو نالید.

🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon