پارت۱۵( باید اماده بشیم)

Start from the beginning
                                    

هوپ خندید،نگاهی به بنگ چان انداخت و گفت:چیشده باز؟چرا میخواین مهمونی بگیرین؟

بنگ چان:‌اخر هفته تولد تهیونگه،میخواین همینجوری بزارین تولدش رد بشه؟باید مهمونی بگیریم،تازشمممم قراره الفاشو کلی حرص بدیمممم...

هوپ:نکنیا،کوک اعصاب نداره هممونو اتیش میزنه...

بنگ چان:نگران نباشین الهه ماه،چند تا از الفاهای ویژه قصر رو با خودمون میبریم،منکه خیلی هیجان دارمممممممم...

فلیکس:وای اره منمممم،باید حسابشو بزاریم کف دستش،تولدشو زودتر میگیریم که سوپرایز بشه،هیون!کارت دعوتارو نوشتی؟
هیون اوهومی گفت...
هوپ:چجوری میخواین کارتارو پخش کنین؟
فلیکس:پافین و دوستاش زحمتشو میکشن...واسه جا هم قصرمون توی زمین رو تزیین میکنیم،خیلی خوبهههه.....

هوپ خندید و گفت:خیلی خب ...حواساتونو جمع کنین،کسی نباید بفهمه شماها خدایانین،البته بعید میدونم...اینقدر دست و پا چلفتی هستین که کسی باور نمیکنه....

چهار خدایان:هیووونگ....

هوپ در حالی که از پله ها بالا میرفت بدون نگاه کردن بهشون گفت:هیون و لینو....کمتر رو اعصاب هم راه برین،فکر نکنین هواسم بهتون نیستا...تو مدتی که رو زمین بودم بار ها گردباد دیدم...بزرگ تر میشین وحشی تر میشین نه؟چرا اینقدر با هم میجنگین؟بار اخری چند تا درخت کنده شد از بس گردباد قوی بود....
*لینو خدای خاکه و هیون خدای باد،وقتی با هم دعواشون میشه عناصر خاک و باد به هم میخورن و گردباد به وجود میارن*

هیون دستاشو روی صورتش گذاشت و نالید:واییییی لینو خاک تو سرتتتتت....الهی هرچی خاک که نگهبانشی بریزه رو سرت که ابرومو جلوی الهه ماه بردی....

بنگ چان:خب شد بادکنک قرمز...

صدای داد هوپ شنیده میشد:قرمز نههههه....نه قرمز نه ابی...سفید و طلایی و مشکی....
بنگ چان متقابلا داد زد:چشم الهه ماه....

-------------------------------------------------
سه روز به تولد ته ته مونده بود،پافین و رفیقاش تمام کارتارو پخش کرده بودن و همه مشغول اماده شدن بودن....

جین با نامجون به خرید رفته بودن اما هوپ گفته بود خودش برای ته لباس میاره و نیازی نیست اون خریدی بکنه....

حوصله ته سر رفته بود و روی تخت دراز کشیده بود،تنها بود و هیچ راهی جز فکر کردن به الفاش نداشت..هه،الفاش؟
اون هیچ وقت الفای ته نمیشه،چرا بشه؟مگه ته چی داره که جئون جذبش بشه؟

هیچی نداشت،هیچی....

الفاش اونو نمیخواست و دورش انداخته بود و قرار نبود هیچ وقت این حقیقت عوض بشه...

نفهمید کی صورتش خیس شده بود،هقی زد و دستاشو مشت کرد و جلوی چشماش گذاشت...
ته:هق....اون چرا باید...هق....منو بخواد؟..هق...من چی دارم اخه که اونو جذب کنه؟...هق....اون اون....اون خیلی لیاقتش بیشتر از منه..من یه عجیب غریبم که حتی با همه فرق دارم
و شروع کرد بلند گریه کردن...

My special omegaWhere stories live. Discover now