فروریختن

43 5 0
                                    

ایدولیش سون:....

تن:....

تریگر که تازه میخواستن وارد اتاق بشن:....

تن مبهوت گفت:

- ری...ریکو؟

ریکو:

-متوجه نشدی؟ تن نی ازت متنفرم!‌ پس دیگه سعی نکنین مجبورم کنین باهاش حرف بزنم

تن:

- فقط بخاطر این که اعلام نمیکنم برادریم؟

ریکو با ناباوری بهش نگاه کرد:

-فک می‌کنی تنها کاری که کردی اون بوده؟؟؟ تاحالا چندبار فقط چندبار بدون توجه به حرفهای دلسرد کنندت و قلب شکستم آمدم پیشت و بازم پسم زدی؟ و الان که تو دردسریم حتی دلت نمیخواد بگی ما برادریم! یعنی آنقدر آدم بی لیاقتیم که حتی دلت نمیخواد بگی برادریم؟ فکر بعد از همه این کارا خسته نمیشم؟ دیگه طاقت ندارم هربار اینطوری رفتار می‌کنی!! اصن ای کاش هیچ وقت دنبالت نمیگشتم!

ریکو حتی نمیدونست کی گریش گرفته:

-‌دیگه خسته شدم از اینکه فکر کنم همه چی تقصیر منه! سرفه سرفه* بذارین به حال خودم سرفه* باشم*

تن دستای لرزونشو تو موهاش فرو برد و گفت:

- اوکی اینکه برادریم رو جلو دوربین اعلام میکنم خوب شد؟ لطفا نفس بکش

رو به تریگری که تازه وارد شده بودن کردن و داد زد:

- ریو برو به دکتر بگو بیاد

سرفه ها شدت گرفته بودن و حتی با اسپری اکسیژن هم جلوی سرفه ها گرفته نمیشد... تن سعی میکرد با مالوندن پشتش ریکو رو آروم کنه ولی هیچی اتفاقی نمیوفتاد

حدود سه دقیقه بعد که برای تن مثل سه سال بود پرستار و دکتر آمدن و همه رو از جمله خود تن رو از اتاق بیرون بردن

ای نانا و تریگر به دیوار تکیه داده بودن و تنی که با استرس قدم میزد رو تماشا میکردن البته که توی دل خودشون اشوب بود ولی به اراده ریکو باور داشتن

تن:

-نه نه این خوب نیست قرار نبود این اتفاق بیوفته... ریکو اومده بیمارستان بهتر بشه نه بدتر... خدایا چیکار کردم

بعد از سی دقیقه عذاب اور دکتر و پرستارا بیرون اومدن

دکتر:

- خطری نیست ولی توصیه میکنم دو روز دیگه هم بمونن تا تحت نظر باشن

تن:

-اقای دکتر حملش چقدر قوی بوده؟

دکتر:

-خب...قوی بوده واقعا ولی چون زود رسیدیم اونقدرم تاثیر روشون نذاشته... همچنین بنظر میاد چند روزه حمله های ضعیف داشتن... خوشبختانه درحال حاضر ایشون 18ساله هستن اگر سنشون کمتر بود ممکن بود دیگه نتونیم نجاتشون بدیم

DOMINOحيث تعيش القصص. اكتشف الآن