پارت ۶(من باردارم)

Start from the beginning
                                    

نمیدونم قراره چجوری خبرمو بهش بدم و اصلا هیچ تصوری نسبت به واکنشش ندارم،واسه همینم میخوام تنها باشیم...

گوشیمو که شواهد خبرم توش بود رو داخل دستم فشردم و پشت سرش راه افتادمــ..کنار هم راه میرفتیم و یواش یواش قدم میزدیم تا به اتاقی که گفتن بهمون رسیدیم،توی این یکی دودقیقه هیچکس حرفی نزد ...

پشت سرم وارد اتاق شد و درو بست،برگشتم سمتش و لبخند پر  استرسی زدم و نگاش کردم...با غیض سمتم اومد و دستمو کشید و کوبیدم به دیوار و لباشو چسبوند به لبم....

چانیول pov

تمام مدتی که توی راهرو بودیم عطر وانیلیش زیر بینیم بود و دلم میخواست سرمو فرو کنم تو گردنش و تمام عطرشو بکشم تو بدن خودم...

وقتی وارد اتاق شد،سعی کردم درو اروم ببندم،نفس عمیقی کشیدم و برگشتم سمتش،وقتی نگام کرد نتونستم بیشتر از اون خودمو نگه دارم...
کوبیدمش به دیوار و لباشو کشیدم تو دهنم،با پیچیدن طعم عسل بالم لبش،مک محکمی زدم و شروع کردم به کبود کردن لبش،دستاش دور گردنم حلقه کرد و همراهیم میکرد...
با زبونم لب پایینیش رو لیس میزدم که با کوبیده شدن مشتش به کتفم فهمیدم دیگه بسه،چون نمیتونست نفس بکشه..

لبامون از هم جدا شد،چشمامو باز کردم که با دیدن صورت توت فرنگی شکلش لبخندی روی لبام نشست..
توی سکوت نگاش میکردم که با بغض گفت:ددی!!
چانیول:جانِ ددی؟جونم دورت بگردم...شیشه عمر ددی....
بکهیون:ددی...دلم برات تنگ شده بود و شروع کرد به هق هق کردن...
سرشو چسبوندم به سینم و گفتم:هییییش،بک!قشنگکم،گریه نکن پسرکم،اروم باش..دل منم برات تنگ شده بود دورت بگردم..خوبی عزیزم؟
بکهیون:نه..خوب نیستممممممم..نمیدونی چقدر مارکم میسوخت،هرکاری میکردن اروم نمیشد،هرچی دکتر میرفتم،میگفت فقط الفات باید کنارت باشه و بس

چانیول اروم سر بکهیونو از خودش جدا کرد،دستشو به یقش گرفت و سمت چپشو پایین کشید،با دیدن مارک بکهیون که پر رنگ روی نصف گردن و سرشونه سفیدش خودنمایی میکرد،سرشو جلو برد و شروع به بوسیدن کل مارکش کرد...

سرشو بین گردن و کتف بکهیون فرو کرد و بینیشو رو گردنش کشید،این رایحه وانیل که از گردنش بلند میشد اومممممممم...
دستای بکهیون توی موهای بود و ریشه موهاشو نوازش میکرد،با تصمیم یهویی که گرفت،بکهیونو از زمین بلند کرد و سمت مبل وسط اتاق رفت،روش نشست و بکهیونم روی پاش نشوند...
چانیول:الهی من بمیرم واسه تک تک لحظه هایی که درد میکشیدی توت فرنگی،الان خوبی؟
بکهیون که حسابی لوس شده بود خودشو بیشتر توی بغلش جفتش فشار داد و اوهومی گفت..
.
.
.

چند دقیقه ای بود که چانیول به نوازش جفتش مشغول بود و اروم توی گوشش قربون صدقش میرفت.....

چانیول:بک،چطوری بابات گذاشت بیای اینجا؟چجوری تونستی مجبورش کنی!
بک که حسابی هول کرده بود من من کرد: خب...چیزه...من اوووم من...چیز.....
چانیول:تو چیز؟
بکهیون:اَه!!بزار از اولش بگم..
خب دو هفته از رفتن تو میگذشت و منم تو اتاقم حبس شده بودم،یعنی فقط واسم غذا میاوردن و میرفتن،مارکم به شدت میسوخت و بابام فکر میکرد اگه دور باشیم از بین میره،داشتم میمیردمــ..وقتی واسم شام اوردن،حس کردم بوی شام حالمو بد میکنه،نگهبانی که غذا میاورد میخواست بره که با دیدن حال بد من میترسه و به بابام میگه...

My special omegaWhere stories live. Discover now