نفس گرمش رو بیرون داد و از دور به اون عمارت بزرگ با درخت های از برف پوشیده شده اش با دلتنگی نگاه کرد. خونه مادر بزرگ.. نمیدونست از آخرین باری که اونجا بوده چقدر گذشته. حالا که دوباره رفت و آمدش به خونه مادرش و خواهرش شروع شده بود دلش میخواست گه گاهی سری هم به مادر بزرگش بزنه. تنها کسی که هیچ وقت قلبش رو نشکسته بود و خوب میدونست همیشه چقدر مشتاق دیدن نوه های نالایقشه. خودش رو از اونها جدا نمیدونست؛ حالا که اون پیر و تنها شده بود بیشتر از قبل به محبت نیاز داشت اما انگار همه، وجودش رو فراموش کرده بودن. دیگه خبری از دورهمی ها نبود. همه چیز تغییر کرده بود.
ژان بابتش خودش رو سرزنش میکرد اگه بخاطر یانلی و بیماریش نبود شاید هیچ وقت برای دیدنش نمیرفت و شاید اون رو هم از دست میداد قبل از اینکه بتونه ببینتش!کفش های گِلی اش رو بیرون پاگرد گذاشت و دمپایی راحتی هایی که نو و دست نخورده، براش آماده شده بودند رو پوشید و همزمان که پالتو اش رو به خدمتکار کنارش میداد، مادر بزرگش رو صدا زد.
"ژان، پسر عزیزم بلاخره اومدی؟ "
پیرزن با قدم های کندی که بی توجه به درد زانوهاش سعی داشت بهشون سرعت ببخشه با آغوشی باز و چشم هایی پر از خوشحالی به سمتش رفت. وقتی ژان بهش گفته بود بود قراره به دیدنش
بره، کی میدونست چقدر خوشحال و هیجانزده شده بود.ژان گفت:"نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود"
و توی آغوشش فرو رفت و اجازه داد، پیشونیش رو ببوسه."اگه اینطوریه باید زودتر از اینا می اومدی.. بعد از مرگ پدر بزرگت من واقعا احساس تنهایی کردم.. اینجا هیچ وقت نتونست دوباره مثل قبل بشه.. "
"متاسفم"
ژان سرش رو با شرمندگی پایین انداخت اما دست های پرمهر مادر بزرگش روی شونه هاش نشستن.
"این که تقصیر تو نیست.. اینارو ولش کن، برات سوپ آماده کردم باید بخوری که تو این هوای سرد حسابی میچسپه.. "
ژان یادش افتاد که چقدر دلتنگ دسپختشه.
با وجود اون همه خدمتکار اون هنوز هم عادت غذا پختن براش رو فراموش نکرده بود.
لبخندی بهش زد و همراهش به سمت آشپز خونه رفت.وقتی از سالن پذیرایی میگذشتن، تلویزیون روشن بود و یکی از خدمتکار ها همزمان با کار، بهش گوش میداد. موضوع برنامه ای که داشت پخش میشد راجع به ییبو بود.
انگار ییبو بلاخره تصمیم گرفته بود سکوتش رو بشکنه و ژان میدونست بعد از اون، حقیقت به زودی برای همه روشن میشد. اما ژان اهمیتی بهش نمیداد، مهم نبود حتی اگه اسمی از اون هم میبرد و پاش به یکی از اون دادگاه ها باز میشد ، بعد از این هیچ چیز اهمیتی نداشت و هر اتفاقی هم که می افتاد خودش رو لایقش میدونست؛ اون دیگه نمیخواست بهش صدمه بزنه، میخواست فراموشش کنه حداقل، تلاشش رو انجام میداد. ییبو دیگه متعلق بهش نبود. نمیدونست چرا انقدر دیر متوجه این موضوع شده بود. هنوز هم توی سینه اش قلبی داشت که برای اون میتپید، اما نگه داشتن خاطراتش و آزار دادن خودش و ییبو هیچ فایده ای نداشتن. دلش میخواست بعد از اون زندگی آرومی داشته باشه. میخواست کمی نفس بکشه، میخواست که خوب بشه. یه خواب بد دیده بود اما حالا وقتش رسیده بود که ازش بیدار بشه. چیدن ستاره درخشانش از آسمون فقط یه توهم بود، اون هنوز از همون بالا نگاهش میکرد. انقدر زیبا میدرخشید که گاهی بهش حسودی میکرد. نمیتونست اشتباهاتش رو پس بگیره، نمیتونست چیزی رو درست کنه، فقط از این به بعد دیگه نمیخواست به جنگیدن با خودش ادامه بده و این پایان همه چیز بود.
شاید میمرد و شاید هم میتونست دوباره بعد از اون زمستون سخت و سرد، جوانه بزنه. به هر حال از اون به بعد نگاهش رو از روی اون برمیداشت و مسیر خودش رو پیش میگرفت و فقط برای خودش زندگی میکرد. انجامش میداد، به هر قیمتی که شده و اجازه میداد اون هم مسیر خودش رو بره و شاد باشه.
YOU ARE READING
Don't Like Me
Romance"Completed" " دوستم نداشته باش " داستان درمورد پسر بیست و سه ساله ای به اسم شیائوژانه که زندگیش تو تنهایی خلاصه شده و به خاطر بیماری خاصیم که داره نمیتونه در طول روز از خونش بیرون بره و همین موضوع زندگیش رو دچار خلاء کرده . تو یه شب بارونی اون و...