لبخندی زد و حلقه‌ی دست هاش رو دورِ کمرش محکم تر کرد.
_خب... دال، ۵ سالشه.
مشکوک بهش نگاه کرد.
_خب؟!
لبخندش رو تبدیل به نیشخند کرد و با خباثت به جونگکوک زل زد.
_و از ازدواج من و آری ۴ سال میگذره!

اول متوجه منظورش نشد، بعد از چند ثانیه 'هین'ی کشید و با دست توی سر تهیونگ زد و آخش رو درآورد.
_خاک تو سرت تهیونگ!

تهیونگ با اخم خنده ای کرد و وقتی جونگکوک تلاش کرد تا از دستش فرار بکنه، از کمرش گرفت و توی بغلِ خودش کشیدتش و روی پاهاش نشوندتش.
_کجا فرار میکنی؟!

با استرس درحالی که موهای آبی رنگش روی چشم های مشکیِ براقش ریخته بود، لب زد:
_م-من... خ-خب! نظرت راجع به یه مهمونی دیگه چیه؟!
و تهش خنده هستریک مانندی کرد.
ابروش رو بالا انداخت.
_مهمونی؟!
سعی کرد به مغزش فشار بیاره تا بهونه ای بیاره و از دستِ مرد در بره!
_آره چرا که‌ نه... بالاخره دو مرغ عاشق به هم رسیدن نظرت راجع به یه مهمونی چیه؟

خنده ذوق زده ای کرد و جونگکوک رو عقب تر کشید.
_واقعا میخوای برای من مهمونی بگیری؟!
'نه لعنتی! میخوام از دستِ توی فاکر فرار کنم!'
جونگکوک توی ذهنش گفت و در ظاهر لبخندی زد و سرش رو تکون داد.
_چرا که نه، تهیونگییی~

لبخندی زد و بالاخره اجازه داد تا جونگکوک ازش جدا بشه! سریع از روی پاهاش بلند شد و با استرس و خنده به سمتِ آشپزخونه دوید!

________________

_لعنت بهت بچ! باورم نمیشه! کونم درد میکنه!
و بعد ادای گریه درآورد و به پسرِ بزرگتر نگاه کرد که سعی در کمک بهش داشت.
_به توهم لعنت! انقدر تاثیر پذیر بودی و من خبر نداشتم!؟

جونگکوک خنده حرصی کرد و به سمت هوسوک که وارد خونه میشد، رفت.
_بالاخره یه جا کارما باید حقِ یونگی هیونگ و میگرفت دیگه!
یونگی لبخندی زد.
_داره ازت خوشم میاد بچه!

تهیونگ اخمی به یونگی کرد و یونگی با دیدنِ اخمش، چشم غره ای رفت و بعد مثل همیشه طبق عادتش رفت و خودش رو روی مبل انداخت و بعد رو به تهیونگ که همونطور بهش زل زده بود کرد.
_تعصبیِ اسکل!

هوسوک هم چشم غره ای به یونگی رفت و دست به کمر شد.
_نه مثل تو! من و بکنی و اخرشم بری روی مبل لم بدی!

و بعد با قیافه‌ی شاکی، به سمت جونگکوک برگشت و با بغضِ تظاهری گفت:
_همش تقصیر توعه!

و بعد قهر کرد و به سمتی رفت و خودش رو پرت کرد و با دردِ باسنش دادی کشید و باعثِ خنده های ریزِ جونگکوک شد.

تهیونگ لبخندی زد و به سمتِ جونگکوک رفت و بی اهمیت به نگاه ها و چشم غره های کاپلِ رو به روشون، دست هاش رو روی پهلوش هاش گذاشت و به چشمای حرصی جونگکوک که از ظهر همینجوری بودن زل زد.
_چیشده آبی؟!
اخمی کرد.
_آبی؟!
لبخندی زد و با هیجان گفت:
_دیگه بهت نمیگم قلبِ آبی... میگم آبی، چون اون خیلی بلنده و حوصله ندارم!

𝗟𝗼𝗻𝗴 𝗛𝗮𝗶𝗿𝗲𝗱 𝗕𝗼𝘆 | 𝖵𝗄𝗈𝗈𝗄 Where stories live. Discover now