با شنیدن صدای پچ پچ مسعود توی راهرو، از فکر داروین بیرون اومدم. راهرو و آشپزخونه فاصله‌ی زیادی باهم نداشتن و میشد صدای مسعود رو شنید. چیز زیادی از حرفاش متوجه نشدم ولی از کلماتی مثل "نمیشه" "نمیتونم" "چرا زودتر خبر ندادن؟!" "بچه های ما اماده نیستن" ،”امروز صبح ماموریت داشتن همشون خستن”استفاده کرد.

با فکر اینکه از طرف کمپانیه و بازم بخاطر بی احتیاطی یه سری از کارآموزا دچار اشتباه شدن، به فکر کردن راجع به کسی که میتونست ارومم کنه ادامه دادم.
اینکه امروز با اومدن به اینجا خوشحالش کنم باعث میشد لبخندِ از ته دل بزنم.
اون اوایل کنار اومدن با حسم واقعا مشکل بود!
ولی الان شاید بهتر درکش کردم، همه قرار نیست مثل هم باشن.

با صدای زنگ در لبخند روی لبم کش اومد. مطمئناً خودش بود!
به وضوح دیدم که لبخند قشنگش پرکشید و سرش رو پایین انداخت. حس کردم که زیاد راحت نیست پس لبخندم رو خوردم و ادامه ندادم.
سورن به طرف من برگشت:- چرا چیزی که من دوست دارم رو نپختی؟!
: -تو چی دوست داری که باید درست میکردم؟!
سورن:- قرمه سبزی!
:-منم قرمه سبزی پختم!
سورن با شیطنت گفت:-ولی از من نپرسیدی! حتی دفعه‌ی قبلم غذای مورد علاقه داروینو پختی!
چشمامو بخاطر شیطنتش چرخوندم:-خب فکر میکردم که توهم قرمه سبزی دوست داری!
در همین حین مسعود بحثمون رو قطع کرد:-
کمتر کص بگید! واقعا بخاطر امشب متاسفم، واقعا درکتون میکنم که خسته‌اید ولی مجبوریم و پول بیشتری ممکنه‌ گیرتون بیاد.
به سمت من ادامه داد:- این غذای تو آماده نشد؟
:-نه هنوز جا نیفتاده.
مسعود یه نخ سیگار از پاکت برداشت و با فندک طلایی و مشخصا گرونش روشنش کرد:
-پس اول میریم اون مورد رو حل کنیم بعدش به شام فکر میکنیم.

همگی به ناچار بلند شدیم و بیرون رفتیم. هوا سرد بود و انگار پاییز داشت خودش رو نشون میداد.
بهراد که مشخص بود از سرما داره میلرزه مسعود رو خطاب قرار داد:- ساعت ۹/۵ عه! کی ماشین میاد پس؟!
مسعود برگشت به سمتش و پالتوی خودش رو به بهراد داد:- الاناس که دیگه بیاد.

بهراد سرش رو به عنوان تایید تکون داد ولی مشخص بود هنوزم بیقراره.

از آخر کوچه یه ون مشکی رنگ رو دیدم که داشت به سمت ما میومد :- عه اومدش خودشه!
مسعود توجه‌اش به من جلب شد:- آره انگار.
تا وقتی ماشین جلوی پای ما متوقف شد بهراد همش این ما و اون پا میکرد، حس میکردم چیزی غیر از سرما اذیتش میکنه، تصمیم گرفتم بعد از ماموریت اینو بهش بگم و ازش بخوام اگر چیزی هست باهم دیگه حلش کنیم.
ون بالاخره جلوی پای ما ایستاد. در کمال تعجب هیچ راننده یا سرنشینی توی ماشین نبود!
Behrad
با صدای نوتیف پیامی که برای مسعود اومد اومد، فهمیدم که باید شروع کنیم.
هممون سوار شدیم و به طرف جایی که باید میرفتیم حرکت کردیم.
تمام مسیری که توی راه بودیم حس بدی توی دلم بودو احساس میکردم که هرلحظه ممکنه گریه کنم!
سورن و داروین داشتن باهم درباره‌ی کار خطرناکی که قرار بود انجام بدیم شوخی می‌کردن، شاید اینم بخشی از کارشون برای کم کرد استرسشونه، شایدم اونا اصلا استرس ندارن!
برخلاف اون دوتا، حامی از گره خوردگی اخماش مشخص بود که مشغول فکر کردن به چیزی هست و حوصله‌ی زیادی نداره.

...Where stories live. Discover now