_______________
آهی کشید و همونطور که افکارش دور اون مردِ قد بلند میچرخید از خونه همراه با هودیِ کرم رنگ و شلوارِ تو خونه ای و راه راهِ قهوه ای رنگش بیرون اومد تا کیسهی آشغال هاش رو توی سطل آشغال راه رو بیندازه!
بعد از پرت کردنِ زباله هاش ، با بی حوصلگی برگشت و به سمت واحدش حرکت کرد ، اما قبل ازینکه وارد خونه بشه ، تونست تهیونگ رو از ته راهرو که سریع و کلافه به اون سمت میومد رو ببینه ، پوفی کرد تا موهای آبی رنگش که روی صورتش افتاده بود بالا بره و بعد برگشت تا لاقل بتونه با اون مرد حرف بزنه و ببینه چه مرگشه!
تهیونگ بدون اینکه حتی نگاهی به دور و اطرافش بکنه ، سریع از کنارش رد شد اما جونگکوک سریع پشتش دویید و بازوش رو کشید و اون رو متوقف کرد.
تهیونگ سریعا به سمتش برگشت و با دیدن اون پسر چشم هاش گشاد شدن و آب دهانش رو سخت قورت داد!لب هاش رو آویزون کرد و گفت:
_کجا میری؟!نگاهش رو به دست هاش که به بازوش قفل شده بودن و زیر آستین بزرگِ هودیش پنهان شده بودن ، افتاد و گفت:
_میرم هوا بخورم!دوباره لب هاش رو آویزون کرد.
_چرا اینجوری میکنی تهیونگی؟!
نگاهش رو بالا آورد و قفلِ نگاهِ مشکیش کرد
_چیکار میکنم؟!
سرش رو پایین انداخت و همونطور که لب هاش رو غنچه میکرد به حرف اومد.
_همش نادیدم میگیری! مگه بهت تجاوز کر-با برخورد محکمِ کمرش به سطحِ سردی ، بدون اختیار ، ناله ای از زیر لب های صورتیش فرار کرد و تهیونگ رو بیشتر ترغیب کرد تا اونارو بین دندون هاش بگیره و گاز گاز بکنه!
_تو تجاوز نکردی! اما من ممکنه همین الان اینکارو بکنم!و بعد محکم لب هاش رو روی لب های پسر کوبید و لب هاشون رو روی هم کشید و هومی از آرامش قلبش کشید!
ازاول هم همین رو میخواست نه هوا خوردن رو ، بلکه الان اکسیژن اون مرد شده بود لب های توت فرنگی اون پسر!جونگکوک با شوک و چشم های درشتش به چشم های کشیده و بستهی تهیونگ زل زد و وقتی حرکتِ لب های بزرگ و کمی سردِ تهیونگ رو حس کرد از تعجب آهی توی دهنش کشید و باعث شد تا مرد چشم های خمار شدهش رو باز کنه و به چشم های جونگکوک زل بزنه!
بعد از متوجه شدنِ کارش ، برخلاف میل باطنیش ، ازش جدا شد و سریع از کنارش رد شد اما دوباره دست های جونگکوک دور بازوش حلقه شد و اون رو به سمت خودش کشید و فاصلهی صورت هاشون رو به چند سانت رسوند و زمزمه وار گفت:
_نبوس و در برو!
و این دفعه جونگکوک خودش رو کمی بالا کشید ، دست هاش رو دورِ گردن مرد حلقه کرد و اون رو محکم به خودش فشرد... جوری که سینه هاشون از روی لباس بهم برخورد میکردن.
YOU ARE READING
𝗟𝗼𝗻𝗴 𝗛𝗮𝗶𝗿𝗲𝗱 𝗕𝗼𝘆 | 𝖵𝗄𝗈𝗈𝗄
Fanfictionپسرِ مو بلند | 𝖫𝗈𝗇𝗀 𝖧𝖺𝗂𝗋𝖾𝖽 𝖡𝗈𝗒 -کامل شــده- همه چی از اونجایی شروع شد که دال، پسرِ ۵ سالهی کیم تهیونگ، با دیدنِ موهای بلند و آبیِ پسری، اون رو "مامان" صدا زد و این بود اولین دیدارِ اون پسرِ مو بلند و تهیونگی که کلِ زندگیِ بعد از جدای...
نبوس و در برو!
Start from the beginning