بدون کلام اضافه‌ای به سمت کاناپه ی نزدیکشون حرکت کرد و وزن لویی رو با دست راستش حمل کرد تا کم‌ترین تماس رو با بدنش داشته باشه.. با همه ی این‌ها، مشکل میتونست به باریکی کمر پسر توی بغلش توجه نکنه.

لویی که سعی داشت نفس‌‌ کشیدنش رو کنترل کنه چندبار پلک زد و وقتی دیدش واضح شد طوری که انگار تازه فهمیده باشه توی چه موقعیتی قرار داره، تا گوش سرخ شد و تمام بدنش منقبض شد.

هری-لویی! فقط چند قدم دیگه مونده.. و بعد تو میتونی روی کاناپه بشینی.. تحمل کن.

لویی نمیتونست از این خجالت‌زده‌تر بشه.. اون مرد متوجه کوچیک‌ترین حرکات و انقباضات عضله‌هاش میشد و از اون بدتر.. هری میدونست که لویی به لمس شدن حساسه.. گونه‌های برجسته‌ی پسر کوچیک‌تر، از شرم میسوخت.

هری جلوی کاناپه کمی خم شد و لویی به آرومی از توی دستش بیرون خزید. بدون فکر فقط دستاش رو روی صورتش گذاشت و زمزمه‌وار گفت:شرم‌آوره!!

هری همونطور که خم شده بود، دستش رو روی تکیه‌گاه کاناپه گذاشت و بدون اینکه نگاهش رو از انگشت‌های ریز و ظریف پسر بگیره با لحنی که حتی نرم‌تر از دقایق اخیر بود گفت:پس اون تویی.. آرامش..

قلب لویی از حرف هری لرزید.. نمیتونست باور کنه که داره درست میشنوه. وقتی دیگه صدایی نشنید دستاش رو به آرومی از روی صورتش پایین آورد و دید که صورتش توی یک وجبی اون چهره‌ی جذاب قرار داره.

قبل از اینکه توی زیبایی محض اون مرد غرق بشه تمام اضطرابی که تحمل کرده بود جلوی چشماش رقصید و اخم رو بین ابروهاش نشوند. چند بار با گیجی پلک زد و در نهایت با صدای ناله‌مانندی گفت:چی!؟

صدای خنده‌ی بلند لیا که اصلا برای لویی خوشایند نبود اون هارو از هم دور کرد و هری رو وادار کرد به سمتش برگرده. لویی نمیتونست بفهمه که اون دختر واقعا اینقدر به شیطان شباهت داشت یا براش تلاشی هم میکرد.

لیا-میدونستم خودشه... بهتون ثابت شد که اشتباه نمیکردم ها؟

دوباره خندید و ماری با لبخند کوچیک و نگاه بامحبتش از پشت لیا ظاهر شد. به سمت لویی حرکت کرد و قبل از اینکه به لویی برسه به هری چشمک شیطنت‌آمیزی تحویل داد.اون هرگز شبیه کسایی نبود که دردناک‌ترین لحظات عمرشون رو پشت سر گذاشتن.

ماری-هی مستر استایلز!.. عزیزم حالت خوبه؟ خیلی سرخ شدی!

ChosenWhere stories live. Discover now