-کاچان؟

با تکون خوردن دستای ایزوکو جلوی چشم هاش از مقایسه اون دوتا دست کشید و بدون حرف اضافه ای سمت در رفت
شاید هوای خنک میتونست ازون حال و هوا درش بیاره
باکوگو رفت اما طبق معمول این ایزوکو بود که پشت سرش تنهایی میدویید
همون طور که سعی میکرد پشت سر کاتسوکی از پله ها پایین بدوعه به رفتار عجیب پسر فکر کرد
-ینی ازم بخاطر اینکه منتظرش گذاشتم ناراحت شد؟ یا از لباسام خوشش اومد؟

__________________

ماشین مشکی رنگ کاتسوکی جلوی کافه ای که همیشه اونجا قرار میذاشتن متوقف شد
ایزوکو از شدت ذوق و یادآوری خاطرات خوبشون نمیتونست بدون تکون خوردن یجا بند بشه
ظاهر بیرونی کافه تغییر چندانی نکرده بود ولی مطمعن بود تو این یکسال و نیمی که به اینجا سر نزده کلی تغییرات داخل کافه پیش اومده
به محظ پیاده شدن کاتسوکی دست هاشون رو توهم قفل کرد و به سمت کافه دویید در شیشه ای رو هل داد و پسره پشت سرش رو همراه خودش به داخل کشید
نگاهش با حیرت و تعجب روی گلدون ها و چراغ هایی که قبلا ندیده بود اطراف کافه باشن می‌چرخید و هر از گاهی جهت تخلیه هیجانش دست باکوگو رو محکم فشار میداد..

×سلام خوش اومدید ، لطفاً بشینید

با نزدیک شدن یکی از گارسون ها کاتسوکی خیلی ناگهانی دست خودش رو از دست پسر کنارش بیرون کشید و توی جیبش فرو کرد
چشم های ایزوکو با شوک به چشم های متعجب باکوگو گره خورده بود
دقیقا چی شده بود؟

-س..سلام..ممنون...حتما

با نشستن روی میز کنار پنجره و گفتن سفارش هاشون دست های گرم ایزوکو روی دست باکوگو نشست

-هی..کاچان ، حالت خوبه؟ خوبی؟ چی شده؟

نگرانیه تو چشم های سبز رنگ پسر ، بهش حالت تهوع میداد
بودن کنارش و تظاهر کردن داشت اذیتش میکرد...
خیلی یهویی ایزوکو براش تبدیل به همون دکوی دوران دبستان شده بود
بی ارزش ، نفرت انگیز ، بی مصرف...
اما با این حال سرش رو به نشونه آره تکون داد و به بیرون خیره شد
با پیچیدن بوی شیرینی توی دماغش پلک هاشو محکم روی هم فشار داد و دماغشو چین داد
اون همیشه از چیزای شیرین متنفر بود و چپیده شدن یک تیکه بزرگه کیک وانیلی داخل دهن ایزوکو براش به طرز عجیبی عذاب آور شده بود
جعبه دستمال کاغذی گوشه میز رو برداشت و سمت ایزوکو پرت کرد

+مثل بچه ها میمونی،هنوز یاد نگرفتی مثل آدم غذا بخوری

گونه های تپل و خامه ای ایزوکو رنگ گرفتن و دستمال رو محکم روی صورتش کشید ، کاتسوکی همیشه باهاش اینجوری حرف میزد ولی تو اون لحظه اون زیادی برای فهمیدن تفاوت لحنش خوشحال بود...

برگشتنشون به خونه هم خیلی طولانی نشد ، یه مسیر مشخص یه آهنگ شاد و ایزوکویی که تا کمر از پنجره بیرون رفته بود و از شدت خوشحالی مثل دیوونه ها می‌خندید
کاتسوکی شقیقه هاش رو ماساژ داد و با کشیدن گوشه هودی پسر بچه کنارش اون رو محکم روی صندلی انداخت و پنجره رو بالا کشید
بعد از خاموش کردن آهنگ با اعصاب خراب سمت پسر چرخید و بهش توپید

+محض رضای فاک ، توی میمون ۲۰ سالته این بچه بازیا چیه؟

اما در جواب فقط صدای خنده هایی که یک زمانی براش خیلی شیرین بودن نصیبش شد
بقیه راه با وول خوردن ها و بیقراری های ایزوکو گذشت و بعد از ۱۰ دقیقه اونا بالاخره خونه بودن
کاتسوکی بعد از کوک کردن ساعت گوشیش زیر ملحفه های خنک خرید و چشم هاشو بست
با تکون خوردن تشک و حلقه شدن دست های ایزوکو دور بدنش هوفی کشید خودش رو از بین دستهاش بیرون کشید دوباره اقدام نکردنه پسره پشتش بهش این پیام رو میرسوند که جدی ناراحتش کردع، اما با خودش صادق بود براش اهمیت چندانی نداشت
طولی نکشید که صدای آروم ایزوکو همراه با بوسه آرومی که بین موهاش میکاشت به گوش رسید

-شب بخیر کاچان...امروز خیلی خوش گذشت ممنونم

___________
Surprise:')
۱۱۵۷ کلمه...برید حالشو ببرید
یکم تند تندی نوشتم..ولی امیدوارم خیلی بد نشده باشه

𝑫𝒐𝒏'𝒕 𝑳𝒐𝒐𝒌 𝑩𝒂𝒄𝒌Where stories live. Discover now