part:1

373 80 10
                                    

مقدمه :

در خواب های آشفته...
در قلب تپنده ی زمان و افسانه های بسیار...
پنجره ای در مرز شب و روز باز شد
هنگامی که ماه نقره ای فام می تابد بر سرزمین ها
در چشمه ی نور میشود غوغا
گرگ ماه بر میخیزد و زوزه کشان
سلاحش چنگال خون چکانِ نقره ای مهتاب
نشانش خنده ی خونین دلخراش خزان
گرگ ماه زوزه میکشد...
در نمای انسان.


ماه اخر تابستان همیشه غیر قابل اطمینان بود
گرمای بعضی روزا باعث میشد روزایی که بارون شدید میبارید به چشم نیاد

امروز هم از صبح بارون سیل آسایی میبارید
ماه کامل بود و  تموم آلفاهای سرزمین تبدیل شده بودن و ازادانه گردش میکردن  
اما میون زوزه های لذت بخش گرگ ها یک نفر میون جنگل میدوید تا خودش و نجات بده

تموم بدنش زخم و جای دندون های گرگ  به چشم میخورد
با اینکه چندین بار گیر افتاده بود اما هر بار خودش و نجات داد و باز هم دویده بود
با رسیدن به جاده به پاهاش سرعت داد، هرچند خون زیادی که از دست داده بود باعث میشد سرعتش هر لحظه کم تر از قبل بشه

بلاخره بدنش توانش و از دست داد و روی زمین افتاد
صدای گرگای وحشی ای که دنبالش بودن هر لحظه نزدیک تر میشد
دیگه امیدی برای زنده موندن نداشت

فقط باید تسلیم میشد و با زندگی کوتاهش خداحافظی میکرد
چشم هاش و بست و منتظر شد
با احساس حضور کسی و سایه ای که روی صورتش افتاد ترسیده
خواست چشم هاشو باز کنه اما از حال رفت...

برگشت زمان
۲۷سال قبل

عصبی به پنجره خونه خیره بود زمانش بود اما چرا هیچ صدایی بلند نمیشد؟

-چرا تموم نمیشه؟
-اینقدر برای از دست دادن زندگیت عجله داری؟
-مشخصه که دلم نمیخواد کسی بفهمه اون چیه!

استرس داشت ، توی زمینی ایستاده و به خونه ای زل زده بود که اگر کسی متوجهش میشد نتیجه ای جز مرگ نداشت

ماه های اخر بارداری همسرش بود که پیشگویی ظاهر شد
پیشگویی ای که چندین سال قبل وقتی هنوز نوجوان بود هم درموردش شنیده بود اما هیچ وقت بهش اهمیت نداده بود تا اینکه دوباره زمزمه ها شدت گرفت
پیشگویی ای که از افسانه ی قدیمی صحبت میکرد و افسانه میگفت روزی توله آلفایی پابه دنیا میزاره که قدرت ماه درونش خفته و اون آلفا وقتی بالغ میشه پنج قبلیه ای که صدها سال بود از هم پاشیده بودن رو دوباره متحد میکنه و سرزمین ماه دوباره یکی میشه

همیشه فکر میکرد این فقط داستانیه که امگاها برای توله ها تعریف میکنن تا خوابشون ببره ، اما وقتی نشونه های عجیبی که روی ماه بود رو دیده بود فهمیده بود این افسانه صرفا فقط یه داستان نبوده!

آلفای ماه بالاخره داشت ظهور میکرد
میدونست فقط خودش نیست که از پیشگویی باخبر شده و حتما بقیه قبایل هم ازش با خبر شدن
امیدوار بود فرزند خودش آلفای مقدر شده باشه اما وقتی امگاش زایمان کرد متوجه شد فرزندش فقط یه گرگ آلفای معمولیه بدون هیچ گونه قدرت موهبت گونه یا چیز خاصی !

JONGMOONUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum