part 1

144 18 11
                                    

                           کابوس!!  

+نه...لطفا نرو..نه..خواهش میکنم تنهام
نزار
*ا/ت..ا/ت
با صدای مادر بزرگ با وحشت چشم هام رو باز کردم.
تار میدیدم؛ چشم هام رو باز و بسته کردم که تصویر مادربزرگم رو واضح دیدم.
با لبخند بهم گفت:ا/ت حالت خوبه؟
اروم سرم رو به نشونه ی اره تکون دادم
*چیزی نیست خواب دیدی، پاشو بیا صبحونه

و از اتاق بیرون رفت.
عرق سرد روی پیشونیم رو پاک کردم.
به سختی از روی تخت بلند شدم
و به سمت دستشویی رفتم شیر اب رو باز کردم اب رو به صورتم پاشیدم.

اون پسر کی بود که ولم نمیکرد بارها و بارها
کابوسش رو دیدم که سعی داره درباره چیزی بامن حرف بزنه اما هر دفه من از خواب بیدار میشدم.

به خودم اومدم مدت زیادی بود که به ایینه زول زده بودم شیر اب رو بستم و بیرون رفتم.

***
یونیفرمم رو مرتب کردم و از اتاق خارج شدم.
برعکس حال چند دقیقه پیشم سرحال گفتم:صبح بخیر

یونا نالید:چقدر دیر کردی؟
همین طور که روی صندلی مینشستم گفتم:معذرت میخام صبحونه ی فردا بامن.
نون تست رو برداشتم و بهش کره و مربا مالوندم گازی ازش زدم و بخاطر مزه خوبش زیر لب اومی گفتم.

یونا با حالت شیطنت امیزی گفت:امروز مثل اینکه حالت خوبه!
با دهن پر چوابش رو دادم:منظورت چیه؟
که صدای خنده ی ریزش رو شنیدم
اهمیتی ندادم و به صبحونه خوردنم ادامه دادم.

کنترل رو برداشتم و تلوزییون رو روشن کردم
اخبار نشون میداد به نظر من دیدن اینجور چیزا فقط وقت تلف کردنه.

اخبار:ستاره ی دنباله داری با دوره ی گردش هزارو دویست مایل ماه دیگر از کنار زمین خواهد گذشت این ستاره...

***
کفشای اسپرت سفید رنگم رو پام کردم و دست یونا رو گرفتم.
+ما رفتیم مادر بزرگ

شروع به قدم زدن کردیم حدودا نصف راه رو رفته بودیم‌.عادت داشتم به نصیحت کردن یونا
پس دوباره غر زدنام رو شروع کردم:با غریبه ها حرف نمیزنی،چیزی از روی زمین برنمیداری ها،از کسی هم چیزی نمیگیری فقط هم با..

مثل اینکه از غرزدنام خسته شده بود نالید:هوففف باشه چند بار میگی!
بعد کمی طی کردن مسیر راهمون از هم جدا شد.
+خدافظ
یونا:خدافظ

چند قدم اول رو که برداشتم اسمم رو کسی صدا زد:ا/ت
پشت سرم رو نگاه کردم رزی و بکهیون بودن مثل همیشه با هم اومده بودن.بکهیون با دوچرخش به من رسید.
+صبح بخیر رزی،بکهیون
رزی و بکهیون:صبح بخیر
رزی برای بهتر دیدن من چونش رو روی شونه ی بکهیون گذاشت که صدای اعتراضش دراومد:یااا چرا انقدر به من میچسبی؟!
رزی با لحن لجوجی جواب داد:حالا چیشده مگه؟
بکهیون:یکم برو اونور تر
از جروبحثشون خندم گرفته بود.
و برای بیشتر اذیت کردنشون گفتم:وای که چقدر شما به هم میاین
که صدا اعتراض امیزشون رو شنیدم:اصلا هم اینطور نیست.

رزی از دوچرخه پایین اومد.
و کنار من راه رفت.

شرط ووت:۵
شرط کامنت:۳

***
خب سلام اینم از پارت اول
میدونم کم بود ولی تو پارت های دیگه بلند تر میشه امیدوارم دوستش داشته باشید.
ووت و کامنت یادتون نره.
و اگه اشکالی تو فیک دیدید حتما حتما حتمااا تو کامنتا بگید چون اصلا ناراحت نمیشم بلکه خوشحال میشم.
باییی

 








       

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Nov 05, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

your nameWhere stories live. Discover now