قصر در هرج و مرجی عجیب بود , چرخش های سرباز ها خشم و عصبانیتی که باید پنهان میشد اما ظاهر انسان های وفادار اینه ای بود که نمیشد نقشی روش نشینه


انجی از راهرو سمت تالار رفت و با نگاه های عجیب نگهبان ها به فکر رفت
درهای تالار باز شدن و با وارد شدنش سمت پادشاه رفت

پادشاه شتاب زده سمتش رفت


:فرستاده ی ساکسون ها داره میاد .. چرا بهم نگفتی امروز میرسن ?

:اعلی حضرت من هم چند لحظه پیش با خبر شدم ... اونها هیچوقت به درخواست ما پاسخ نمیدادن من از شنیدن خبر اومدنشون شوکه شدم


پادشاه انجی رو هل داد

:شوکه ? یه فکری بکن , اگه بفهمن ارمرد بزرگ توی زندانه ممکنه همه چی بهم بخوره اونها خیلی برای فرمانده احترام قائل هستن



:اره اون کسی بود که برای ساکسون ها جنگید و از چنگ نُرماندی ها نجاتشون داد ... حتما میخوان فرمانده رو ببینن باید زودتر فرمانده رو بفرستیم جای دیگه

:چی! ... (کمی فکر کرد) ...اره نمیتونیم بکشیمش چون باید روز سوم اعدام بشه وگرنه قوانین نقض میشن و حتی اون ملکه ی بی عرضه هم میتونه منو بازخاست کنه ...لعنت به قوانین مزخرف این سرزمین

سمت انجی چرخید

:کجا بفرستیمش زودتر تصمیم بگیر و بهش رسیدگی کن وقت نداریم , رئیس تشریفات و هم خبر کن باید از ساکسون ها استقبال کنیم

.......................

با شنیدن صدای سرباز پلکهاشو باز کرد درها باز شدن و دو نفر ازشون وارد سلول شد خواستن ادوارد و بلند کنن اما ادوارد دست های بسته اشو بالا گرفت و خودش بلند شد

:کجا میریم?

:بعدا میفهمید , فعلا همراهمون بیاید


:چه بلایی سر زندانی سیاهچال اوردید ?


:حالش خوبه , شما همراه ما بیاید


وقتی ادوارد و از راهروی اصلی زندان نبردن مشکوک اطراف و نگاه کرد اما هیچی نگفت , معمولا برای انتقال به پای طناب دار از راه دیگه ای میرن حتی پنج نگهبان حداقل باید همراهشون باشه اما اونها فقط سه نفر بودن که با توجه به سریع راه رفتنشون عجله داشتن !

میتونست از پس اون سه نفر بربیاد با وجود عجله و اضطرابی که داشتن اما بهتر دید کمی صبر کنه تا بفهمه اونو کجا میبرن

کمی بعد بلاخره تونست نور خورشید بهشون تابید و از تونل زندان بیرون رفتن
اسب هایی که یه اتاقک بهشون بسته شده بود اونجا بودن , بنظر از قبل همه چیز اماده شده !

Beauty of youWhere stories live. Discover now