:اما ...

:چی شده بگو

:ایشون در طول روز فقط چند بار سرفه کردن در صورتی که از علائم این بیماری صرفه های شدید همراه با بالا اوردن خونه

پادشاه کمی فکر کرد و بعد چشم به انجی دوخت


:به جاسوست بگو امروزو فردا رو هم همونجا بمونه اگه اینطور باشه پس یکی این وسط داره پا رو دم شیر میذاره


:یعنی ملکه میخوان کاری بکنن ?

: بعید میدونم همچین شجاعتی داشته باشه ... اون بدون پشتوانه جرات نداره آب بخوره


:شاید ... فرمانده ?

و پادشاه دیگه حرفی نزد و چرخید و به باروی قصر نگاه کرد
درست کمی انطرف تر اون بارو فرمانده داشت به گروهی که همراه پادشاه از اونجا دور میشدن نگاه کرد
و به این فکر میکرد که چطور با وجود داشتن چشم ادم میتونه کور باشه?
فرار از ترس کاملا واضح بود اما خود پادشاه اونو نمیدید
تمام تصمیماتش توسط مشاور دغل بازش اداره و کنترل میشد اما نمیفهمید !
سیاست اون بخشی از حکومت بود که هیچ وقت ازون خوشش نیومد , اما باهوش بودن اگه تو منجلاب طمع نیوفته یه نعمته

:منو صدا زدید فرمانده ?

ادوارد چرخید و به افسرش نگاه کرد

:بدون اینکه کسی بفهمه دنبال یکی به اسم نایل هوران بگرد و اگه پیداش کردی مخفیانه اونو به اقامتگاه لیام ببر

:اطاعت میشه , امر دیگه ای ندارید ?

:نه , میتونی بری

افسر که دور شد سربازی که منتظر بود اونها حرفشون تموم بشه جلو اومد و تعظیم کرد

:از اقامتگاه ملکه منو فرستادن دنبال شما

ادوارد نگاهی اجمالی بهش انداخت و بعد سمت اقامتگاه حرکت کرد
سریع و با قدم های بلند از اون سرباز دور و دور تر شد
سرباز دید که فرمانده کمی جلوتر ایستاد و به دربان چیزی گفت و قبل اینکه وارد قصر بشه نگاهی بهش انداخت

وقتی فرمانده داخل قصر شد سرباز دنبالش رفت اما نگهبان جلوشو گرفت

:هی , من محافظ ملکه ام چرا جلومو گرفتی ?

:به من گفتن کسانی که اونروز توی اقامتگاه شکار دستشون زخم شده رو بفرستم پیش افسر عدلیه


:چی? چرا ?

:از خودشون بپرس , فعلا همراه من بیا

ادوارد کنار دیوار ایستاد تا اینکه مطمئن شد اون سرباز همراه نگهبان از اونجا دور شده راهی اتاق شد
با عبور از راهرو و رسیدن به در چند بار بهش ضربه زد و بعد وارد شد

Beauty of youWo Geschichten leben. Entdecke jetzt