لویی کنار پادشاه ایستاد و دستشو روی قسمتی از تخت سلطنتی گذاشت , لبخندی مصنوعی و ترسی واقعی ... استرس تمام وجودشو گرفته بود از وقتی که فهمید توی این جلسه و فراخوانی آرمرد بزرگ هم حضور داره
:پس برای غنایم یک پنجم به بخش نظامی اختصاص داده میشه
فرمانده نگاهی به پادشاه کرد
:البته که پادشاه به خاطر دارن سهم سرباز ها از این درصد جداست , اونها چند سال زن و فرزندشون و حتی خانواده و شغل پدرانشونو رها کردن تا برای شما و این سرزمین جونشونو فدا کنن
:البته , اون جدا از سهمیه که گفتم ... اونو به تو و خزانه داری میسپارم ... با توجه به اینکه تمام غنایم تقسیم شدن بهتره بریم و به کلیسا ادای احترام کنیم
لویی دامنشو بلند کرد تا همراه پادشاه سالن و ترک کنه اما اون ایستاد و جلوی لویی رو گرفت
:مای لاو ? (سرشو نزدیک صورت لویی برد و با زمزمه ای خشن گفت) همین الان داشتیم چی میگفتیم ?! باید هدایا رو ببری انقدر منو سرافکنده نکن
لویی با اضطراب از پادشاه یه قدم فاصله گرفت
:مای کینگ
با رفتن لویی پادشاه دندوناشو بهم فشار داد و همراه بقیه از در دیگه ای سالن و ترک کردن
:چرا ملکه رو میفرستید سرورم ? اون نباید بین مردم محبوب بشه
:چه بخوایم چه نخوایم اون جزو خاندان سلطنتیه من اونو نمیفرستم تا محبوب بشه ... اونو میفرستم تا بفهمه اگه یه قدم کج بذاره چی در انتظارشه
:چه کسی رو برای همراهیشون میفرستید?
پادشاه نگاهی به مشاورش کرد
:کسی که بدون زحمت همه بفهمن این محبت از جانب پادشاهه ... کی بنظرت بین همه شهرت داره?
:فرمانده?
پادشاه پوزخندی زد
:راه بیفت آنجی , کلیسا نباید منتظر بمونه
.......................
:اینا چیه اوردی?
ندیمه نگاهی به سرباز پشت سرش کرد
:پادشاه اینارو فرستادن , ملکه ی من
لویی با تعجب به لباس ها نگاه کرد , انگار قرار نبود حتی بین مردم لباس مردونه بپوشه
:اینا همه تور دارن , بدن من توشون معلومه !
:ک..کدومشونو انتخاب میکنین?
لویی به ناچار لباسی که تورش بنفش بود و گل های زرد و سرخ روش داشت و برداشت , پارچه ی مشکلی زمینه اش پاهاشو میپوشوند و حداقل فقط استخون ترقوه و شونه هاشو بیرون مینداخت !