2

407 128 385
                                    

لویی کنار پادشاه ایستاد و دستشو روی قسمتی از تخت سلطنتی گذاشت , لبخندی مصنوعی و ترسی واقعی ... استرس تمام وجودشو گرفته بود از وقتی که فهمید توی این جلسه و فراخوانی آرمرد بزرگ هم حضور داره

:پس برای غنایم یک پنجم به بخش نظامی اختصاص داده میشه

فرمانده نگاهی به پادشاه کرد

:البته که پادشاه به خاطر دارن سهم سرباز ها از این درصد جداست , اونها چند سال زن و فرزندشون و حتی خانواده و شغل پدرانشونو رها کردن تا برای شما و این سرزمین جونشونو فدا کنن


:البته , اون جدا از سهمیه که گفتم ... اونو به تو و خزانه داری میسپارم ... با توجه به اینکه تمام غنایم تقسیم شدن بهتره بریم و به کلیسا ادای احترام کنیم

لویی دامنشو بلند کرد تا همراه پادشاه سالن و ترک کنه اما اون ایستاد و جلوی لویی رو گرفت

:مای لاو ? (سرشو نزدیک صورت لویی برد و با زمزمه ای خشن گفت) همین الان داشتیم چی میگفتیم ?! باید هدایا رو ببری انقدر منو سرافکنده نکن

لویی با اضطراب از پادشاه یه قدم فاصله گرفت

:مای کینگ

با رفتن لویی پادشاه دندوناشو بهم فشار داد و همراه بقیه از در دیگه ای سالن و ترک کردن



:چرا ملکه رو میفرستید سرورم ? اون نباید بین مردم محبوب بشه



:چه بخوایم چه نخوایم اون جزو خاندان سلطنتیه من اونو نمیفرستم تا محبوب بشه ... اونو میفرستم تا بفهمه اگه یه قدم کج بذاره چی در انتظارشه



:چه کسی رو برای همراهیشون میفرستید?


پادشاه نگاهی به مشاورش کرد

:کسی که بدون زحمت همه بفهمن این محبت از جانب پادشاهه ... کی بنظرت بین همه شهرت داره?


:فرمانده?

پادشاه پوزخندی زد

:راه بیفت آنجی , کلیسا نباید منتظر بمونه



.......................

:اینا چیه اوردی?

ندیمه نگاهی به سرباز پشت سرش کرد

:پادشاه اینارو فرستادن , ملکه ی من

لویی با تعجب به لباس ها نگاه کرد , انگار قرار نبود حتی بین مردم لباس مردونه بپوشه

:اینا همه تور دارن , بدن من توشون معلومه !

:ک..کدومشونو انتخاب میکنین?

لویی به ناچار لباسی که تورش بنفش بود و گل های زرد و سرخ روش داشت و برداشت , پارچه ی مشکلی زمینه اش پاهاشو میپوشوند و حداقل فقط استخون ترقوه و شونه هاشو بیرون مینداخت !


Beauty of youWhere stories live. Discover now