part.1

1K 130 47
                                    

در حالی که دستم رو روی نرده میکشم آروم از پله ها پایین میام ، سرم رو بالا میگیرم و به آسمون خیره میشم . روز قشنگیه و هوا خنکه ، وقتی باد به صورتم میخوره و موهام رو به هم میریزه ، حس خوبی بهم دست میده ، لبخند میزنم
من جلوی دیگران احساساتم رو زیاد بروز نمیدم ، ولی اینجا خلوته و حس خوبی دارم از اینکه میتونم راحت از هوای آزاد لذت ببرم

وقتی کم کم به سمت خونه راه میوفتم دیگه خلوت نیست ، اتفاقا مسیر برگشت خیلی شلوغه و پر از ادمایی که مطمئنم حداقل یکیشون موقع رد شدن از کنارم بهم میخورن ، امروز از همیشه شلوغ تره و من از شلوغی متنفرم ، پس راهم رو کج میکنم و داخل یه کوچه می پیچم
هم به خاطر دور شدن از شلوغی ، هم به خاطر این که میخوام بیشتر قدم بزنم و هم به خاطر این که راه های مخفی و درهم برهمی که به خونه میرسن رو کشف کنم . خودم میدونم کارم خیلی عاقلانه نیست ، ولی دارم همینجوری میرم بدون اینکه خودم بدونم کجا! به جایی‌ میرسم که خیابون ها کمی کثیف تر و خونه ها قدیمی ترن
وقتی از جلوی یه کوچه رد میشم ، سر و صداهای نامفهومی توجهم رو جلب میکنه
از کوچه رد شدم و نمیخوام از نزدیک تر نگاه کنم ، چون ممکنه تو دردسر بیوفتم
شاید اونجا دعوا شده؟
کمی به دیوار نزدیک تر میشم و گوش‌ میدم ، انگار دارن یه نفر رو تهدید میکنن و.. میزننش؟
کنجکاویم نمیزاره منطقی فکر کنم و میرم تا با چشم هام ببینم چه اتفاقی داره میوفته ، صحنه‌ای که رو به روم میبینم.. چندان جذاب نیست
یعنی وحشتناکه!

اونها آخر کوچه‌ ان و خیلی واضح نمیبینمشون ، اما در همین حدی که میبینم شرایط به نظر اصلا خوب نمیاد
دو تا مرد هیکلین ، شاید هم سه تا؟
و یه پسرِ تقریبا کوتاه قد
مثل اینکه پسر رو هل دادن ، چون اون روی زمین افتاده و به نظر میاد که داره اشک میریزه
خیلی آروم و روی نوک پا کمی جلوتر میرم ، میبینم که آخر کوچه پر از آشغال و چیزای قدیمیه که مردم دور انداختن
پسر روی زباله ها افتاده و به پهنای صورت اشک میریزه ، سعی میکنه از جاش بلند بشه ، اما تا به سختی روی دوتا پاش می ایسته ، یکی از مرد ها به شدت هلش میده ، پسر بدتر از قبل روی زمین پرت میشه و از درد فریاد میزنه و کمک میخواد
بعد از دیدن این صحنه ، عقل از سرم میپره و یهو داد میزنم

"چیکارش دارید؟ ولش کنید بره!"

تا این جمله از دهنم خارج میشه ، میفهمم چقد کارم احمقانه بوده ، مرد ها با صدای دادم متوجه‌ی حضورم میشن و آروم به سمتم میان
در حالی که میلرزم عقب عقب میرم ، پام به یه سنگ گیر میکنه و زمین میخورم
چشم هام رو میبندم و منتظرم مشت روی صورتم حس کنم
اما یهو صدای تلفن میاد ، مرد گوشی رو بر میداره و روی گوشش میزاره ، چشم هاش گرد میشه ، گوشی رو میندازه و بدون اینکه بفهمم چه اتفاقی افتاد ، خودش و اون یکی مرد با سرعت از کنارم رد میشن و تا بتونم سرم رو برگردونم ، نیستن و به حدی سریع غیب شدن که انگار هیچوقت اونجا نبودن
"لعنتی!"
آروم از جام بلند میشم و سعی میکنم راه برم . پاهام درد میکنن و روی هر دوتا دستم خراشیدگی های دردناکی حس میکنم

But i miss youWhere stories live. Discover now