10

54 17 8
                                    

بین خواب و بیداری کمی سرجاش جابه جا میشه و پلک های سنگینش رو از هم فاصله میده

اما برخورد نور خورشید به عنبیه های روشنش باعث میشه بار دیگه پلک هاش رو روی هم بذاره

دستی که زیر سرش گذاشته خواب رفته و حس گرفتگی عضلاتش اذیت کننده س

و همین باعث میشه تا زیرلب غر بزنه و درحالی که به شکم روی تخت دراز میکشه سرش رو بین بالش ها فرو ببره

دلش میخواد به خوابیدن ادامه بده اما تحمل حس گرسنگی و تهوعی که لحظه به لحظه داره شدیدتر میشه غیر ممکن بنظر میرسه

به همین خاطر طبق روتین صبحگاهی چند وقت اخیر با لعنت فرستادن به زمین و زمان روی تخت میشینه و نگاه گیجی به اطراف اتاق میندازه

و همین کافیه تا جریان اتفاقات دیشب مثل فیلمی از جلوی چشم هاش رد بشه...

الخصوص بالا اومدن فوبیاش، و تنش شدیدی که به خاطر رفتار احمقانه ی اون مرد دچارش شده!

با گذشتن این فکر از ذهنش اخم پررنگی بین ابروهاش کشیده میشه

خود لعنتیش کجاست؟

لحاف رو از روی خودش کنار میزنه و پاهاش رو از لبه ی تخت آویزون میکنه

برخلاف دیشب تیشرت شلوارک سفید رنگی تنشه و لباس های بیرونش روی کاناپه ی گوشه ی اتاق تا زده شدن

و: کم مونده توی خواب کونم بذاره!

زیرلب غر میزنه و چشم هاش رو میچرخونه

و وقتی نگاهش به میز کنار تخت میوفته کمی رو به جلو خم میشه تا بتونه نوتی رو که روی لیوان آب چسبونده شده بخونه

"قرص هات رو سر وقت بخور"

و: چشم!

لحنش طلبکاره اما پیش خودش فکر میکنه بهتره اون قرص های لعنتی رو بخوره چون واقعا دیگه از اون همه احساس ضعف و مریضی خسته شده!

که همین باعث میشه قوطی قرص هارو از روی میز برداره و با توجه به دستوری که روش نوشته شده مصرفشون کنه

و بعد از شستن دست و صورت و پوشیدن لباس هاش از اون اتاق بیرون بره تا خودش رو به لوک برسونه

.
.
.
.

ل: صبحونه چی برات درست کنم عشقم؟

درحالی که هردو دستش رو تکیه گاه چونه ش کرده میپرسه و نگاه منتظرش رو به اون پسر میدوزه

اما ویل بدون برداشتن نگاهش از صفحه ی گوشیش به پرخاشگری رو میاره

و: کوفت

ل: چه بداخلاق!

زیرلب غر میزنه و صاف سرجاش وایمیسه

ل: حیف من که نمیخوام توی بدبخت معده درد بگیری

Rebel | یاغیWo Geschichten leben. Entdecke jetzt