از بالای ردیف پله ها به طبقه پایین سرک میکشه و با دیدن هنیبال که توی نشیمن مشغول کتاب خوندنه نیشخند محوی روی لب هاش کشیده میشه
به آرومی روی اولین پله میشینه و بعد از درآوردن کانورس های مشکی سفیدش پاورچین پاورچین به سمت اتاق اون مرد قدم برمیداره
هوای خونه سرده و با اینکه جوراب هاش رو درنیورده سرمای پارکت ها کم کم به جونش کشیده میشن اما سر سوزنی اهمیت نمیده!
بعد از چند لحظه جلوی اتاق هنیبال متوقف میشه و به آرومی دستگیره در رو پایین میکشه
وارد اتاق میشه و نگاهی سر سری به فضای مرتب، تاریک، و سرد رو به روش میندازه
و: خب داکتر لکتر... بنظر میاد قراره همه لباس هات رو از دست بدی!
با نیشخند پررنگی که روی لب هاش کشیده شده زمزمه میکنه و چاقوی ضامن داری از جیبش بیرون میکشه
و با آرامش به سمت کمد لباس های اون مرد قدم برمیداره...
.
.
.
."نیم ساعت بعد"
آخرین ست کت شلواری رو که به رگال جلوی روش آویزونه برمیداره و با حفظ نیشخند پررنگی که روی لب هاش کشیده شده تیکه تیکه ش میکنه
قدمی عقب میذاره و چشم های براقش رو به شاهکار فوق العاده ش میدوزه
" کف اتاق کاملا با تیکه های پارچه فرش شده"
بلافاصله این احساس سبکی و رضایته که طی چندثانیه توی بند بند وجودش پخش میشه...
اما حال خوبش دوام چندانی نداره!
ه: خوش میگذره؟
با شنیدن صدای مرد بزرگتر درست کنار گوشش، به یکباره سرجاش برمیگرده و ناخودآگاه چاقو رو به سمت شکمش میبره
اما قبل از اینکه برخوردی صورت بگیره هنیبال به مچ دستش چنگ میزنه و مهارش میکنه
و وقتی چاقو از بین انگشت هاش روی زمین میوفته دستش رو پشت کمرش میپیچونه و بدنش رو به در بسته ی کمد میکوبه
ه: تو واقعا کنترلی روی رفتارت نداری ویل!
با تن صدای پایینی کنار گوش اون پسر لب میزنه و به چهره ی درهم و عرق کرده ش چشم میدوزه
و: ولم کن
حرص آلود میغره و زور میزنه تا شاید بتونه خودش رو آزاد کنه اما مرد بزرگتر جوری بدنش رو بین دست های خودش قفل کرده که تکون خوردن غیر ممکن بنظر میرسه!
و: گفتم ولم کن عوضی مگه کری؟
با عصبانیت وحشتناکی عربده میزنه و زیر فشاری که از سمت بدن هنیبال بهش وارد میشه به نفس نفس میوفته
تا وقتی که بعد از گذشت چندلحظه مرد بزرگتر عقب میکشه و دستش رو ول میکنه
و همین کافیه تا ویل به سرعت سرجاش برگرده و به قصد مشت کوبیدن به صورتش، سمتش خیز برداره
اما قبل از اینکه بتونه کاری از پیش ببره دست اون مرد به قفسه سینه ش کوبیده میشه، به یقه ی تیشرتش چنگ میزنه و تو فاصله ی کمی از صورت برافروخته ش لب باز میکنه
ه: شرایط رو از اینی که هست برای خودت سخت تر نکن
و: مثلا چه گوهی میخوای بخوری؟
ه: گزینه های زیادی پیش روم دارم
نگاهش رو روی جزء به جزء صورت زیبای اون پسر میگردونه و با تن صدای پایینی ادامه میده
ه: برای همین تصمیم گیری به شدت سخته
بلافاصله با اتمام جمله پسر کوچیکتر پوزخند میزنه و کمی سرش رو عقب میکشه
و: هیچ کاری نمیتونی بکنی
ه: مطمئنی؟
با نیشخند محوی که گوشه لب هاش کشیده شده زمزمه میکنه و کمی بیشتر روی صورت اون پسر خم میشه
و: آره
گوشه ی لب پایینش رو زیر دندون میکشه و با لحن تحقیر آمیزی ادامه میده
و: تو اصلا برام جالب توجه نیستی داکتر لکتر پس بهتره خودت رو خسته نکنی
انتهای جمله ش پوزخند محوی روی لب های مرد بزرگتر کشیده میشه
ه: جالب توجه خواهم شد
بلافاصله سکوت سنگینی فضای بینشون رو پر میکنه
تا وقتی که بعد از گذشت چند لحظه ویل نگاهش رو از چشم های هنیبال میگیره و با بیخیالی به سمت در اتاق میره
و: فعلا سعی کن چند دست لباس برای خودت لباس تهیه کنی
با تمسخر کلمات رو کنار هم میچینه و اون مرد رو با افتضاحی که به بار آورده تنها میذاره
.
.
.🤍🦝
YOU ARE READING
Rebel | یاغی
Fanfiction+تو اصلا برام جالب توجه نیستی داکتر لکتر -جالب توجه خواهم شد