(SomnAmbUliStic)+%5÷7=42

By Don_Mute

75.3K 15.4K 22.5K

(Larry & Ziam Science Fanfiction) کد 1221: خواب گرد کد 8924: ما توی دنیایی زندگی می کنیم ک اون طور ک می خوایی... More

¤راهنمای کدها¤
¤کد 00¤
¤کد 01¤
¤کد 02¤
¤معنی کد ها¤
¤کد 03¤
¤کد 04¤
¤کد 05¤
¤کد 06¤
¤کد 07¤
¤کد 08¤
¤کد 09¤
¤کد 10¤
¤کد 11¤
¤کد 12¤
¤کد 13¤
¤کد 14¤
¤کد 15¤
¤کد 16¤
¤کد 18¤
¤کد 19¤
¤کد 20¤
¤کد 21¤
¤کد 22¤
¤کد 23¤
¤کد 24¤
¤کد 25¤
¤کد 26¤
¤کد 27¤
¤کد 28¤
¤کد 29¤
¤کد 30¤
¤کد 31¤
¤کد 32¤
¤کد 33¤
¤کد 34¤
¤کد 35¤

¤کد 17¤

1.5K 394 498
By Don_Mute

ووت یادتون نره یخمکا*.*❄

هفته ی اول:

گروه Ls:
تمام گروه درحال بدو بدو و اطلاعات جمع کردن راجب تیموتی بودن ,
هر روز اطلاعات جدیدی برای لویی می اوردن و لویی با دقت اونارو یادداشت می کرد و نگه می داشت...

کد 0194:
داشت با پای شکستش کنار می یومد و به اعضای جدید و خانواده ی جدیدش عادت می کرد,

خونه رو دوست داشت !
هم به خاطر اینکه نزدیک تر به لویی شده بود و عادت ها و اخلاقاشو راحت تر می فهمید و هم اینکه دیگه تنها نبود و می تونست همیشه کنار اونا بخنده و باهاشون تفریح کنه,

فرقیم نداشت اگر کوچیکترین شخص اون خونه بود یا هنوزم دانشجو به حساب می اومد
ولی یه چیزی فرق می کرد...

هری نمی دونست چرا گاهی وقتی توی دانشگاه راه می ره بهش می گن تازه وارد یا گاهی استاداش دیگه اون استادا نیستن و عوض شدن!

حتی وقتی از لیلی پرسید اون قانعش کرد که شاید مشکلی دارن یا رفتن مسافرت یا بازنشسته شدن!

از خونه ی قبلیش یادش رفته بود و لویی کاملا پول رو براش واریز کرده بود,
اون طور که لیام تعریف می کرد یه پیر مرد و پیرزن کیوت و مهربون خونه رو خریدن و هری از این بابت راضی بود!

کد 2491:
خیلی کم می خوابید یا وقتی می خوابید که کسی خونه نباشه,
چون دلش نمی خواست همه صدای داد هاشو که از خوابش منشا می گرفتن بشنون
اون پسر عجیب رو دیگه نمی دید و تازگی زود از خواب می پرسید!
فقط می تونست تخت خواب خالی هری رو کنارش ببینه و کسایی که توی شیشه بودن!

هفته ی دوم:

گروه Ls:
درحال دارو سازی,و شبیه سازی کردن دانشگاه و خونه و ماشین تیموتی بودن,تیموتی تنها و بدون خانوادش زندگی می کرد و همین کار اونا رو راحت تر می کرد,زیاد هم اهل معاشرت با کسی نبود...

کد 0194:
دو هفته بود که با لویی می رفت دانشگاه و از اینکه مجبور می شد همش از لویی برای کاراش کمک بگیره خجالت می کشید,

خیلی به خونه عادت کرده بود و از لیلی برای درساش کمک می گرفت با نایل مثل بچه ها سر غذا دعوا می کردن و با زین فیفا بازی می کرد!

اونا بدون توجه به اینکه توی جمع نشستن دنبال سر هم می کردن و ضرف پاپ کرن رو روی هم خالی می کردن!
هری عاشق خانواده ی جدیدش بود...

کد 2491:
لویی یه دوره ی طراحی چهره ی دوهفته ای با یه استاد خوب برداشته بود تا بتونه دفعه ی بعد صورت اون پسر رو دقیق تر بکشه هری مثل همیشه خواب گردیشو می کرد و لویی عاشق تک تک لحظاتش بود!

هفته سوم:

گروه Ls:
اونا همشون خیلی به هری وابسته شده بودن,هری به پسر خیلی خوب و معصوم بود که با بعضی کاراش و گیج بازیاش همشون رو به خنده وا می داشت!

اونا همشون نابغه بودن و گاهی سوال ها و بی حواسی های هری براشون به شدت جالب بود,

تیموتی وارد ازمایش شده بود
از اونجایی که نصف حافظشو از دست داده بود فکر می کرد هنوز 18 سالشه و دانشگاه موسیقی می ره!
نمی دونست خودش یکی از استاد های اونجا بوده!
تیموتی توی یه اپارتمان کوچیک با یه ماشین نقلی و یه گربه خوشگل با چشمای ابی و بدن سیاه زندگی می کنه...

اون عاشق زندگیشه بغییر از اینکه خواب هایی می بینه که باعث اذیت شدنش و ترسش می شه!
گاهی لویی رو یاد خودش می ندازه!

کد 0194:
خودش می رفت دانشگاه و تمریناشو شروع کرده بود
پاش کاملا خوب شده بود و فقط دلش می خواست اون گچ مسخره رو از پاش بکنه!

اون عاشق صدا و خندیدنای لویی شده بود!
و متوجه شده بود که اون خیلی این کارو نمی کنه!
چون خیلی ادم جدییه!

همین طور هری بعضی شبا با صدای داد لویی از خواب می پرید و بدو می رفت پشت در اتاقش می ایستاد,
و تا وقتی مطمئن نمی شد اروم شده باشه به اتاقش برنمی گشت

خیلی دلش میخواست می تونست ازش بپرسه که چه خوابی می بینه
خیلی دلش می خواست بیشتر از این باهاش حرف بزنه...
بیشتر پیشش باشه
هری یکم بیشتر از همه چیزش می خواست!

کد 2491:
از اینکه مادر و پدر تیموتی به جسد شک نکردن مطمئن شد و هر روز راجب وضعیت هری توی دانشگاه از لیلی می پرسید,

مثل اینکه مشکلی پیش نیومده بود و همه چیز خوب بود!

ولی لویی می دونست حقیقت همیشه مخفی نمی مونه...

شبیه سازی ها انقدر دقیق و برنامه ریزی شده بودن که تیموتی به هیچ چیز شک نکرد!

باور کرد که تنها و مستقل زندگی می کنه و از پدر و مادرش جدا شده!

خواباش دردناک تر شده بود
طوری که لویی حس می کرد گاهی گلوش از داد, زخمی میشه...

دوره ی نقاشیشو تقریبا تموم کرده بود و مطمئن بود که می تونی دفعه ی بعد صورت پسر رو به خوبی بکشه!

هفته ی چهارم:

گروه Ls:
متوجه بی حوصلگی و بی حواسی لویی شده بودن و هرموقع ازش می پرسیدن که چی شده,جواب سر بالا می گرفتن,

تیموتی بچه ی عجیبی بود!
خواب هایی می دید که فراتر از چیزی بود که اونا انتظار داشتن!
اون خواب مردن اشخاص رو می دید یا حتی گم شدن یا پیدا شدن جسد ها!
مغز اون بچه یه کارآگاه به تمام معنا بود!
فقط اونا نمی دونستن که جسد ها و مرگ ها واقعیه یا فقط توهمه!
اون بچه ندونسته یه نابغه بود!

کد 0194:
هری از اینکه بالاخره می تونست پاشو باز کنه و راحت بشه خوش حال بود!

ولی زمانی که بعد از چند روز صحبت نکردن با لویی,
مستر جدی,داوطلب شد تا باهاش به بیمارستان بره تعجب کرد!

کد 2491:
چند روزی بود که لویی از دست حول زدنا و احمق بازیای زین می خندید!,

تازگیا یه لیوان اب کنار دستش می ذاشت تا وفتی از خواب می پره با خوردن اون اروم تر بشه که خیلی ماثر واقع می شد!

اون می تونست به خوبی چهره ی افراد رو بکشه و همیشه یه کاغذ و مداد اماده روی میزش داشت!

قرار بود فردا با هری بره تا پاشو باز کنه و وقتی بعد از چند روز که همش توی ازمایشگاه بود و باهاش حرف نمی زد بهش گفت خودش می برتش هری تعجب کرد!

تقصیر خود هری بود!
می پرسید چرا؟........

........یه شب بعد از اینکه از خواب پریده بود
دید که در اتاقش باز شد و هری لنگون لنگون به سمتش می یاد!
دقیقا چند دقیقه بعد از اینکه با داد از خواب بیدار شد,

لویی با بالا تنه ی لخت و موهای شلخته به هری که هیچی تنش نبود نگاه کرد و دید اروم سمتش قدم برمی داره!

"هری؟"
لویی با صدای دورگه و خواب الودش گفت

هری اومد کنارش و خیلی خونسرد پتو رو زد کنار و کنارش دراز کشید

لویی روی صورتش خم شد و نگاهش کرد
هری به سقف نگاه می کرد
لویی فهمید هری توی خوابگردیش به سر می بره!

نفس راحتی کشید
"اینجا چیکار می کنی؟"
هری همونطور که به سقف نگاه می کرد گفت
"داشتم می رفتم بیرون,دیدم داری داد می زنی,گفتم بیام ببینم چی شده!"

لویی احساس کرد خواب از سرش پرید
چشماش تا ته باز شد
"هری؟ داشتی کجا می رفتی بیبی؟"

هری با چشمای نیمه بازش همونطور که خوابیده بود شونه بالا انداخت
"می رفتم با موتورم دور بزنم!"

لویی تنها کاری که میتونست بکنه پلک زدن بود
"و..... به خاطر من برگشتی؟!"
"دفعه اولی نیست که صداتو می شنوم!"

لویی به پشت خوابید و مثل هری به سقف نگاه کرد
"خوابای بدی می بینم!"

لویی به خودش یاد اوری کرد تا حتما از این به بعد شبا در هارو قفل کنه!

هری نیم خیز شد و به لویی نگاه کرد
لویی هم سرشو چرخوند و به هری نگاه کرد

ولی بعدش...
توقع تمام کارهای دنیا رو داشت غیر از این!
هری کاملا روی لویی خوابید و سرشو توی گردنش برد
پایین تنش روی پایین تنه ی لویی بود و دستاشو دور کمر لویی انداخت و چشماشو بست!

لویی مثل یه تیکه چوب شده بود و نفس نمی کشید
"هر.....هری؟......هز...!؟؟"
ولی بدن هری همین الانشم کامل روی بدنش بود و هری چشماشو بسته بود
"بخواب لویی,اومدم پیشت بتونی بخوابی!"

لویی نفسشو لرزون داد بیرون و اب گلوشو قورت داد
دستاشو با شَک دور کمر هری قفل کرد و با نفسی که نداشت زمزمه کرد
"چیز.......چیزس........کرایست!"

123456789
987654321

دنیای هری:

لویی و هری بعد از خداحافظی با بقیه روی موتور نشستن

"سفت بچسب!"
این تنها حرفی بود که لویی زد و باعث شد هری دستاشو دور کمرش بپیچونه!

توی تمام راه هری به این فکر می کرد که شاید کار اشتباهی انجام داده باشه یا لویی رو ناراحت کرده باشه!
لعنتی! اون نمی تونست انقدر بی توجهی رو از طرفش تحمل کنه!

وقتی به بیمارستان رسیدن
توی اتاق مخصوص نشست و پاشو روی صندلی که اونجا بود دراز کرد

دکتر وارد اتاق شد
"خب یک ماه کامل گذشته؟"

لویی با سر تایید کرد
"پس بزار از شر این راحتت کنم!"
نشست و وسایلشو برداشت تا گچ رو باز کنه

"حواست باشه بعدش پاتو ورزش بدی و بازم مراعاتشو بکن,امکان دوباره شکستن وجود داره!"

و هری پاشو بین یه عالمه تکه های گچ پیدا کرد!
لبخند زد و از دکتر تشکر کرد

لویی کفش و جورابشو بهش داد تا پاش کنه
از بیمارستان بیرون اومدن و دوباره سوار موتور شدن

"لویی؟"
هری وقتی پشت لویی نشست و دستاشو دورش حلقه زد گفت
"من کاری کردم که ناراحتت کنم؟"

لویی سرشو به معنای نه تکون داد

"پس چرا باهام حرف نمی زنی؟"
لویی چند لحظه به صفحه کیلومتر موتور نگاه کرد و یاد اونشب افتاد

طوری که نمی تونست نفس بکشه و بدن هری روی بدنش بود
تمام حس های خوب دنیا توی همون چند ساعت خلاصه می شد...
ولی بعدش لویی مجبود شد هری رو بغل کنه و به تختش برگردونه
تا صبح هردوشون خجالت زده نشن,

لویی می تونست شرط ببنده که هری حتی نمی دونه که خوابگردی می کنه!
فقط نمی دونست چرا هرموقع هری رو می بینه اون صحنه و حس براش تکرار می شه!

لویی بدون اینکه چیزی بگه موتور رو روشن کرد و راه افتاد
هری دلخور شد و پیشونشو به پشت کتف راست لویی تکیه داد

تا اینکه بعد از چند دقیقه لویی ایستاد,

سرشو اورد بالا
لویی جلوی یه لوازم موتور فروشی بزرگ ایستاده بود و بهش نگاه می کرد!
هری با خوشحالی از موتور پیاده شد و دوید توی مغازه!

لویی خندید و بعد از پارک کردن موتورش وارد فروشگاه شد
هری رو دید که یه کلاه کاسکت جدید سرش گذاشته و با یه دستش برچسب موتور برمی داره و توی دست دیگش می ذاره!

لویی بهش نزدیک شد
"یه چیز خاص بردار!"
دستشو جلو برد و طلق کلاه رو بالا داد
"یه چیزی که متفاوتت کنه!"
هری به اقیانوسای لویی نگاه کرد و سرتکون داد

لویی دوباره خندید و به هری که با عجله به سمت کلاه کاسکتا می رفت نگاه کرد
هری به یه کلاه کاسکت مشکی رنگ که از بالا یه پر رنگین کمونی بهش وصل بود نگاه کرد

اون کلاه توی یه ویترین جدا گذاشته شده بود و پرش به صورت زیبایی روی قسمت بالایی کلاه کمی خم شده بود و پرهاش که دارای شش رنگ بودن به سمت پایین ریخته شده بودن

"اون به اندازه ی کافی متفاوتم میکنه نه؟"
لویی ویترین رو باز کرد و کلاه رو برداشت و روی سر هری گذاشت
دونه دونه ی اون پرها با حرکت کردن هری توی هوا می رقصیدن و لویی می تونست انعکاس نور رو توی اونا ببینه!

"بیا بریم برچسب ستش رو هم انتخاب کن!"
هری و لویی جای برچسب ها ایستادن و هری دوتا برچسب رنگین کمونی براق اتیشی مانند رو هم برداشت تا با کلاهش ست بشه!

خریداشون رو حساب کردن و لویی تمام راه برگشت رو شاهد این بود که هری به خاطر پر کلاهش که توی هوا می رقصید ذوق می زد و دائم با ذوق از لویی می خوست تا نگاهش کنه!

بالاخره رسیدن خونه و لویی امیدوار بود تونسته باشه به هری بفهمونه که از دستش ناراحت یا همچین چیزی نیست و این قضیه رو از سرش بنداره!
همچنین از سر خودش!

123456789
987654321

لویی جلوی میزش ایستاد و دایره ی فلزی رو روی سرش گذاشت
"هیو ؟ کد 9820"

"امروز وضعیت جسمی و همه چی عالی بوده,و الان تازه 5 دقیقس که خوابیده!"

لویی به پسر لاغری که توی اتاقش خواب بود و گربه سیاهش که کنار پاش دراز کشیده بود نگاه کرد

لویی خیلی به این کار راضی نبود ولی,
اونا مجبور شده بودن به گربش هم توهم زا تزریق کنن!

لویی مانیتور روی کلاهکش و هدفونش رو روشن کرد
کم کم فضا روشن می شد و شاهد خواب دیدن تیموتی بود!

دید توی مانیتور کوچیکشو به مانیتور بزرگ روبه روش منتقل کرد و منتظر شد...

بعد از چند وقت اونا تصمیم گرفته بودن تا وارد خواب های تیموتی بشن و ببینن خواب ها چطوری هستن
ایا اونا واقعین یا فقط توهم!

لویی می دید که تیموتی توی یه جای تاریک راه می ره
صدای پای خودشو می شنید
انگار روی خاک راه می رفت...

14 تا چشم منتظر به صفحه ی مانیتور نگاه می کردن و کنجکاو بودن بدونن امشب قراره کی توی خواب تیموتی بمیره!

دید واضح تر شد و لویی دید که تیموتی داره از کنار سنگ قبرها عبور می کنه!

تا اینکه بالای سر یه سنگ قبر رسید و ایستاد!
لویی با چیزی که دید خیلی تعجب کرد
تیموتی داشت سنگ قبر خودشو توی واقعیت می دید!

لویی تعجب کرد اما...
تیموتی ترسید و به اسم خودش روی سنگ خیره شد
تا اینکه یک دفعه از خواب پرید و روی تخت نشست

باعث شد گربش هم بیدار بشه و بهش نگاه کنه
تیموتی نفس نفس می زد و به پنجره ی روبه روش نگاه می کرد

تا اینکه "میو"گربش اونو به خودش اورد
"بیا اینجا تی تی!"
تیموتی گفت و گربشو توی بغلش گرفت

"مثل همیشه خواب مردن کسی رو دیدم,ولی این دفعه خودم بودم....., ولی هنوزم زندم,مگه نه؟"
عصبی خندید و پشت گوشای گربشو نوازش کرد

لویی دستی توی موهاش کشید و میکروفونشو روشن کرد
"اون فقط یه خوابه,نمی تونه واقعیت داشته باشه!"

"اگر مثل اون دختر جوون شد چی؟"
لویی دید که تیموتی داره به چی فکر می کنه
به دختر جوونی که خواب مردنش رو دیده بود و...
اون یه هفته بعدش مرده بود!

لویی گیج شده بود ولی با این حال:
"الان که زنده ای و امکان نداره همچین اتفاقی برات بیوفته! بهش فکر نکن و بخواب!"

تیموتی برای خودش سر تکون داد و همونطور که گربش توی بغل بود سعی کرد بخوابه....

و فقط اون 7 نفر می دونستن که تیموتی داره خواب درستی رو می بینه,چون اون در واقعیت مرده!

123456789987654321
987654321123456789

هیم*.*

خب باید یک ماه رو این طوری می نوشتم تا داستان رو بندازم رو غلتک....

لری مومنتارو دوست داشتین؟×.×
تیموتی.......بچم یکم خاصه!

_A💙

Continue Reading

You'll Also Like

1 0 3
A young boy the recipient of a legacy of the terrible price what changes shall he bring to this world wrought with conflict hidden under the opulence...
8 0 1
A familiar time in a far away era
182K 29.6K 38
هرچقدر هم كه باهوش باشي... هرچقدر هم كه قدرتمند باشي... هر طور كه باشي ..... آنچه كه قرار است رخ دهد ، رخ خواهد داد ! ...
95 12 12
In a world where technology and human emotion intertwine, three individuals-Emma, Ethan, and Zoe-embark on a remarkable journey to unravel the myster...