...

Par Moonrise_galaxy

1.2K 219 98

Plus

Part_1
Part_2
Part_3
Part_4
Part_5
Part_7

Part_6

88 22 6
Par Moonrise_galaxy


«مسعود»

حدود دو ساعت بود که از بهراد خبر نداشتم. گوشیش خاموش بود و واقعا قلبم داشت از جاش در میومد!
بارها بهش تاکید کردم که همیشه باید گوشیش روشن و در دسترس باشه؛ و الان اصلا مشخص نبود کدوم قبرستونیه!

لحظه ای فکر اینکه ممکنه یکی از قربانی ها تونسته باشن بهراد رو پیدا کنن یا به فکر انتقام باشن،راحتم نمیذاشت.

همه‌مون خسته بودیم، پس تصمیم گرفتیم خونه‌ی حامی بمونیم.
هر کدوم از پسرا یه گوشه پنچر افتاده بودن، که البته حق داشتن!
بعد از کشیدن سیگارایی که تعدادشون از دستم در رفته بود، پنجره رو بستم و توی رختخواب دراز کشیدم. صدای نگرانی رو کنارم شنیدم که متوحه شدم تنها فرد آشفته‌ی اون جمع من نیستم:
سورن: -"مسعود خبری از بهراد نشد؟هیچ وقت انقدر بی احتیاط و بی ملاحظه نبود!"
کف دستمو رو صورتم کشیدم تا بلکه کمی آروم بشم:- "مطمئن باش یه کتک مفصل بهش میزنم!"
سورن گفت:- آره، ولی قبل از چپ و راست کردنش باید پیداش کنیم! چند روزیه حالش خوب نیست، همش هذیون میگه، نگرانه، با کوچکترین چیزی بهم میریزه، میترسم خریت کنه. مطمئنم این دفعه اگه اگر مشکلی پیش بیاد زنده از زیر دست ارزیاب زنده بیرون نمیاد!

حرف سورن یادآور چیزی بود که من رو به وحشت مینداخت!
کمپانی ما جاییه که برای هیچکس مهم نیست که تو کی هستی، چه کارنامه‌ی درخشانی داری و جزو خبره ترین اعضای تیم محسوب میشی!
اگه ذره‌ای حس می‌کردن براشون ضرر داری یا نمیتونی درست کارت رو انجام بدی، اون وقت بود که باید فاتحه‌ی خودت رو میخوندی! مطمئنا بلایی که قرار بود سرت بیارن خیلی بدتر از مرگه!

یهو حامی از جاش بلند شد و سرجاش نشست:-
من جدا نگرانم! بیایین بریم دنبالش بگردیم!

قرار بر این شد که بریم و منطقه‌ای که بهراد رو پیاده کردیم رو بگردیم.
توی مدت کوتاهی همه‌امون حاضر شدیم، مثل اینکه بقیه هم خطر رو حس کرده بودن!

سورن به طرف داروین و حامی برگشت:- به نظرم شاید بهتر باشه دونفر بمونن و بقیه برن، چون خونه خالی میشه و چون تازه از ماموریت برگشتیم، من یکم میترسم!

داروین دستی به شونه‌ی سورن زد:- اگه بخواید من میمونم!
حامی نگاه سریعی به داروین انداخت:- خب اره به نظرم بهتره منم بمونم!

داروین یکم این پا و اون پا کرد:- خب اگه حامی میمونه اینجا، من میشه بیام؟!
چپ چپ نگاهش کردم که سرش رو پایین انداخت!
درسته رفیق بودیم، ولی کار ما دوست و آشنا نمیشناسه! باید به موقع‌اش با این دوتا یه صحبت دوستانه داشته باشم!
☆☆☆☆☆☆☆☆
صدای سورن، من رو از فکر اینکه بهراد کجا ممکنه رفته باشه درآورد:- شاید این اطراف باشه! باید بیشتر بگردیم!
بخاطر گم شدن بهراد واقعا اعصابم خورد بود، ولی اگه کسی من رو میدید شاید فکر میکرد که خونسرد ترین آدم دنیام!
دوره‌ی کارآموزی من با همه‌ی سختیاش، خوبی های این چنینی هم داشته، اینکه کسی خیلی راحت نمیتونه احساسات من رو تشخیص بده!
حدود یکی دو متری داشتیم وجب به وجب می‌گشتیم که متوجه پارک اونور خیابون شدم هوا کاملا تاریک بود حتی سگم پر نمیزد! برای من مهم نبود اما مدل نفس کشیدن سورن و حواس پرتی هاش نشون میداد که حس خوبی نداره به اینجا و خب این شرایط برای سورن با اون روحیات و جایگاهش توی سازمان، خنده دار به نظر میرسید!
کاپشن چرم مشکی جوابگوی سرمای شب نبود، اما هیچکدوممون بهش توجهی نداشتیم؛ تنها چیزی که مهم بود، پیدا کرد بهراد بود.
اگر پیدا نمیشد... اگر پیدا نمیشد مجبور میشدم برای امنیت بقیه اعضا هم شده، به سازمان گزارشش رو بدم، حتی زیرسنگم شده بهراد رو پیدا می‌کردن، و واقعا نمیخوام بهش فکر کنم چه اتفاقی ممکنه بیفته. بهتر بود که تمام تلاشمون رو بکنیم و خودمون پیداش کنیم.

کمی که گذشت، با شنیدن صداهای عجیب و غریب و نامفهمومی، به سمت یه نیمکت قدیمی با چندتا درخت بزرگ که مشخص بود خیلی قدیمین حرکت کردیم.

چیزی که میدیدیم رو باور نمی‌کردیم! بهراد چمباتمه زده بود و درحالی که رد خون بخاطر چنگ زدن روی صورتش مشخص بود، به آسمون خیره شده بود و عاجزانه ناله می‌کرد.
سورن انگار تازه از شوک دراومده باشه سریع کت خودش رو دراورد و رو‌ی شونه‌ی بهراد انداخت.

بهراد مشخصا حال خوبی نداشت، هذیون می‌گفت و به ماه خیره شده بود. گاهی مثل دیوونه ها به حرفای خودش میخندید و البته خنده هاش اصلا طبیعی نبودن! هیستریک و ناباور میخندید!

واقعا دیدن این صحنه خیلی برام سخت و غیرقابل تحمل بود، مطمئن بودم یه چیزی اینجا غلطه!
شونه هاش رو گرفتم و تکونش دادم:-"هیچ معلوم هست تا حالا کدوم گوری بودی؟! ما همه جارو دنبالت گشتیم!"
بهراد بدون اینکه جواب بده، به آسمون خیره شده بود و هذیون می‌گفت.

سورن اومد و جلوم ایستاد:-
"وضعیتش رو که میبینی! بمونه بعدا راجع بهش حرف میزنیم."
خواستم جواب رو بدم که دستش رو بالا اورد:- "میدونم بخاطر امنیتش داری میگی، ولی الان سلامت روحیش مهم تره!"
با کمک سورن سعی کردیم از رو زمین بلندش کنیم بهراد با ما همکاری نمیکرد و سنگین تر به نظر میرسید.
تو این گیر و دار، صدای زنگ گوشیم اعصابم رو بدتر خط خطی کرد! با دیدن اینکه داروینه، مطمئن بودم اگه کنارم بود میتونستم گردنش رو میشکستم! نمیدونستم باید بهراد رو بگیرم یا داروین جواب بدم!
با دیدن لرزیدن شونه های سورن که سرش افتاده بود، فهمیدم که بازم اون خنده‌های تموم نشدنیش، بخاطر وضعیت من، شروع شده و خدا میدونه کی قراره بند بیاد!
به هر سختی که بود گوشیم رو جواب دادم و به داروین گفتم داریم میایم و تماس رو بدون خداحافظی از داروین قطع کردم.

سورن هنوز داشت بی صدا میخندید و شونه هاش میلرزیدن!
انگار نه انگار تا چند دقیقه پیش داشت از نگرانی پس میفتاد. بخاطر خنده های سورن، بیشتر وزن بهراد سمت من بود.
نگاهی به بهراد انداختم و متوجه شدم صورتش مثل گچ سفید شده! مطمئنا متوجه حالت خودش و ما نبود! جداً وضعیت نگران کننده‌ای داشت.
با بدبختی خودمون رو به موتور حامی رسوندیم.  به هر سختی ای که بود، سه تایی رو موتور جا گرفتیم و برای اینکه تعادل بهراد حفظ بشه، اون رو بین خودمون نشوندیم.
سورن بخاطر اینکه نفر آخر بود، جای کمتری برای نشستن داشت:- در اون باشگاه رو گل بگیرن! چرا انقدر گنده شدی! الان جا برای تمرگیدن من نیست!

بعد از اینکه با نگاه پوکر من مواجه شد، فهمید کل اینم مثل تمام حرفاش توی 23 سال اخیر چرت بوده!
بعد از طی کردن مسافت طولانی پارک_خونه، موتور حامی رو توی پارکینگ گذاشتم. با کمک سورن بهراد رو بلند کردیم و به سمت ساختمون بردیم. با دیدن اینکه حامی و داروین بیرون منتظرمون بودن، دلم گرم شد که فراموشمون نکردن.
داروین با دیدن حال بهراد ابروهاش رو بالا داد:-این چرا اینطوری شده؟!

جوابی ندادم. خودمم فکرم درگیر دلیل چرایی وضعیت بهراد بود.
وارد ساختمون شدیم. بهراد رو به هال رسوندیم و به حالت درازکش، روی کاناپه‌ی شیریِ کنار شومینه خوابوندیم.

کمرم رو صاف کردم و با آستین، عرق روی پیشونیم رو پاک کردم.
حامی یه پتوی گرم اورد و روی بهراد مرتبش کرد. در همون حال دستش رو به پیشونی بهراد چسبوند:-مسعود این پسر اصلا حالش خوب نیست! توی تب داره میسوزه!
بعدشم رفت توی آشپزخونه تا برای بهراد دنبال قرص بگرده.

با صدای بستن در ورودی، متوجه اومد سورن شدم. سورن خودش رو دقیقا کنار بهراد روی مبل ولو کرد.
نگاهی به داروین که به بهراد خیره و مشغول فکر کردن بود انداختم.
خیلی فکرم درگیر بود و باید علت این حال بهراد رو پیدا میکردم.

«سورن»
«سورن»

امروز به معنای واقعی کلمه، روز افتضاحی بود! بهراد روی مبل کنار شومینه مچاله شده بود، از صورت سرخ و خیس عرقش میشد فهمید که تب داره. نگاهی به ساعت مچیم انداختم:-فااااااک! ساعت دوازده و نیمه!
برا ساعت یازده قرار داشتم و یکی از اون شکلاتای کوچولو قرار بود امشب زیرم دست و پا بزنه با فکر اینکه اون دختر رو تست نکردم و امشب رو از دست دادم، طبق عادتم که مواقع عصبانیت انجام میدادم، لبامو رو هم جفت کردم و به جلو هل دادم و موهای سرمو محکم به عقب هدایت کردم. و یه تیکه از موهای مزاحمم افتاد روی پیشونیم! سکوت مزخرفی خونه رو گرفته بود.  داروین رو مبل کنار بهراد نشسته بود و تو فکر بود. حامی بالا سر بهراد نشسته بود و هر چند دقیقه حوله خیس میذاشت رو پیشونیش. جرئت نداشتم نق بزنم چون مسعود شدیدا اخم کرده بود و اینجور مواقع فقط باید خفه خون میگرفتی وگرنه حتی اگه عزیزترین هم برای اون باشی، بازم معلوم نیست چه بلایی سرت بیاد!

وضعیت اعصاب خردکنی بود. و تحمل این جو برای من سنگین بود، پس از جام بلند شدم:- هی پسرا!
به استثنای بهراد، هر سه تاشون بهم نگاه کردن. احساس معذب شدن می کردم، خنده‌ی بی معنی و نه چندان سرحالی کردم:-امروز دوتا ماموریت سنگین داشتیم و این خسته‌ام کرده، فکر نکنم با اینجا موندنم کمک زیادی به بهراد بکنم، پس میرم خونه‌ی خودم و صبحم میرم شرکت.

همگی انگار گیج بودن و بدون هیچ حرفی سر تکون دادن.

به طرف در ورودی رفتم که یهو صدای کوبیده شدن در یکی از اتاقای خونه رو شنیدم. قبل از اینکه عکس العملی نشون بدم، حامی از سرجاش بلند شد و به سمت اتاقی که ازش صدا اومده بود رفت. قبل از اینکه وارد اتاق بشه، بهراد ناگهان با شوک عجیبی از جاش بلند شد و به زحمت ناله کرد:-اون نرفته! اون اینجاست!
چشماش میخکوب قسمتی از اتاق شد:-نزدیکم نیا! نزدیک من نشو!

دیدن چنین چیزهایی از بهراد باعث میشد که زبونم قفل بشه و به معنای واقعی کلمه، ندونم‌چه واکنشی نشون بدم!

«داروین»

با حس درد گردنم چشمام رو با زحمت باز کردم. روی مبل تکی کنار شومینه خوابم برده بود. یه پتوی گرم روم بود که میتونستم حدس بزنم کار کیه! نگاهی به کاناپه ی کنارم انداختم و بهراد رو دیدم که آروم خوابیده.
دیشب واقعا مزخرف ترین شبی بود که توی این دوره‌‌ی که توی سازمان بودم تجربه کردم.  بهراد حالا بهتر بود اما همچنان خواب به نظر میرسید...چشم گردوندم ولی مسعود رو ندیدم، پس حدس زدم که صبح رفته شرکت.

گرسنم بود و از طرفی دلم میخواست برم خونه ی خودم ولی نمیشد بهراد رو توی این حالش ول کنم. دیدنش تو این وضعیت واقعا برامون سخت بود. امیدوار بودم مسعود دلیلش رو پیدا کنه و هرکسی که میخواست باشه قطعا چیز دوست داشتنی در انتظارش بود... .

سعی کردم با کمترین تولید صدایی خودم رو به آشپزخونه برسونم تا شاید چیزی برا خوردن پیدا کنم. آشپزخونه دور تا دورش پر بود از کابینت های کرمی رنگ که البته یه قسمت از دیوار اشپزخونه به شکل سوپر مارکت بود یادمه وقتی اینو انتخاب کردم مسعود و سورن کلی دستم انداختن و مسخره کردن ایدم رو ولی حامی با لبخند قبول کرد که این طرح رو توی آشپزخونه‌اش پیاده کنه! تو همین فکر بودم که صدای حامی رو شنیدم:-عه اینجایی؟!
بخاطر یهویی اومدنش شوکه شدم:-ب.. ببخش..د.. چیزه یعنی..اومدم که.."
نگاهی به سر تا پاش انداختم که لباس بیرون تنش بود. نون سنگککی رو که توی دستش گرفته بود رو برد تا توی سفره بذاره:- چرا میترسی! رفتم نون بگیرم برای صبحونه، دیدم تو هال نیستی و گفتم شاید رفتی."

با سرعتی که اینا رو گفت، فقط تونستم سر تکون بدم.
جدیدا از حامی خیلی خجالت میکشیدم و دلیلشم کاملا منطقی بود! مطمئنم هرکسی جای من بود همین واکنش رو داشت.
توی همین فکرا بودم که صدای حامی منو به خودم آورد:بهراد فعلا خوابه، دکتر هم دیشب گفت بهتره استراحت کنه بیا ما صبحونمون رو  بخوریم.
وبا تکون دادن سرم موافقتم رو  نشون دادم که باعث شد با خنده از آشپزخونه خارج شه.
بعد از رفتنش لعنتی به خودم فرستادم و رفتم سری به بهراد بزنم تا اینجوری مثلا مشغول باشم!
بعد کمی وقت کشی حامی خیلی آروم جوری که صداش باعث بهم ریختن خواب بهراد نشه صدام زد.
سمت میز غذاخوری رفتم و با دیدن اون همه خوراکی برا صبحانه ابروهام بالا رفت:- چه سرعت عملی داری چجوری اینارو تنهایی آماده کردی؟!
خندید: صبحانتو بخور(همین!)
تو دلم بهش فحش دادم که مثلا با کوتاه جواب دادنت ادای مامانای نمونه رو درمیاری؟!و با تصور اینکه حامی مامان بشه مور مورم شد!تو این خوددرگیری های مغزم بودم و نمیدونستم چجوری عین قحطی زده ها دولپی  لقمه ی کره و مربای هویج میخورم،که یهو انگشت شصت حامی رو گوشه ی لبم حس کردم و صورت خندونشو  نزدیک صورتم دیدم که گفت:مرباس! ریخته رو صورتت و حتی لباست..سریع سرمو عقب کشیدم:-حواسم نبود.
حامی خندید:- اره کاملا مشخصه که حواست نیست! ..تو دلم دعا می کردم ای کاش حداقل بهراد الان بیدار میشد! صبحانه کوفتم شده بود ولی خب گشنم بود چند لقمه ی پر و پیمون دیگم خوردم و عقب کشیدم:-ممنون خیلی خوب بود.
و حامی در جواب فقط یه لبخند مرموز زد.
☆☆☆☆☆☆☆☆
«حامی»

چند روزی بود که بهراد خونه ی من بود چون وضعیتش علاوه بر اینکه خوب نشده بود بلکه حالش بد هم شده بود.  دو روزی میشد که دیگه نه غذا میخورد و نه اصلاباهامون حرف میزد. البته غیر از هذیون گفتناش توی خواب!

ا اگه بخوام بگم که خوشحال بودم، چون داروین بخاطر بهراد پیشم مونده بود، یکمی بی انصافی بود؟!  رابطه‌امون بهتر شده بود و دیگه مثل قبل ازم فرار نمیکرد، اما مطمئنا جرئت نداشتم درباره‌اش باهاش حرف بزنم!

امروز صبح ازش خواستم پیش بهراد بمونه تا برم پیش مسعود و راجع به حرفای پزشک و هذیون های بهراد باهاش حرف بزنم. این چند روز درسته مسعود و سورن مرتب بهمون سر میزدن و دنبال دلیل وضعیت کنونی بودن ولی الان که داروین و بهرادم تو شرکت نبودن کارا خیلی فشرده شده بود و ما سه نفر باید بیشتر کار می‌کردیم. سازمان بهمون اطمینان اینو داده بود که هیچ نفوذی تو گروه شما نیست و احتمالا موضوع شخصیه! علنا مسعود بیشتر گیج شده بود و دیگه نمیدونست باید چیکار کنه، سورن کم حرف تر شده بود، همینطور اخلاقش اخیرا تندتر شده بود.
از بچه های سازمان شنیدم که این چند روز بعد هرشب پر و پاچه میاره خونش و تا خر خره مست میکنه،و این روشش برای اروم کردن خودشه.ا مطمئنا دیدن رفیقش از دوران بچگی، توی این وضعیت براش خیلی غیر قابل تحمله!
بالاخره ماهم انسانیم! درسته از ماتریکس مزخرف زندگی عادی خارج شدیم ولی خب ماهم روزای خوب و بد خودمون رو داریم!
موتورم رو جایی نزدیک شرکت پارک کردم و کتم  رو  روی تنم مرتب کردم. شلوار کتان مشکی که زانوهاش پاره بودن با تیشرت ساده ی نایک سفید و یه کت تمام چرم و بوت چرمی مشکی و کپ مشکی نایک که لحظه ی آخر داروین رو سرم گذاشت و گفت الان خوشتیپ تری!

داشتم سمت شرکت میرفتم که  صدای الارم اس ام اسم اومد گوشیمو دستم گرفتم و اسم sweeti رو دیدم که باعث شد نتونم جلوی لبخندمو بگیرم! پیام داروینو باز کردم:- داشتم رو بوم جدیدم کار میکردم باور کن متوجه نبودم! الان بوی سوختگی غذایی که گذاشته بودی رو گاز همه ی خونه رو برداشته... غذا نداریم! یه ایموجی گریه هم کنار متنش فرستاده بود.
"سوم شخص"
به پررویی پسر خندید و وارد شرکت شد منشی به احترامش از جاش بلند شد و سلام کرد. سریع سری تکون داد:- آقای ماکان دفتر هستن؟و با جواب مثبت منشی سمت دفتر مسعود رفت و در زد و وارد شد.
حامی

مسعود سرش تو لپ تاپش بود و اخمی رو صورتش بود که نشون میداد خیلی روی کارش تمرکز کرده. بدون اینکه نگاهم کنه، خطاب قرارم داد:-بشین! امروز میحواستم زنگ بزنم و حال بهراد رو بپرسم، نسبت به دیروز فرقی نکرده؟!

نفس عمیقی کشیدم:-برای همین اینجا اومدم، میخواستم قبل از کمپانی، تو این رو بدونی. توی این چند شب، بهراد هرشب کابوس میبینه. کلمات نامفهومی رو به زبون میاره و که فقط چندتاش رو تونستم بفهمم. و خب خیلی آشنا بودن، شاید بتونی بفهمی چی میگم... .
مسعود گیج و منگ سر تکون داد:- چی رو بفهمم؟!
لبم رو تر کردم:- Red moon و ...
مسعود با حالت مشکوکی سرش رو تکون داد:-و؟!
نگاهم رو به طرف دیگه‌ی اتاق دادم:- سلین.

مثل اینکه نفهمیده باشه، سرش رو تکون داد:- سل.. سلین؟!
:-اره، سلین.

یک دفعه اخم بین ابروهاش باز شد:-امکان نداره!

--------
صاف شدم تا اینارو جمع کردم
اگه مشکلی داره بگید لطفا ادیتش کنم:"
پارت بعدی خیلی بهتره♥️

Continuer la Lecture

Vous Aimerez Aussi

813K 27.2K 149
Urban legends and myths from around the world will be published here.
49.3K 1.6K 79
(ကြမ်းတမ်းသည့် စကားလုံးများ ပါသည့်အတွက် စာဖတ်သူ၏ သဘောထားအပေါ် မူတည်ပါသည်🔞) ဖခင်ကို မုန်းတီးနေကြတဲ့ အမွှာမောင်နှမ နှစ်ယောက် လောကကြီးထဲမှာ အကြမ်းတမ်းဆ...
25.6K 910 16
waking up to find yourself in a strange room, in a different time, with a different life, different friends, being chased by different slashers...
41.2K 988 93
About my experiences with creepypastas, ect.