ᴍʏ ᴘʀɪɴᴄᴇꜱꜱ || ᴋᴏᴏᴋᴠ

dunkle_welt által

112K 15.4K 922

وقتی دید جونگ کوک اسلحه شو بیرون اورده و به سمت تهیونگ گرفته ساکت شد . جو ترسناک و استرس زایی حاکم شده بود که... Több

<< پرنسس >>
<< دوست زیبای من >>
<< چی تغییر کرده ؟!! >>
<< صادقانه >>
<< تنفر >>
<< شرط >>
<< گیجی >>
<< فرشته >>
<< جواب >>
<< ماموریت اضطراری >>
<< اماده ای؟>>
<< تا سه بشمار >>
<< بغل>>
<< امید واحی>>
<< با ارزش>>
<< خوشحال تر >>
<< اعتراف>>
<< ترک کردن>>
<< دردناک>>
<< منطق احمقانه>>
<< خاص>>
<< برنامه >>
<< برگشت به خونه>>
<< خواهر >>
<< حقیقت >>
<< مو بلوند>>
<< عشق 🔞>>
<< تاوان >>
<< لیاقت >>
<< عذاب>>
<< پرنس من (پارت اخر) >>

<< غریبه >>

12K 928 41
dunkle_welt által

•○ 1|danger○•

با همون سرعتی که در توانش بود دوید تا فاصلش رو از اونها کمتر کنه . کفش های خفه کننده تنگی که با زور مادرش پوشیده بود رو با بدبختی در اورد.

لباس عروس سفیدی که به تن کرده بود مانع تند تر دویدنش میشد و مرد هایی که دنبالش بودن بهش نزدیک میشدن .تنها فکرش فرار از اون مراسم لعنتی بود . صدای مادر و پدرش نزدیک تر شد و استرش هم زیاد . نمیخواست با اون مرد عوضی که هیچی از احساسات حالیش نیست ازدواج کنه .

نفس نفس میزد و لباس های تنش کار رو سخت تر از قبل میکرد . نمیتونست تمرکز کنه ، اشک هاش از روی گونه هاش جاری شد .

یک سال از عمرش رو بخاطر خونوادش برای یه رابطه بدون احساس تباه کرد .پدرش کتکش میزد ، مادرش تهدیدش کرد ، فقط و فقط برای اینکه نمی خواست با کسی که هیچ حسی نسبت بهش نداره ازدواج کنه .

همیشه به هنر و ادبیات علاقه داشت ولی خانوادش نسبت به علایقش بی اهمیت بودن و این خیلی عصبیش میکرد .

نمیخواست مثل بچه های همکارهای پدرش صاحب شرکتشون بشه و اون رو اداره کنه. و فقط بخاطر همین متفاوت بودن توی عقایدش بچه خطابش میکردن.

علاقه به چیزهایی که از نظر عموم مردم حوصله سربره نشان دهنده بچه بودنشه؟!

شاید از نظر خیلی از روشنفکر ها اینطور نباشه ولی پدر و مادر تهیونگ چنین ادم هایی نبودن! اونها مجبورش کردن با پسر بزرگترین سهامدار کره نامزد کنه ، به بدنش بدون اجازه دست بزنه ، بهش تجاور کنه و از همه بدتر امشب باهاش ازدواج کنه.

وقتی از افکارش خارج شد دید لبه لباسش به حصار بغل خیابون گیر کرد و نتونست حرکت کنه. "لعنتی!"

چند بار محکم لباسشو کشید و بلاخره تونست تیکه ای که گیر کرده بود رو پاره کنه و شروع به دویدن کرد . صداها نزدیک و نزدیک تر میشدن ، با عجله اطرافشو نگاه کرد .فقط دنبال یه جایی بود که بتونه توش قایم شه تا دست افراد پدرش بهش نرسن .

سمت چپ ... راست ...حتی اسمون رو هم نا امیدانه نگاه کرد ، هیچ کس و هیچ چیز لعنتی‌ای اون موقع شب توی اون اتوبان نبود که دلش برای پسرک به رحم بیاد .

سمت اتوبان دویید تا به پیاده رو اونطرف بره اما ماشین زرد رنگی با سرعت خیلی زیاد سمتش اومد و ترمز گرفت. اگر فقط سه اینچ جلوتر ترمز میگرفت، حتما تن پسری که مثل مجسمه ایستاده بود د فقط چشمهاشو بسته بود، له میکرد.

بعد از چتد لحظه و درک موقعیتش، وحشت زده سمت در ماشین رفت و به پنجره زد راننده بدونه اینکه نگاهی بهش بندازه شیشه رو پایین داد .

"چیکار میکنی؟ چی میخوای ؟!!"

مرد نسبتا با صدای عصبی و خشنی پرسید .صدا برای تهیونگ خیلی ترسناک به نظر می رسید، اما او وقت نداشت و سریع گفت:

"ل .. لطفا می تونی منو جایی ببری خواهش میکنم"

تهیونگ با چشمای درشت و ملتمسانه به راننده نگاه کرد تا ترس و نگرانیش رو به راننده نشون بده .

"مگه من شبیه راننده تاکسیم ؟!"

صداها بلندتر شد و تهیونگ بیشتر ترسید

"لطفا التماست می کنم، اونا به زور منو میخوان ببرن .....میخوان مجبورم کنن ... ازت خواهش میکنم فقط کمکم کن "

"هوم ... اگر الان گریه کنی شاید بردمت "

با پوزخندی گفت و خوشحال از اینکه یک سرگرمی جدید گذرایی پیدا کرده لبخندی زد. تهیونگ با احساس تنفر نسبت به راننده شروع به گریه کردن کرد . اشک از چشم های درشتش میومد و راننده فقط پوزخندی زد .

"لطفا، فقط برای اینکه اونا پیدام نکنن کمکم کن ."

راننده نگاهی بهش انداخت . واقعا پسر زیبایی بود اما لعنت به اون لباس کثیف و چهره درهم رفته که باعث رقت بار نشون دادنش میشد .

"خیله خب بیا سریع بشین . "

"ممنون!"

تهیونگ سریع و با عجله درو باز کرد . سعی کرد تمام لباسشو روی صندلی مسافر جا بده . به عقب نگاه کرد تقریبا افراد باباش بهشون رسیده بودن .

" فاک .. فاک به همتون "

هنوز نتونسته بود لباسشو کامل به داخل ماشین بیاره .

" درو ببند و تکیه بده سریع "

راننده ناشناس گفت و ناگهان با چاقو در دستش لباسشو برید .

" لطفا سریع حرکت کن "

راننده پوفی کشید و سرعتشو زیاد کرد .

" خ...خیلی....ممنونم اقا "

"من کاری رو رایگان برای کسی انجام نمیدم ."

باصدای سرد گفت.

"متاسفم، هرچقدر که پول بخوای میدم. "

تهیونگ به سختی آب دهانشو قورت داد و به پایین نگاه کرد .
مرد ساکت بودو احساس ناراحتی میکرد .فکرشو نمیکرد وقتی از عمارتش خارج شه و برای رفتن به ماموریتش یک مرد که از قضا مرد هم هست رو با خودش همراه کنه.

"میتونید منو خونه دوستم ببری ؟ توی اون خیابون پائینیه "

به یک خیابون فرعی در سمت راست اشاره کرد، اما راننده بدونه اینکه واکنشی نشون بده راه خودشو رفت .

"کجا میبریم؟مگه نمیگم برو اونجا؟"

با صدایی که سعی در کنترلش داشت پرسید ، اما دوباره هیچ واکنشی از راننده دریافت نکرد . ترس از درون وجودش موج میزد ، با عجله درو ماشینو باز کرد اما باز نمیشد . تند تند درو باز و بسته میکرد اما هیج اتفاقی نمی افتاد .

" در قفله ....اونجوری نکن خراب میشه "

مرد گفت و صورتشو به سمت تهیونگ چرخوند و پوزخندی زدو نگاهشو ازش گرفت .

تهیونگ به اجزای صورتش با دقت نگاه کرد ...موهای مشکی برعکس رنگ پوست بدنش ...چشم های درشت و تیله ای مانند .... اب دهانشو قورت داد و  خیلی زود احساس ترس و وحشت از مرد کناریش برگشت .

"بزار برم بیرون .... این در کوفتی رو باز کن ....میشنوی چی میگم بازش کن"

با مشت هاش به در و پنجره کوبید و باعث عصبانیت مرد کناریش شد . مرد چونه تهیونگ رو محکم گرفت و غرید:

"خیلی خوب اون گوشای کَرِتو باز کن، حالا که منو دیدی، حق رفتن به هیچ جای فاکی رو نداری فهمیدی ؟! بار اخرتم باشه مشتای کثیفتو به ماشینم میزنی "

تمام بدنشو با چشم های وحشیش برسی میکرد .

"لعنتی بزار برم ."

نزدیک به جاری شدن اشک هاش بود ولی نذاشت جلوی مردی که هیچ شناختی ازش نداشت ضعیف بنظر برسه و مشت محکمی همراه با داد به ماشین کوبید

مرد که به اندازه کافی بخاطر  امروز عصبی بود، ماشین دو نگه داشت و پیاده شد. در سمت کمک راننده رو باز کرد و تهیونگ رو از بازو گرفت و به بیرون پرت کرد. با یکی از دست هاش، دست های تهیونگ رو قفل کرد و  با دست دیگش محکم گلوی پسرک رو گرفت و فشار داد . سرشو اروم سمت گوشش برد.

"اگه تا الان زنده موندی دلم بدات سوخته .....پس خفه خون بگیر تا خودم با دستای خودم نکشتمت ."

بخاطر نزدیکی مرد به گوشش، لرز ارومی کرد و بغضشو کنترل.

"فکر کردی کی هستی که بتونی به من ..."

حرفش با پوزخند مرد نصفه موند.

"جئون"

■■■■■■■■■■■■■■■

این اولین بوکیه که پابلیش کردم و نویسنده اصلیش نیستم 😉
من فقط بوک رو ترجمه کردم و امیدوارم ازش لذت ببرین❤

**اسم اصلی بوک همون مای پرنسس هست نه مافیاز پرنسس و فقط شباهت خیلی زیادی از نظر داستانی بهم دارن.

ووت و کامنت فراموش نشه⭐🪧

LOVE U ALL♡

Olvasás folytatása

You'll Also Like

177K 18.1K 42
نام: ماله من 💫 جئون جونگکوک ...... دورگه روسی _ کره ای ، پسری که چشمان خاکستری رگه روسش رو به ارث برده بعد از مرگ پدر و مادرش توسط طرف مادرش به روس...
216K 29.2K 53
_چی از جونم می‌خوای؟! _عاشقم شو. _عاشقت بشم که چی بشه؟ به لیست ترس‌هام یه اسم دیگه رو اضافه کنم؟ _تو همین الانم من رو توی لیست ترس‌هات داری کیم تهیو...
110K 19.8K 19
[Completed] با اطمینان بدن تهیونگ رو محکم به خودش فشرد و عطر تنشو رو نفس کشید. نباید می ذاشت تهیونگ رازشو بفهمه و ترکش کنه. آره. این هرگز قرار نبود ب...
182K 22.9K 37
شما چقدر به پسرداییتون وابسته هستین ؟ اصلا چندبار در سال میبینینش ؟ خونه هاتون چقدر به هم نزدیکه ؟ جواب این سوال ها برای جونگکوک خیلی سادس ! اون دیو...