Chapter Thirty Seven - Part 2

916 130 26
                                    

صحبت از شيطان شد، تلفنم زنگ زد و من اون رو از توى جيب جينم برداشتم. يه تكست از اون بود.

'هى ويو، جِى چشه؟ تو ميدونى؟ بهم زنگ بزنxx'

من اخم كردم و هرى چونم رو بالا آورد.

"تو خوبى؟"

اون با نگرانى پرسيد.

من لبخند فيكى زدم و اون سرش رو تكون داد.

"آمم..آره. من فقط بايد به ال زنگ بزنم. اون یه چيزى ميخواد."

من گفتم و اون سرش رو تكون داد. من بيرون رفتم و بهش زنگ زدم. اون سر دومين زنگ برداشت.

"هى ويو خيلى دلم برات تنگ شده!"

ال گفت. من هم دلم براش تنگ شده، مدتى از ديدن اون ميگذره. حتى اگه اين دو روز باشه، براى ما طولانيه!

"منم!"

"تو امروز كجا بودى، هرچند، امروز اصلاً نديدمت!"

"اوه، اون بخاطر اينه كه..."

من قرمز شدم و به دستهام نگاه كردم.

"تو...چى؟"

"من از مدرسه در رفتم؟"

من بريده بريده گفت.

"با هرى!"

دوباره بريده بريده حرف زدم.

"اون خداى عزيز من، ويولت جيمز و هرى استايلز از مدرسه بخاطر كمى عشق در رفتن. ااا...كبوتر هاى عشق كيوت من!"

"تو ديوونه اى!"

"من ميدونم من ميدونم...ویو بى اعصاب!"

اون مسخرم كرد.

"شكستن قانون ها براى اولين بار، واو، خيلى افتخار ميكنم!"

"خفه شو!"

"پس...تو و...هرى چطورين؟"

من ميتونم پوزخندش رو حس كنم. چشمهام رو چرخوندم هرچند اون نميتونست ببينه.

"از چرخوندن چشمهات دست بردار ويولت!"

"وات د...؟ تو به چه هِكى ميدونستى داشتم چشمهام رو ميچرخوندم؟"

"امم..سلام! اين منم! ال، بهترين دوستت براى سالها. من ميشناسمت، لوس!"

من خنديدم و آره اون اِله!(هى آله دوست عزيزم اين اِله! به خودت نگير😜)

"خب همه چيز خوبه!"

من پشت سرم رو نگاه كردم تا هرى رو درحالى كه با تلفنش مشغوله ببينم. تلفنم رو نزديك دهنم كردم و زمزمه كردم.

"هى من به كمكت نياز دارم!"

"البته ولى من بايد چيزى رو ازت بپرسم!"

اون هم زمزمه كرد.

"بفرماييد!"

"براى چه هِكى ما زمزمه ميكنيم؟"

Violet | CompleteWhere stories live. Discover now