"چه چیزی باعث شده پسرعموی عزیزم در این موقع از روز ملاقات کنم؟"

با اینکه مودبانه این سوال رو پرسید اما واکنش الفا بی تفاوتی بود و روشن کردن سرسیگارش با فندکی اهنی. تهیونگ اولین کام را عمیقا گرفت، دستش روی باسنش گذاشت و همینطور دست دیگرش به دسته ی صندلی ویلچر تکیه داد. کمی خم شد، در این حالت بهتر تونست چهره ی بغض کرده ی جیمین را ببینه. دودی که تمام این مدت در ریه هاش حبس کرده بود را درست تو صورتش خالی کرد.

جیمین اهل دود و دم نبود، حتی برخلاف امگاهایی که اطرافش بودند مشروب هم نمینوشید. یک پسر معصوم با سبک زندگی سالم هیچوقت نمی‌توانست توسط تهیونگ دوست داشتنی فرض بشه، نزدیک بودنش به این مورد هم به خاطر قوانین پوسیده و کهنه ی خانواده اش بود.

گلوش با ورود انبوهی از دود شروع به سوختن کرد و البته چشمهاش به اجبار باز میشدند. سرفه های عمیق جیمین فرود اومدن نفسهای داغش روی پوست الفا رو به همراه داشت. گونه های تهیونگ ناخودآگاه رنگ گرفت و خیلی زود عقب کشید. انگار امگا از سر اشتباه رایحه اش در هوا رها کرده بود، چرا که سوهیون هم تحت تاثیرش سعی داشت نگاهش را از پسر بدزده.

"مراقب باش امگای معلول، نباید با بی احتیاطی الفاهای تشنه ی عمارت دنبال خودت بکشی "

"من همچین قصدی ندارم پسر عمو"

بعد از دم و بازدمهای مداوم بالاخره تونست کمی روی اوضاع بدنش مسلط بشه، البته نمیشد نقش سوهیون که سعی داشت با کمک پیشبندش دودهای معلق در هوا را پراکنده کنه را نادیده گرفت.

"مطمئنا اینکارت از روی عمد بود"

"عمدی نبود، چرا باور نمیکنی؟"

الفا بی حوصله به موهای مرتبش چنگ زد. نمیفهمید چرا در شروع روز اول هفته باید ریخت منحوس پسرعموش را میدید. سیگار دوباره بین لباش فرو برد و در عین حال نگاه کوتاهی به جیمین انداخت. امگایی که صرفا به خاطر پاهای فلجش بدرد هیچکاری نمیخورد، تنها کارش خوردن و خوابیدن بود حتی نمی‌توانست با این وضعیت عهده دار نظافت عمارت باشه. شاید اگر سالم بود و توان راه رفتن ازش ساقط نشده بود میشد راحت تر باهاش کنار اومد.

"سرکشی نکن امگا، قبول کن دنبال راهی میگردی تا یکی از الفا که احتمالا یکیشون من هستم رو گیر بندازی اما باید بگم هیچوقت نقشه ات عملی نمیشه، خودت بیخود اسیر موهومات نکن و به زندگی نکبت بارت ادامه بده."

تهیونگ با گرفتن کام عمیق دیگری سیگار بی درنگ از بین لباش بیرون کشید، تمام این مدت پوزخندی از روی بدجنسی گوشه ی لبش بود. همینکه می‌توانست حرص خوردن امگا را ببینه ناخواسته تمام حس و حالی که با دیدنش بهشون گند خورده بود فراموش میکرد.

"پسرعموی عزیزم تو دچار پارانویا شدی، من هیچوقت ارزو نکردم در عمارت عمو زندگی کنم و یا اینکه مدام کنایه های تحقیرامیزت بشنوم. این پدرت بود که پیشنهاد سکونت در اینجا رو بهم داد"

𝓒𝓻𝓾𝓮𝓵 𝔂𝓸𝓾Where stories live. Discover now