زن بدون پاک کردن اشک‌هاش به سمت چانیول خزید, موهای پریشونش رو از روی صورتش کنار زد و زمزمه کرد: «بهم بگو عزیزم. بهم بگو که فقط یادت رفته بود... تو از قصد انجامش ندادی. نه؟»

چانیول نگاهش کرد, لب‌های ترک خورده‌اش رو از هم باز کرد و لب زد: «می‌خواستم تمومش کنم می‌نا. می‌خواستم کار هردومون رو تموم کنم.»

زن نگاهش کرد؛ با وحشت, با ناباوری, با اندوه و با خشم. دستش از روی صورت چانیول سر خورد و دوباره به روی زمین نشست. بدنش می‌لرزید و دهنش خشک شده بود.

-«نه... نه... باور نمیکنم.»

چانیول در سکوت نگاهش کرد و زن اینبار یقه‌اش رو گرفت و تو صورتش فریاد زد: «عوضــــــــــــی. چطور تونستی؟ ها؟ چطور؟»

صورت چانیول رو به سمت دختربچه برگردوند و دوباره فریاد زد: «میخواستی بکشیش؟ آره؟ میخواستی بچه‌ی خودتو بکشی؟ حرومـــــزاده جوابمو بده.»

چانیول به چشم‌های بزرگ و گشاد‌شده‌ی می‌نا نگاه کرد و زمزمه کرد: «نمیخوام ادامه پیدا کنم. نمیخوام ریشه‌هام تو وجود یه آدم دیگه هم ادامه پیدا کنن. نمیخوام بعد ده سال گیر کنه تو همون گوهی که من الان توشم. نمیخوام بزرگ شه و زندگی زیر پاهاش لهش کنه. نمیخوام ببینم مثل من از بین میره یه روز. نمیخوام. نمیخوام...»

اشک از گوشه‌ی چشم‌های چانیول سر خورد و زمین غبارآلود زیر سرش رو تر کرد. صداش جایی بین آخرین کلماتش تحلیل رفته بود و چشم‌هاش شروع به سوختن کرده بودن.

می‌نا برای چند لحظه نگاهش کرد و بعد سرش رو گذاشت روی گلوی مرد و بلندتر از هر زمان دیگه‌ای گریه کرد. از دیدن زوال بی‌انتهایی که وجود چانیول رو در هم شکسته بود, احساس دردی شدید میکرد. از دیدن زندگی‌ای که اینطور به بن‌بست رسیده بود, احساس بدبختی میکرد.

چانیول دست‌هاش رو کنار بدنش روی زمین گذاشت, آب گلوش رو پایین فرستاد, به دخترک وحشت‌زده‌اش نگاه کرد, چشم‌هاش رو بست و شروع کرد به گریه کردن. انقدر بلند گریه میکرد که انگار برای اولین بار از بطن مادرش خارج شده بود و فهمیده بود که محکوم به زندگی کردنه.
_________________________________________

می‌نا با پالتوی خاکستری و شال پشمی‌ همرنگی که به دور گردنش پیچیده بود, مقابل در ایستاد و چمدون قهوه‌ای و قدیمی رو به دست راننده‌ای که بالا اومده بود, داد.

-«من الان میام پایین.»

راننده سری تکون داد و با چمدونی که در دست گرفته بود, شروع به پایین رفتن از پله‌ها کرد. می‌نا به سمت مردی که گوشه‌ی دیوار تو خودش جمع شده بود و نگاهش میکرد, برگشت و گفت: «ما داریم میریم... حتی نمیتونی ازش خداحافظی کنی؟»

دختربچه در چندقدمی پدرش ایستاده بود و نگاهش میکرد. چانیول با کرختی سرش رو از روی زانوهاش برداشت و خودش رو به سمتش کشید. انگشت‌هاش رو بالا برد و در سکوت و به زبان اشاره گفت: "دلم برات تنگ میشه."

The Dead Sparrows जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें