•ᝰPART 31☕️

2.8K 720 45
                                    

- چرا اینجایی؟
+ چرا از دانشگاه انصراف دادی؟
بکهیون متعجب به چهره‌ی دختر نگاهی انداخت و جواب داد:
- باید برات توضیح بدم؟ تو کی هستی؟ نکنه از طرف جانگجین اومدی؟
دختر شوکه بهش نزدیک شد و همونطور که با نگرانی به چشماش نگاه میکرد پرسید:
+ جانگجین باهات چیکار کرده بکهیون؟ نکنه تو هم یکی از طعمه‌هاش بودی؟
- آره بودم
فقط بیست دقیقه کافی بود تا همه چیز رو برای دختری که حتی اسمش رو هم نمیدونست تعریف کنه،دختری که توی راهروی دانشگاه شناسنامه‌ش رو بهش داده بود!
+ خدای من...من واقعا متاسفم...نمیدونستم این اتفاقات افتادن،من فقط انصرافتو دیدم و میخواستم برت گردونم
- شاید یه روز برگشتم اما فعلا باید کار کنم و چینی بخونم،زبونتون اصلا آسون نیست!
بکهیون با لبخند کمرنگی گفت و دختر همونطور که همراه بکهیون از خونه خارج میشد جواب داد:
+ خودم بهت یاد میدم
بکهیون بی توجه به جمله‌ی دختر،قبل از اینکه در اون خونه رو برای همیشه ببنده نگاهی بهش انداخت.

"خونه‌ی سرد و کوچیک من...تو شاهد اشک‌های من برای برادرام و شاهد هق هق‌هام برای مرد قدبلندی که دلتنگیش نفسم رو میگرفت بودی و متاسفم که نتونستم لبخندام رو نشونت بدم"

- امیدوارم صدای گریه‌هام از این خونه پاک بشه
زیرلب زمزمه کرد،در رو بست و قدم برداشت.
+ گ...گریه کردی؟
- خدای من...تو...تو دختره‌ی...
بکهیون با کلافگی نگاهی به دختری که کنارش راه می‌اومد انداخت و قبل از اینکه بتونه جمله‌ش رو کامل کنه دختر گفت:
+ چنگ شیائو...چنگ صدام کن
- چرا دنبالم میکنی؟
نفس عمیقی کشید و با جواب دختر برای چند لحظه به چشماش خیره شد،چشمای درشت مشکی و نگاه مصممش بهش میگفتن دروغ نمیگه!
+ میخوام باهات دوست بشم
بکهیون نه ثروتی داشت و نه خانواده‌ای که بخاطر اونها بهش نزدیک بشه پس یعنی واقعا قصدش این بود؟
- چرا؟
+ چون ازت خوشم اومده البته سوتفاهم نشه من دوست پسر دارم
چنگ شیائو با لبخند مغروری گفت و بکهیون سرش رو تکون داد.
- باشه بیا دوست بشیم
صادقانه از زمانی که به چین اومده بود نتونسته بود با کسی ارتباط برقرار کنه و حالا که دختری پیدا شده بود که هم باهاش کره‌ای صحبت میکرد و هم میخواست باهاش دوست بشه نمیتونست ردش کنه چون میدونست دوست‌ها زندگی رو برای هم راحت تر میکنن!
+ چرا به چین اومدی؟ میخوای درس بخونی و بری؟
با سوال چنگ شیائو نگاهش رو ازش گرفت و همونطور که به رو به روش نگاه میکرد به آرومی جواب داد:
- فقط میخواستم فرار کنم...میخواستم زندگی کنم و فکرش رو هم نمیکردم با اینکار دارم معنای زندگیمو پشت سرم جا میذارم
+ معنای زندگیت چی بود بکهیون؟
نفس عمیقش تبدیل به بخار شد و بکهیون دستای سردش رو توی جیب سوییشرتش برد.
- ازم نپرس اون چی بود چون جوابی ندارم تا بهت بدم...از اون برای من فقط دلتنگی برای آغوشش و حسرت لمس دستای بزرگش مونده...وانمود میکنم چهره‌شو به یاد نمیارم اما لعنت بهش اون همین حالا هم کنارمه
+ اون...اون یه مرده درسته؟
با سوال چنگ شیائو پوزخندی زد،چطور باید درباره‌ی مرد بیرحمش بدون اشک ریختن حرف میزد؟
- اون یه مرد بیرحم بود،میگفت که وجدانی نداره،میگفت به خدا اعتقادی نداره اما بخاطر من ستایشش میکنه اما بعد از گذشت تموم اینا رو به روم ایستاد و گفت میخواد ازدواج کنه...فریاد میزدم و ازش میخواستم تا چیزی بگه...بگه که تموم حرفاش دروغ بوده و فقط میخواسته تنبیهم کنه اما نگاه سردش انقدر غمگین شده بود که میتونست ضربان قلبمو به بازی بگیره...دست بزرگ گرمش سرد شده بود و الان متوجه میشم...اون کلماتی که به سردی بیان میکرد روحش رو به آتیش میکشیدن
بغضش رو فرو برد و همونطور که سعی میکرد به قدماش سرعت بده ادامه داد:
- درست مثل روزای تاریکم توی زندان بچگیم،انگشتامو توی هم قفل میکردم،اشک میریختم و آرزو میکردم تا ترکم نکنه و نمیدونستم بین کلماتی که با درد به زبون میاوردم اون داشت برای پاک کردنم تلاش میکرد
...
یک هفته گذشته بود و فقط دو روز برای موندن توی فرانسه زمان داشت ولی برای اون هیچ چیز تغییر نکرده بود،نه تونسته بود به خودش بیاد و بکهیون رو فراموش کنه و نه تونسته بود به نارا فکر کنه تا وقتی برگشت بتونن زندگی مشترک جدیدی رو شروع کنن،انگار واقعا باید بعد از به دنیا اومدن بچه از هم جدا میشدن!
با رسیدن به شیرینی فروشی مورد علاقه‌ش برای چند لحظه پشت در ایستاد و نگاهی به داخل انداخت تا شخص موردنظرش رو پیدا کنه و درنهایت آنجلارو درحال درست کردن قهوه پیدا کرد.
داخل رفت،پشت میز کنار شیشه نشست و به رفت و آمد مردم توی خیابون شلوغ خیره شد،طولی نکشید تا طبق انتظارش فنجون قهوه جلوش قرار بگیره و صندلی رو به روش عقب کشیده بشه.
+ شرط میبندم سردرد داری مرد جوان
آنجلا با لبخند گفت و چانیول همونطور که فنجون رو به لباش نزدیک میکرد جواب داد:
- بدون اون بچه و قهوه‌هاش همیشه سردرد دارم ولی به لطف آنجلا میتونم برای چند ساعت خوب باشم
آنجلا لبخندی زد و همونطور که به چهره‌ی چانیول نگاه میکرد گفت:
+ عجیب نیست؟ با اینکه سالها از اون زمان گذشته بازم هرچیزی منو یاد اون میندازه؟
چانیول با تعجب فنجونش رو سرجاش برگردوند و منتظر ادامه‌ی صحبت آنجلا موند.
+ رنگ چشماش درست مثل مال تو بود...وقتی به چشمام نگاه کرد و گفت باید بخاطر جنگ به فرانسه بریم بدون معطلی قبول کردم و به صحبتای مادرم که میگفت باید رهاش کنم اهمیتی ندادم،انقدر شجاع بودم که کنارش بمونم و همراهش به فرانسه برم،توی یک اتاق بدون سرویس بهداشتی و آشپزخونه باهاش عشقبازی کنم و روزها برای اومدنش انتظار بکشم
چانیول به مردمکای لرزون پیرزن مقابلش خیره شده بود و با خودش فکر میکرد آیا اون هم قرار نیست هیچوقت موفق به فراموش کردن بکهیون بشه؟
- اما من شجاع نبودم آنجلا...زمانی که میتونستم به همه چیز پشت کنم و توی آغوشم داشته باشمش به چشماش خیره شدم و از نخواستنش گفتم
بغض همیشگیش رو قورت داد و همونطور که نگاهش رو به فنجون خالی قهوه میداد،نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- سردی اشکاش باعث شدن لبخندای گرمش یخ بزنن...نفسای گرمش به آه‌های سردی توی تنهاییاش تبدیل شدن و خواب چشماش جاش رو به الکل داد تا شبهای طولانیش رو توی اون خونه‌ی سرد و خالی صبح کنه
...
+ کریس خواهش میکنم،بذار تنها برم
لوهان همونطور که دست سالمش رو تکون میداد رو به کریس گفت و ادامه داد:
+ ببین...هنوز یه دست سالم دارم و میتونم یکماه بدون اون دستم دووم بیارم،باور کن میتونم خودم تنهایی حموم کنم!
- نکنه میترسی هیکل جذابم تحریکت کنه؟
کریس با جدیت پرسید و لوهان نتوست جلوی خنده‌ش رو بگیره،این دادستان لعنتی از زمانی که از بیمارستان اومده بود تا همین حالا مدام بهش چسبیده بود و ازش مراقبت میکرد،نمیخواست اعتراف کنه اما کریس بهش حس امنیت و مهم بودن میداد،حسی که تقریبا هیچوقت توی زندگیش تجربه نکرده بود!
همیشه برای مادرش اولویت دوم بود،پسری بود که گاهی بهش نگاه میکرد و ازش میخواست تا به وکیل پارک نزدیک بشه،برای سهون دوست پسری بود که جای عشقش رو گرفته بود و برای بکهیون برادری که رازهاش رو لو داده بود اما چه اهمیتی داشت؟ حالا اون روزها گذشته بودن و لوهان بشدت دلتنگ برادرهاش بود!
مگه زمان همین نبود؟ زخم‌های عمیق رو التیام میبخشید و اجازه میداد تا بتونی بعد از گذشتن از روزهای تاریک فکر کنی و انقدر عوضت میکرد که تنفرتت تبدیل به دلتنگی و یا عشقت تبدیل به ضعف میشد،هرچیز باارزشی رو ازت میگرفت تا بتونی سرپا بایستی و بعنوان پاداش آرامش بهت هدیه میداد...آدمای مهم زندگیت ازت گرفته میشدن تا بهت ثابت بشه تو تنهایی هم میتونی همونقدر خوشحال و درخشنده باشی درست مثل الماسی که خراش‌های زیادی تحمل میکنه تا بتونه بدرخشه!
+ آره میترسم
لوهان با جدیت جواب داد و کریس دستش رو گذاشت روی قلبش گفت:
- این...این زیادی هات بود
لوهان خنده‌ای کرد و قبل از اینکه کریس بتونه واکنش نشون بده وارد حموم شد و در رو پشت سرش بست.
- به نفعته بلایی سرت نیاد آقای بیست ساله
...
به محض خروج لوهان از حموم دستش رو گرفت و روی کاناپه نشوندش،حوله رو از روی سرش کنار زد و سشوار رو روشن کرد،انگشتای بلندش بین موهای خوشبوی لوهان حرکت میکردن و لوهان بی اهمیت به واکنش کریس لبخند میزد،این چیزی بود که لوهان نوزده ساله توی کل زندگیش نیاز داشت!
- زودتر لباساتو بپوش تا سرما نخوری وگرنه من...
قبل از اینکه بتونه جمله‌ش رو تموم کنه با چسبیدن بدن کوچیک لوهان به بدنش و بعد حلقه شدن دستاش دور کمرش متعجب توی همون حالت ثابت موند.
+ ممنونم کریس
به آرومی زمزمه کرد و طولی نکشید تا با حلقه شدن دستای کریس دور کمرش لبخندش پهن تر بشه،این پاداش کارهاش بود؟ کاش میتونست بدون ترس از فرداهایی که ممکن بود باهاش مهربون نباشن همینجا و توی آغوش این مردِ واقعی میموند...مرد قدبلندی که گرم ترین لبخندهاش رو توی سخت ترین روزهاش بهش هدیه داده بود و لحنش وقتی میگفت "من اینجام" آرامش رو به وجودش تزریق میکرد.
بعد از چند لحظه از کریس فاصله گرفت و سرش رو پایین انداخت،از عکس العمل ناگهانیش احساس خجالت میکرد و از خودش تعجب میکرد چرا اینطوره،اون هیچوقت معنای کلمه‌ی خجالت رو نمیفهمید!
- دادستان لو هروقت خواستی میتونم بهت بغل مجانی بدم
کریس با لبخند مغروری گفت و لوهان با حرص سرش رو بلند کرد.
+ انقدر از خودراضی نباش
- میدونی چند نفر میخوانش؟ من عملا بهت بلیط مجانی دادم!
...
توی تراس عمارت جدیدش نشسته بود و به درختای خشک باغ نگاه میکرد،سیگار برگش هیچ تاثیری توی درست کردن حالش نداشت اما سهون بی هدف بهش پک میزد و محو شدن دودش رو تماشا میکرد...عجیب بود که آدمای زندگیش مثل همین دود محو شده بودن و دیگه نمیتونست اونارو ببینه و فقط طعم تلخ و گَس انتهای زبونش بهش یاداوری میکرد روزهای خوبی باهاشون داشته...بکهیون،اولین عشقش...لوهان و پدری که به دستای خودش به قتل رسید و کابوس دستای خونیش که خواب رو از چشماش گرفته بود...همه و همه مثل دود محو شده بودن و سهون احساسی درموندگی میکرد،اطرافش رو که نگاه میکرد هیچ چیزی جز خاطرات معلق وجود نداشت و این احساس تنهایی در کنار حس گناه داشت به جنون میرسوندش طوریکه گاهی از خودش میترسید،میلش به آسیب زدن به خودش غیرقابل کنترل بنظر میرسید و گاهی توی کابوس‌هاش بعد از قتل پدرش از یک جای بلند سقوط میکرد،یعنی نفر بعدی خودش بود؟
چطور باید از خودش فرار میکرد تا زنده بمونه؟
سیگارش رو پرت کرد و بی توجه به سقوطش داخل اتاقش برگشت،اتاقی که خالی از هر خاطره‌ای بود و هیچوقت شاهد گریه‌های سهون،لبخندای پدرش و خنده‌های بکهیون نبود!
کمر روبدوشامبر ساتن مشکیش رو محکم کرد و همونطور که سیگار دیگه‌ای روشن میکرد به دختر پشت در اجازه‌ی ورود داد.
- بیا داخل
سوجین به سرعت وارد شد و سهون نگاهی به ساعت مچی گرون قیمتش انداخت.
- مثل همیشه بدون هیچ تاخیری
نگاهش رو به سوجین داد و سوجین بهش احترام گذاشت.
- چیزی شده؟
+ قربان...بهتر نیست قدمای بزرگتری برداریم؟ امپراطوری اوه درحال سقوطه
"امپراطوری اوه درحال سقوطه" چه اهمیتی داشت؟ از امپراطوری اوه درد و یک عشق نافرجام مونده بود و عذاب وجدانی که رهاش نمیکرد،اگه این امپراطوری وجود نداشت قطعا هیچوقت دستاش به خون پدرش آلوده نمیشد!
- باید چیکار کنیم؟
با لحن بی حسی همونطور که دود سیگارش رو بیرون میداد،برخلاف میلش پرسید و با جواب سوجین فقط سرش رو به معنای تائید تکون داد.
+ باید باز هم وارد معاملات مواد مخدر و سلاح بشیم،معاملاتی به ارزش میلیاردها دلار و حمل مواد گرونی که به سختی پیدا میشن...فردا اولین تحویل باره قربان شما هم باید حضور داشته باشین

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Where stories live. Discover now