•ᝰPART 21☕️

5.9K 1.1K 230
                                    

با باز کردن در اول بوی نمِ خونه‌ی کوچیک زیر بینی‌ش پیچید و باعث شد با خستگی صورتش رو جمع کنه،سوییشرتش رو دراورد و گوشه‌ای انداخت و بدون نگاه به کتابایی که انتظارش رو میکشیدن سمت حموم قدم برداشت،نمیخواست خودش رو گول بزنه اما تنها زمانی که بدون سرزنش خودش میتونست به مردی که دو هفته‌ی پیش ترکش کرده بود فکر کنه زیر دوش حموم کوچیکش بود.
اینکه بخاطر عبور قطرات سردِ آب نمیتونست گرمی اشکاش رو حس کنه حس خوبی بهش میداد...مهم نبود چه اهدافی داشت،مهم نبود چقدر فشار تحمل میکرد و حتی مهم نبود چقدر رقت انگیز بنظر میرسید،این دقایقی که به دور از شلوغی شهر و افکارش میتونست به اون مرد قدبلند فکر کنه رو بی نهایت دوست داشت...هرچقدر کل روز وانمود میکرد قویه و باید همه چیز رو پس بزنه کافی بود...حالا چشماش رو میبست و به ددیش فکر میکرد و همونطور که اشکاش جاری میشدن لبخند میزد...تضاد شیرین و دردناکی که سرپا نگهش میداشت!
چشماش بسته بودن و پشت پلکاش تصویر مردی شکل گرفته بود که داخل اتاق پدر و مادرش موهاش رو سشوار میکشید و بکهیون نمیتونست حرکت ناگهان دستش رو که سمت گردنش حرکت میکرد تا بتونه دوباره گرمای نفس‌های چانیول رو حس کنه،بگیره و اینبار با حس سردی قطرات آب لبخندش از بین رفت و دستی که مشت شده بود روی سرامیک شکسته‌ی دیوار حموم فرود اومد.

- ممنونم که خاطرات قشنگی برام به جا گذاشتی ددی...یه روز توی کلیسا وقتی لبات لبای یکی دیگه رو لمس کردن باور کردم که ترکم کردی و خودم توی یه روز برفی ترکت کردم اما خاطراتمون انقدر زیبان که در عین تلخ بودن نمیخوام جلوی برگشتشون رو بگیرم...اونا هم مثل من زیبان اما قدرتمند نیستن و این منو میترسونه چون ممکنه در برابر گذر زمان دووم نیارن و کمرنگ و درنهایت بی رنگ بشن
از حموم بیرون و بی توجه به درد معده‌ش یکراست سمت میز کوچیک کنار پنجره‌ رفت و پشتش نشست،از پنجره‌ی کوچیک ماهِ کامل به خوبی مشخص بود و اون رو یاد شب‌هایی که توی زندان سپری میشدن می انداخت،شب‌هایی که کنار مادرش روی طبقه‌ی دوم تخت فلزی میخوابید و از پنجره‌ی کوچیک سلولِ رو به حیاطشون ماه و ستاره‌ها رو تماشا میکرد،برای اینکه به این فکر نکنه که اون بیرون زندگی چطوره خودش رو مجبور به شمردن ستاره‌ها میکرد و حالا که داشت اون روزهارو به یاد میاورد آرزو میکرد کاش برای همیشه توی همون سلول میموند،کنار مادری که بخاطر چانیول دورش انداخته بود دراز میکشید و اینبار بخاطر نشناختنِ دنیای بیرون از زندان لبخند میزد...دنیای بزرگِ بیرون از زندان بی نهایت بیرحم بود،حتی از زن‌های خشنی که صورتشون پر از تتو و جای بخیه بود هم خشن تر بود و باعث ترس بکهیون میشد.
بکهیون تنها بود...هیچکس رو نداشت تا اون رو توی آغوش بگیره و دربرابر دنیای بیرحم ازش محافظت کنه،مجبور بود با پاهای زخمی بایسته و اهمیتی نداشت حتی اگه اشک بریزه چون قرار نبود کسی براش دل بسوزونه!
زندگی گاهی انقدر بالا میبردت که آرزو کنی این همیشگی باشه و گاهی جوری زمین میزدت که به هرچیزی که اتفاق افتاده بود شک کنی و اینبار دیگه قرار نبود کمکت کنه تا سر پا بایستی،همه چیز بستگی به خودت داشت که به اعماق سقوط کنی یا خودت رو نجات بدی و اگه انتخاب کردی که سقوط کنی حق نداشتی پشیمون بشی و بکهیون حالا که بارها فراز و نشیب زندگی رو تجربه کرده بود تصمیم داشت خودش رو نجات بده...اون بارها ترس و درد سقوط توی اعماق تاریکی رو تجربه کرده بود و هربار دست‌هایی بودن که سمتش بیان و بلندش کنن اما اینبار فقط خودش بود...اما آیا فقط خودش کافی بود؟
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از پنجره گرفت،کتاب آموزش زبان چینی‌ش رو باز کرد و لبخندی زد،زندگی قرار نبود بهش آسون بگیره این رو به خوبی میدونست اما بیون بکهیونی که تا حالا توی وجودش دووم آورده بود بهش ثابت میکرد خودش برای هرچیزی که پیش بیاد کافی خواهد بود!

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Where stories live. Discover now