part 13

16 2 0
                                    

جونگین که نگران به حال یونهی نگاه میکرد سری تکون داد و بی حرف حرکت کرد.
با رسوندن یونهی و رفتن به سمت کمپانی که  نیم ساعتی طول کشید کریس رو دید که جلوی در آسانسور منتظر بود و با دیدن سوهو محکم بغلش کرد.
زیر گوشش زمزمه کرد : فکر کردم دیگه نمیای.
سوهو دستی پشتش کشید: نه فقط اتفاقات غیر منتظره ای افتاد کریس سوهو رو از خودش جدا کرد: اتفاقی افتاده؟
سوهو دستشو گذاشت پشت کریس: بیا بریم داخل برات تعریف کنم و باهم وارد اتاقی که چانیول لوهان و لی هم بودن شدن و سوهو با خجالت بعد احوال پرسی از اونا شروع کرد به تعریف کردن قضیه دانشگاه لوهان با نگرانی گفت:میتونه ازشون شکایت کنه چانیول با نیشخند گفت: انگار ورشکست کردن آدما کارته کریس وو اما کریس سخت مشغول فکر بود طوری که دستش روی میز به شدت مشت شده بود سوهو دست رو دست فشرده کریس گذاشت: نگرانش نباش من میتونم مراقبش باشم اما انگار کریس نمیشنید به جاش با تلفن شماره ای گرفت: بگو کیونگسو بیاد اتاقم.
و تلفن رو قطع کرد تقه ای به در خورد و کیونگ بعد بیا توی کریس وارد شد
کیونگ با نگاه به جمع محکم سر جاش ایستاد: با من امری داشتین قربان؟ نیشخند چان پررنگ تر شد که کریس گفت: از فردا با یونهی میری دانشگاه باید وجب به وجب دنبالش باشی کسی سمتش نیاد فهمیدی؟
کیونگ که متعجب شده بود گفت: ولی قربان من نمیتو....
کریس با خونسردی پرید وسط حرفش: همین که گفتم کسی که نیاز به مراقبت داره من نیستم یونهیه چان با پوزخند از جاش بلند شد وگفت:موفق باشی کریس وو شی...
و از اتاق خارج شد لوهان هم بعد اشاره به سوهو که میبینمت به دنبالش کیونگ به در بسته نگاهی انداخت  و گفت: موضوع چیه؟ فکر کنم قبلنم گفته بودم....
کریس قبل کامل شدن حرفش گفت: اون قبلا بود کیونگسویا الان یونهی در خطره باید مراقبش باشی.
سوهو متعجب بهشون نگاه میکرد ولی کیونگ فقط روی صندلی کنار میز کریس نشست و گوشیش رو در آورد به جونگین پیام داد : هرچی زودتر باید بگردیم دنبال بادیگارد جدید
جونگین که جلوی در عمارت منتظر سهون بود تا باهم برن دنبال تاعو بعدشم تفریح گوشیشو باز کرد و با خوندن پیام تایپ کرد: موضوع چیه هیونگ؟
اینبار پیام اومد که نوشته بود: خودمم نمیدونم کریس عصبانیه یونهی تو خطره کریسم میگه من باید با یونهی برم دانشگاه جونگین یاد گریه های آروم یونهی تو ماشین افتاد باید از سوهو هیونگ میپرسید که قضیه چیه اما به خاطر یونهی خواست ساکت بمونه تا اون دختر کوچولو اذیت نشه با سوار شدن سهون هردو نگاهی به هم انداختن که سهون گفت: بریم دیگه.
جونگین حواس پرت گفت عا باشه و ماشین رو روشن کرد سهون متوجه حال جونگین شده بود اما صبر کرد تا اگه چیزی میخواد خودش بگه اونا باهم چیز پنهونی نداشتن و مثل برادرای واقعی پشت هم بودن تمام طول راه جونگین با وجود شیطنتای ریز سهون ساکت بود سهون که فهمید هیچ جوره نمیتونه زبون جونگین رو باز کنه بیخیال شد و ساکت نشست
که با رسیدن به خونه چانیول و دیدن تاعویی که تازه از خونه خارج شد ماشین رو متوقف کرد تا سوار شه تاعو پر انرژی عقب نشست و گفت: هی چطورین پسرا
سهون برگشت و رو به تاعو گفت:خوب بودم تا وقتی تو ماشین نشستم.
و با چشم به جونگین اشاره کرد جونگین به سهون نگاه کرد: تو یونهی رو ندیدی؟
سهون جواب داد: دیدمش چطور؟
_حس نکردی یه چیزی عجیبه؟
تاعو به جای سهون جواب داد: چطور مگه؟
جونگین به تاعو نگاه کرد و گفت: نه آخه من هیچ وقت ندیدم اینطوری گریه کنه.
تاعو که داشت خندش میگرفت گفت: یونهی گریه کرده؟
سهون اما شونه ای بالا انداخت و گفت: این که طبیعیه یونهی بچه هم که بود چیزی میخواست براش نمیاوردیم شروع میکرد گریه کردن تازه پاشم می کوبید زمین.
تاعو که انگار به چیز جالبی برخورده گفت: واقعا؟ واااااای نمیدونستم یونهیم گریه میکنه.
جونگین از واکنش پسرا اخماش درهم شد : نه آخه امروز خیلی ساکت بود و مدتهاست که اون دیگه گریه نمیکنه از بعد مرگ پدر و مادرتون.
سهون لحظه ای فکر کرد حق با اون بود یونهی سعی میکرد همیشه شاد باشه تا به دو برادرش روحیه بده برای زندگی بجنگن اما حالا چیشده بود که انقدر غمگین شده بود که وقتی وارد خونه شد اصلا سهون رو ندید که صداش میزد و ازش میپرسید چه زود برگشته.
تاعو انگار به جدیت قضیه پی برده بود گفت: خوب حالا چیشده که اونو ناراحت کرده
جونگین که تا الان به سهون و تاعو نگاه میکرد به سمت جلو چرخید : نمیدونم سوهو هیونگ رو رفتم با خودم بیارم بعد گفت کتشو جا گذاشته رفت و با یونهی که گریه میکرد برگشت هیچی نگفت فقط گفت برسونمش خونه.
بعد انگار یاد چیزی افتاد رو به سهون گفت: میتونی از کریس هیونگ بپرسی؟ چون انگار اونم از قضیه خبر داره چون سوهو هیونگ رو بردم پیشش.
سهون سری تکون داد و گوشیشو درآورد شماره کریس رو گرفت و روی اسپیکر گذاشت.
کریس با صدای خسته جواب داد: چیه سهونا؟چیشده؟
سهون مردد پرسید: هیونگ...حالت خوبه؟
کریس بی حوصله تر از قبل جواب داد: نه سهون خستم کار داری بگو نه که قطع کنم.
سریع قبل از اینکه کریس قطع کنه گفت: هیونگ میدونی یونهی چشه؟ امروز تو خونه حالش خوب نبود.
کریس انگشتای دست راستشو رو چشماش فشرد وبا دست چپ که گوشی رو گرفته بود گفت:چیزی نیست خودم بهش رسیدگی میکنم.
اما انگار سهون قرار نبود بیخیال بشه و گفت: ولی هیونگ لطفا بهم بگو شاید من بتونم مشکلشو حل کنم.
کریس چشماشو ثانیه ای بهم فشرد و بعد باز کرد: مشکل هم دانشگاهیاشن گاهی اذیتش میکنن. چیزی بهش نگو خودم این مشکلو از ریشه حل میکنم.
استرسی به دل سهون افتاد با این حرف کریس که نتونست چیز دیگه ای بگه و کریس سریع تر گوشی رو قطع کرد رو به کای که نگران به گوشی نگاه میکرد گفت: راه بیفت بریم خونه با یونهی حرف بزنیم کریس هیونگ چیزی نمیگه.
جونگین سری تکون داد و حرکت کرد تاعو داشت میمرد بفهمه قضیه چیه پس چیزی نگفت. با پارک کردن ماشین تو حیاط عمارت هر سه به داخل رفتن آخرین نفر جونگین بود که درو پشت سرش بست و به دنبال سهون و تاعو سمت پذیرایی شرقی رفتن و جلوی تلوزیون نشستن جونگین یکی از خدمتکارا رو فرستاد تا یونهی رو بیاره پایین خدمتکار برگشت و گفت: خانوم جوان گفتن الان میان.
سهون تو دلش خوشحال شد که نگفت نمیاد و لج بازی نکرد انگار خواهر کوچولوش دیگه بزرگ شده بود.
بعد از چند دقیقه یونهی به آرومی از پله ها پایین اومد و بعد سلام و احوال پرسی با تاعو کنار سهون نشست: کارم داشتی جونگینا؟
  سهون به جاش جواب داد: خواهر کوچولو تو دانشگاه اتفاقی افتاده؟چرا انقدر ناراحتی؟
یونهی سعی کرد به چشمای سهون نگاه نکنه و گفت: نه اوپا طوری نیست فقط درسا یکم‌زیاده
تاعو این بار گفت: یونهیا میدونی که اوپا خوب بلده دروغگوها رو تشخیص بده اره؟
این یه بازی بود بین خودش و تاعو که یونهی دروغی بگه که تاعو باور کنه و تاعو هیچ کدومشون رو باور نمیکرد چون به اعتقاد خودش یونهی بلد نبود دروغ بگه و خودش میتونه حتی بهترین دروغگوها رو بشناسه.
یونهی معذب گفت: اره ولی واقعا مشکل جدی ای نیست.
این بار جونگین به حرف اومد:پس چرا کریس هیونگ از کیونگ خواسته از این به بعد با تو بیاد دانشگاه؟ یونهی با تعجب به جونگین نگاه کرد: ولی من خبر نداشتم چرا باید اینو بخواد ؟
جونگین شمرده تر گفت: دقیقا حالا توضیح بده چیشده تا بفهمیم موضوع چیه.
یونهی شروع کرد به گفتن درمورد اینکه دانشجوها از سر حسادت کلی شایعه تو دانشگاه راه انداختن که کریس تجارت غیر  قانونی میکنه و مواد مخدر درست میکنه و میفروشه و حتی باعث ورشکستگی بعضی کمپانیای نو ساخته میشه
سهون دستاش مشت شدن با صورت بی حالت همیشگیش به زمین خیره شد جونگین دستی پشت گردنش کشید: احمقای بیکار چطور میتونن از سر حسادت همچین حرفایی بزنن. تاعو با شیطنت گفت:پس مدتی باید با بادیگارد بری سر کلاس.
یونهی آهی کشید: جونگینا میتونی کریس اوپا رو راضی کنی تو با من بیای؟
جونگین که میدونست تو این شرایط کریس به حرف هیچ کس گوش نمیده با چشمانی که شرمندگی ازشون می بارید گفت: تلاشمو میکنم ولی محاله قبول کنه
کور سوی امیدی توی دل یونهی روشن شد از جا بلند شد و به اتاقش رفت تا رو پروژه تک نفره امروزش کار کنه با صدای زنگ تلفن تاعو به گوشه ای از سالن رفت تاجواب هیونگ بد اخلاق شو بده: بله چانیول شی؟
چانیول جدی پرسید: کجایی؟
تاعو برای اینکه دروغش واقعی نشون داده بشه از خونه خارج شد و با نفس نفس گفت: اومدم بدوم هیونگ اینروزا عکس برداریات خواب و خوراک ازم گرفته میگم با یکم شکم نمیتونم بیام برا عکس برداری؟ اونجوری هم خوشتیپما
چانیول که از چرت و پرتای تاعو خسته شده بود گفت: تا یه ساعت دیگه خونه ای زی تاعو وگرنه تو و سهون و کای و کریس و اون خونه همه رو باهم آتیش میزنم
تاعو که دید نقشه ش نگرفته بله آرومی گفت و تلفن رو قطع کرد زیر لب غر زد: خوب تو که میدونی کجام چرا میپرسی
به داخل خونه رفت و از یکی از دخترای خدمتکار خواست براش تاکسی بگیره و خودش بین کای و سهون که تو فکر بودن نشست دستاشو رو شونه هاشون گذاشت:هی پسرا من امشب میرم فردا باهاتون تماس میگیرم اگه کارم داشتید بهم زنگ بزنید اوکیه؟
همزمان باهم سرشونو تکون دادن و تاعو از جا بلند شد و با برداشتن پالتوی مشکی رنگش از خونه خانواده اوه خارج شد.
با رفتن تاعو کای طبق عادت همیشگی برای کمک به آجوما که در اصل هدف ناخونک زدن به غذا بود به آشپزخونه رفت و سهون به اتاقش تا لباس عوض کنه و دوش بگیره با ورود شیومین و کریس به خونه همه دور هم نشستن تا شام بخورن اما کریس حس و حال خوردن نداشت شیومین با دیدنش با چشم از کای و سهون پرسید چیشده اون ها هم به نشونه ندانستن شونه بالا انداختن بعد از جمع شدن میز کریس به اتاقش رفت تا دوش بگیره تا ذهنش باز شه همین که خواست بلیز سورمه ای رنگشو در بیاره تقه ای به در خورد همزمان با گفتن بیا تو بلیز از بدنش جدا شد و روی تخت انداخت مین سوک نگاهی به کریس و نگاهی به تخت انداخت روش نشست و گفت: موضوع چیه کریس سر میز شام به نظر خوب نمیومدی.
کریس که تو کمدش مثلا سرگرم گشتن دنبال لباسای تمیز بود گفت: طوری نیست مین سوکا از پسش بر میام و همزمان که تیشرت مشکی رنگ رو از توی کشو برمی داشت با صدای خیلی آروم تر که نشنوه گفت: مثلا کریس وو ام.
مینسوک که دید کریس حرف نمیزنه یه دستی زد: پسرا بهم گفتن تقریبا قضیه از چه قراره چرا انکارش میکنی میتونم کمکت کنم.
دستای کریس که تازه پایین تیشرت رو مرتب کرده بود خشک شد.
_ هیونگ نیازی به یه دستی زدن نیست موضوع برمیگرده به سهامی که پدر سهون و یون هی براشون به ارث گذاشته.
مینسوک چشماش ریز شدن.و با تردید گفت: چه ربطی به اون داره؟
کریس روی راحتی کنار کمد نشست درحالی که شلوار بیرون و رکابی مشکی تنش بود.
_ کریس با اه دستی تو موهاش کشید و جواب داد: قبل از رفتنم به آمریکا مادرم بهم گفت اختلافاتی پیش اومده که سر سهام رئیس اوهه درواقع پدر سهون و یونهی میخواسته با خریدن سهام بیشتر بتونه سهامدار اصلی بشه درصورتی که مادرمون برای اینکه تلاشای پدرم به هدر نره و عادلانه بین من و سهون و یون هی تقسیم بشه پس با یه شرکت نو ساخت قرارداد بست و صاحب اون شرکت شد یکی از شرکای ما این موضوع به ضرر رئیس اوه تموم شد چون زنش فهمید قضیه خیانت در امانته و اون تصمیم داره شرکتی که پدر من ساخت رو از ما بگیره.
مینسوک که انگار هنوز نفهمیده بود ربطش رو به موضوع دانشگاه یونهی پرسید: ربط اونا به دانشگاه و یونهی چیه؟
کریس به چشمای مینسوک نگاه کرد: هم کلاسی یونهی بچه همون شریکیه که مادرم باهاش قرارداد بست اما اتفاقی که افتاد اون سال به خاطر یه سری مسائل شرکتش ورشکست شد و آخرشم ما رو متهم کردن همه فکر میکنن رئیس اوه به خاطر انتقام این کارو کرده.
هردو سکوت کردن. بعد از چند دقیقه مینسوک پرسید: امشب سوهو رو با خودت نیاوردی؟
درواقع کریس با یاداوری وقتی که داشت از شرکت برمیگشت اهی کشید وقتی سوهو ازش خداحافظی کرد خواست دستشو بگیره و ازش بخواد پیشش بمونه اما انگار پاهاش به زمین قفل شدن تنها وقتی به خودش اومد که سوهو رفته بود و کیونگسو کمکش کرد تا روی صندلی عقب بشینه حتی انقدر توی افکارش غرق شده بود که نفهمید کی به خونه رسیدن.
شیومین که کریس رو تو فکر دید تصمیم گرفت تنهاش بزاره و زیاد اذیتش نکنه پس فقط به شونه ش زد و گفت :بخواب کریس هرچند بعید میدونست کریس چیزی شنیده باشه یا حس کرده باشه.
با وجودی که تمام شب بیدار بود نتونست آخرین حرفای سوهو رو به خاطر بیاره و تنها جمله ای که یادش مونده بود همین بود: کریس فکر کنم بهتره یه مدت از هم دور باشیم تا بتونی تصمیم بگیری.
باز هم نتونست درکش کنه و این عصبیش میکرد به عقیده اون سوهو یا عاشق بود و عشقش رو تمام و کمال درک میکرد یا حسش یه حس زودگذر بود و خیلی موقعا مثل الان مردد البته نه توی دلتنگی و حس خواستن بی وقفه سوهو چیزی که مرددش میکرد این بود که چرا نمیتونه احساسات کریس رو درک کنه طبیعتا اگه جاشون عوض میشد تنها کاری که میتونست رو انجام میداد و تمام وقت در کنار معشوقش ازش حمایت میکرد اما سوهو چی؟ الان کجاست مگه نه اینکه روز گذشته باهم ناهار خوردن شب رو خونه خودشون خوابید و بعد از ظهر امروز که به شرکت اومد و سعی به آروم کردنش کرد . با صدای زنگ موبایل گوشی رو برداشت و هشداری که نشان دهنده ساعت ۶ بود رو خاموش کرد شب قبل نتونست دوش بگیره پس به جاش الان بلند شد و به حمام رفت بعد حدود یه ربع درحالی که سرشو خشک میکرد با حوله دور کمرش به سمت کمد رفت و کت شلوار مشکی رنگ با پیراهن سبز خاکی رو پوشید حوصله کروات نداشت و این میتونست توی شرکت به کارکنا هشدار بده مواظب کاراشون باشن حداقل امروز جلوی کریس خرابکاری نکنن تا به خشمش دچار نشن.
بعد از خارج شدن از اتاق دنبال کیونگ گشت اما انگار هنوز نیومده پوفی کشید و از ساختمون خارج شد ماشین در حیاط دقیقا روبروی در ورودی پارک شده بود سمتش رفت که در سمت راننده باز شد و کیونگ پیاده شد و بعد دور زدن ماشین در سمت شاگرد رو باز کرد کریس اهی کشید و سوار شد با حرکت ماشین رو به کیونگ گفت : یونهی رو کی میبره دانشگاه؟
کیونگ نیم نگاهی بهش انداخت : امروز کلاس نداره.
کریس سرشو سمت پنجره برگردوند.
لب زد- کیونگ اون دختر...کمترین تقصیر رو داره توی زندگی ما بیگناه ترینه.
کیونگ محکم ترمز کرد و صدای بوق ماشین پشتی بلند شد نگاهش به نیم رخ جذاب کریس کشیده شد.
_ من بهت قول دادم که مراقب تو یونهی و سهون باشم و مطمئن باش زیر قولم نمیزنم.
کریس اهی کشید و اشاره کرد تا کیونگ راه بیفته.

This Is Love _ این عشقهTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang