tiny waist

1.3K 214 47
                                    

صدای خراشیده شدن ریش های سرهنگ تو کل اتاق پیچیده بود نه بخاطر اینکه سر و صدایی داشت نه،
بلکه بخاطر سکوت بین دو مرد،جونگکوک صورتش رو کج کرده بود و به این فکر میکرد فردا که قراره بخش جدید تاسیس بشه چجوری میتونه باهاش کنار بیاد
اون قبل از نابینا شدنش وجب به وجب پادگان رو از بر بود ولی با تاسیس بخش جدید حس یک بچه دست و پا چلفتی رو بهش میداد

بگذریم

تهیونگ با دقت تمام سعی میکرد ریش سرهنگ رو اصلاح کنه که دردش نیاد و از همه مهم تر زخمی روی صورت ورزیدش ایجاد نکنه

از پرسیدن سوالی که تو ذهنش بود واهمه داشت ولی پرسید

:«میتونن بپرسم چرا صورتتون خونی بود؟»

جونگکوک:«قبل از اومدنم به خونه مردی میخواستـ....»

نمیدونستم کلمه مناسب چی بود
بکشتش؟ازارش بده؟باهاش شوخی کنه؟

تهیونگ با کنجکاوی گفت

:«اذیتتون کنه؟»

سرهنگ پوزخندی از خنده دار بودن حرف پرستار زد

کی میتونست سرهنگ رو اذیت کنه؟هیچکی

جونگکوک:«اگه قرار بود اذیتم کنه خون من روی صورت اون بود»

تهیونگ آهانی گفت و به ادامه کارش پرداخت

تموم شده بود
حوله رو برداشت و کمی نم دار کرد و آروم روی صورت سرهنگ کشید

ولی نمیدونست اینکارش سرهنگ رو کمی عصبانی کرد

:«مگه داری صورت یه بچه رو پاک میکنی»

دستش رو روی دست پرستار گذاشت و محکم روی پوستش کشید

دست مرد انقدر قوی بود که نتونست دستش رو آزاد کنه

حوله رو گوشه ای پرت کرد و ناگهان بلند شد

تهیونگ بخاطر حرکت سرهنگ ترسید و نزدیک بود بیوفته که سرهنگ کمرش رو گرفت

جونگکوک:«چون دخترم ازم خواهش کرده تو رو نگه میدارم وگرنه از پرستارا خوشم نمیاد مخصوصا از نوع دست و پا چلفتیش»

و بعد ولش کرد و تهیونگ با باسن زمین خورد

سرهنگ از دستشویی خارج شد و وارد اتاقش شد

اخ تقریبا بلندی گفت و از جاش بلند شد

با ابروهای درهم کشیده شروع به جمع کردن وسایل کرد

اگه بخاطر لیسا نبود الان تو خونه یه پیرمرد یا پیرزن مهربون نشسته یود و داشتن با هم دیگه چایی میخوردن ولی نه باید پیش یه برج زهرمار باشه

در طرف دیگه سرهنگ داشت تعداد قدم های اتاقش رو میشمرد

هفده قدم از در تا تختش، ده قدم از تخت تا دستشویی،هشت قدم از تخت تا میز کارش و دوازده قدم از تخت تا حمومش

هر روز اینکارو میکرد تا یاداوری بشه براش

شش سال از نابینا شدنش میگذشت بعد از این قضیه همسرش تصمیم به ترکش رو گرفت

چشمای مرد باند پیچی شده بود فکر میکرد تاریکی متوقته ولی بقیه میدونستن این حقیقت نداره

:«جونگکوک من نمیتونم دردت رو ببینم در توانم نیست»
همسرش گریه میکرد دیگه نمیتونست

جونگکوک خندید

:«این موقتیه نگران نباش فردا بهتر میشه من حالم بهتر میشه»

ولی سرهنگ چمدون بسته شده کنار تختش رو ندید همسرش قصد رفتن داشت و هیچ چیزی جلو دارش نبود

:«من رو ببخش باشه؟»

***

:«شام چی دوست دارین؟»

تهیونگ از سرهنگ پرسید

:«خودت شبا چی میخوری؟»

تهیونگ:«معمولا چیزی نمیخورم»

سرهنگ لباسش رو از تتش دراورد و بالاتنه لختش رو به نمایش پرستار گذاشت

:«تعجبی نداره انقدر کمرت باریکه»

ولی پسر وقتی هیکل ورزیده سرهنگ رو دید دیگه چیزی نشنید

بک دو سه چهار پنج شیش هفت هشت

اون مرد شکم هشت تیکه داشت؟اصلا چطوری ممکن بود؟سرهنگ نمیتونست جیزی رو ببینه پس چطوریـ...

:«لباسم رو پیدا نمیکنم»

تهیونگ سریع جلو اومد و یه تیشرت مشکی رو به سرهنگ داد

جونگکوک لباس رو تنش کرد

آستین های کوتاه تیشرت به بازوهای عضلانی جونگکوک چسبیده بود که باعث شد تهیونگ به این فکر کنه که شاید پرستاری از این مرد همچین چیز بدی نباشه

پایین تنش نیمه سفت شده بود تهیونگ ناخوداگاه دستش رو روی جلوش گرفت با اینکه میدونست جونگکوک چیزی رو نمیبینه ولی شاید خجالت میکشید

:«من میرم تو اتاقم»

قبل از اینکه بره سرهنگ گفت

:«درخواستی ازت دارم»

ایستاد

:«میشنوم»

سرهنگ:«بخش جدیدی در پادگان تاسیس شده و اونجا رو بلد نیستم میشه باهام بیایی و تعداد قدم ها رو بهم بگی؟»


colonel Where stories live. Discover now