Only Ten Days[Z.M]

Day 5* Stay For A While

***

با خستگی از کلاس خارج شد، کوله‌اش روی شونش سنگینی میکرد. امتحانات وسط ترم همیشه خستش میکرد، مخصوصا که یه جورایی بخاطر لیام داشت درس میخوند. فقط. بخاطر. لیام!!

ه: هی ما میخوایم بریم بیرون، همه هستن میای؟
همینطور که از دانشگاه خارج میشدن، هری و لویی کنارش ایستاده بودن.

زی: نه میخوام برم لیامو ببینم، بعده اتفاق دیروز، گوشیش توی ماشینم مونده، باید براش ببرم

لو: چرا امروز براش نیاوردی؟

زی: امروز که کلاس نداشته لو! حالا کجا میخواین برین؟
کنار محوطه دور هم جمع شدن. کپشو از روی سرش برداشت، موهاشو درست کرد و دوباره روی موهاش گذاشتش.

لو: احتمالا برای اخرای امتحان، میریم کلاب..بیا خوش میگذره!

ه: اوه لو! تو که میدونی! زین مرد خونه شده، مرد زندگی، دیگه مشروب نمیخوره، کاره غیرقانونی نمیکنه، زود میره خونه، گل میخره، رومانتیک شده..دیگه با هیچکی لاس نمیزنه! بوی‌فرند متریال!

هری و لویی هردو خندیدن، و زین چشماشو چرخوند.
زی: بس کنید، شمادوتا هم اگه عاشق میشدید از من بدتر میشدین!

لویی و هری باهم خندیدن، و لویی با نگاهی به هری، از جمعشون جدا شد تا با بقیه دوستاش بره.
زی: چرا نمیری باهاش؟ منم باید برم

ه: میرم، کی میای؟ از دیروز که از چشایر رسیدم، لویی خونه رو نابود کرده! توهم که عین خیالت نیس!

زی: باشه، این دفعه من جعمش میکنم. نامردیه همیشه تو اینکارو بکنی!
هردو همو بغل کردن و بعد از چند دقیقه حرف از هم جدا شدن. زین سوار ماشینش شد و مسیر خونه لیامو پیش گرفت.

گوشی مردو همراه هدیه ساده‌ایی براش خریده بود روی صندلی کنارش گذاشت.

نمیدونست بعده از دیشب، لیام هنوزم میخواست باهاش ارتباط برقرار کنه، یا بلافاصله بعد از گرفتن گوشیش، درو توی صورتش میکوبه!؟
اگه این اتفاق میوفتاد، زین بهش حق میداد! چون خودش باعث شده بود بازداشتگاه بره، و لکه‌ایی روی پرونده سفید و پاکش بیوفته!.

با چند تقه کوتاه، در باز شد و قامت مرد پشت در معلوم. از سر تا پا سفید، مثل یه فرشته پاک و بی‌گناه، معصوم. پوست صاف و شفاف، گونه‌ها و لب های صورتی رنگ.

زین بهش زل زده بود.

لی: زین؟..زین؟

زی: هوم؟

لی: نمیای تو؟

زین دست از زل زدن کشید، اره‌ایی گفت و داخل شد، کفشاش جفت و مرتب دراورد، و گوشی لیامو که توی جیبش بود بهش داد.
زی: معذرت میخوام لی..بیا اینم گوشیت