صحبت از شيطان شد، تلفنم زنگ زد و من اون رو از توى جيب جينم برداشتم. يه تكست از اون بود.
'هى ويو، جِى چشه؟ تو ميدونى؟ بهم زنگ بزنxx'
من اخم كردم و هرى چونم رو بالا آورد.
"تو خوبى؟"
اون با نگرانى پرسيد.
من لبخند فيكى زدم و اون سرش رو تكون داد.
"آمم..آره. من فقط بايد به ال زنگ بزنم. اون یه چيزى ميخواد."
من گفتم و اون سرش رو تكون داد. من بيرون رفتم و بهش زنگ زدم. اون سر دومين زنگ برداشت.
"هى ويو خيلى دلم برات تنگ شده!"
ال گفت. من هم دلم براش تنگ شده، مدتى از ديدن اون ميگذره. حتى اگه اين دو روز باشه، براى ما طولانيه!
"منم!"
"تو امروز كجا بودى، هرچند، امروز اصلاً نديدمت!"
"اوه، اون بخاطر اينه كه..."
من قرمز شدم و به دستهام نگاه كردم.
"تو...چى؟"
"من از مدرسه در رفتم؟"
من بريده بريده گفت.
"با هرى!"
دوباره بريده بريده حرف زدم.
"اون خداى عزيز من، ويولت جيمز و هرى استايلز از مدرسه بخاطر كمى عشق در رفتن. ااا...كبوتر هاى عشق كيوت من!"
"تو ديوونه اى!"
"من ميدونم من ميدونم...ویو بى اعصاب!"
اون مسخرم كرد.
"شكستن قانون ها براى اولين بار، واو، خيلى افتخار ميكنم!"
"خفه شو!"
"پس...تو و...هرى چطورين؟"
من ميتونم پوزخندش رو حس كنم. چشمهام رو چرخوندم هرچند اون نميتونست ببينه.
"از چرخوندن چشمهات دست بردار ويولت!"
"وات د...؟ تو به چه هِكى ميدونستى داشتم چشمهام رو ميچرخوندم؟"
"امم..سلام! اين منم! ال، بهترين دوستت براى سالها. من ميشناسمت، لوس!"
من خنديدم و آره اون اِله!(هى آله دوست عزيزم اين اِله! به خودت نگير😜)
"خب همه چيز خوبه!"
من پشت سرم رو نگاه كردم تا هرى رو درحالى كه با تلفنش مشغوله ببينم. تلفنم رو نزديك دهنم كردم و زمزمه كردم.
"هى من به كمكت نياز دارم!"
"البته ولى من بايد چيزى رو ازت بپرسم!"
اون هم زمزمه كرد.
"بفرماييد!"
"براى چه هِكى ما زمزمه ميكنيم؟"
من دوباره چشمهام رو چرخوندم.
"تو مجبور نيستى ولى من مجبورم. من نميخوام هرى (صدام رو) بشنوه!"
"اوه باشه! پس چه خبر؟"
اون دوباره نرمال حرف زد، من آه كشيدم و شروع كردم به گفتن اينكه چه اتفاقى افتاد. بعد از اينكه من تموم كردم اون هيچ حرفى نميزد.
"ال هنوز اونجايى؟"
"آره!"
اون گفت
"پس چرا من نميتونم بشنوم كه چيزى بگى؟"
"چون من شكه شدم. منظورم اينه من نميدونستم كه اون اونقدر شجاع باشه تا انجامش بده!"
اون آه كشيد.
"آره منم هى صبر كن چى؟"
اون با اضطراب خنديد.
"منظورت چيه؟"
"خب..."
"ال؟"
"م-من يه جورايى ميدونستم؟"
چشمهام دوباره درشت شدن.
"چى؟ تو بهم نگفتى؟"
من كمى عصبانى بودم.
"متاسفم ويو ولى من قول ميدم همه چيز خوب بشه!"
"من-"
"ويولت؟"
من چرخيدم بعد از اينكه هرى صدام زد.
"خب، من بايد برم ال!"
"باشه و نگران نباش! همه چيز خوب ميشه!"
من آه كشيدم.
"اميدوارم!"
من توى تلفن من من كردم. من به تماس خاتمه دادم و به هرى لبخند زدم و اون اخم كرد.
"چه مشكلى پيش اومده؟"
"اوه هيچى."
"واقعاً؟"
اون پرسيد و من هم سرم رو تكون دادم.
"خب ال چه چيزى رو بهت نگفته بود؟"
من مضطربانه خنديدم و سرم رو تكون دادم.
"اون يه حراج بود!"
"حراج؟"
"اره براى كفش ها!"
اون لبخند زد و من سرم رو تكون دادم. من خوشحالم كه اون دروع احمقانم رو باور كرد. (هووى يعنى چى؟ يعنى هرى احمقه؟)
"اوه خب من اميدوارم جى لذت برده باشه تا تو تصميم بگيرى كه من يا اون."
چشمهام درشت شدن و اون اخم كرد.
"من همه چيز رو شنيدم و من متنفرم از اينكه مردم به من دروغ ميگن!" (اين جمله هرى داره ديگه توى فن فيك ها تكرارى ميشه -__-)
شايدم اون باورش نشد و من خيلى بدم توى دروغ گفتن.
"من متاسفم!"
من گفتم درحالى كه كنار اون روى زمين ميشستم. اون (زمين) كثيف بود ولى ما زياد اهميت نميداديم.
"من نميخواستم ناراحتت كنم!"
"اشكالى نداره!"
اون آه كشيد.
"مشكل چيه؟"
من پرسيدم.
"اين فقط...من هيچوقت نميخواستم زندگيت رو نابود كنم!"
"چى؟"
اون به من نگاه كرد و شونش رو بالا انداخت.
"هيچوقت اين رو نگو!"
اون دوباره آه كشيد و من جلوى اون نشستم، درحالى كه چونش رو توى انگشتام نگه داشته بودم.
"به من نگاه كن، تو نابودش نكردى! تو بهترش كردى و هنوزم هم (بهترش) ميكنى! تو من رو از يه روح بى احساس تبديل به كسى كردى كه روى زمين زندگى ميكنه. تو من رو خوشحال ميكنى، ابراز كردن و احساساتى كه تا حالا تجربه نكردم. تو من رو به جاهايى ميبرى كه قبلاً اونجا نبودم!"
من قلبم رو بيرون ريختم.(يعنى احساساتم رو بيا كردم)
"من عاشق شكستن قانون ها با توام و كنار تو وقت گذروندن و با تو بودن!"
"واقعاً؟"
اون با لبخند پرسيد و چالهاش كيوتش رو نشون داد.(واى خدا چال 😱😍)
من هم لبخند زدم و سرم رو تكون دادم.
"آره واقعاً!"
از اون موقع من ميدونستم دارم يه حس جديدى رو ابراز ميكنم. يه احساس خطرناک، هنوز شگفت انگيز و زيبا! من ميترسيدم، احساس شادى ميكردم و هيجان زده بودم. من فقط ميدونستم من داشتم عاشق ميشدم، سخت.
من داشتم سخت عاشق هرى استايلز ميشدم.
__________
ووييى خدا چه قسمتى😍
ديگه آخراشه منم ديگه بايد خداحافظى كنم كم كم باهاتون😢
البته به ترجمه كردن و نوشتن ادامه ميدم نگران نباشيد!😊
مرسى از اينكه كنارم هستيد و داستان رو ميخونيد عاشق همتونم ♥️