🥊Fight4u🥊

Autorstwa real_dark

5.6K 1.3K 250

❥•Fight For You ❥•couple : chanbaek & Sekai ❥•Smut , action , romance , drama ❥• writer : @amywesternofficial... Więcej

hit 0🥊
hit 1🥊
hit 2 🥊
hit 3🥊
hit 4 🥊
Hit 5 🥊
Hit 6🥊
Hit 7🥊
Hit 8🥊
Hit 9🥊
Hit 10🥊
Hit 11🥊
Hit 12🥊
Hit 13🥊
Hit 14🥊
Hit 15🥊
🗿 لطفا بخونین 🗿
Hit 16 🥊
Hit 17🥊
Hit 18🥊
Hit 19🥊
Hit 20🥊
hit 21🥊
Hit 22🥊
Hit 23🥊
Hit 24🥊
Hit 25🥊
Hit 26🥊
Hit 27🥊
Hit 28🥊
Hit 29🥊
Hit 30🥊
Hit 31🥊
Hit 32🥊
Hit 34🥊
Hit 35🥊
Hit 36🥊
Hit 37🥊
Hit 38🥊
Hit 39🥊
Hit 40🥊
Hit 41🥊END

Hit 33 🥊

76 16 0
Autorstwa real_dark

"مرسی...مرسی عشقم!"چانیول با خجالت سرش را بلند کرد. چشمانش هنوز اشک برای ریختن داشت:"که چنین لحظاتی رو بهم هدیه دادی"

نگاه خیس بکهیون به صورت عرق کرده ی چانیول چرخید:"منم از تو ممنونم!"

و لبخند خجلی به لب آورد ولی چانیول تازه متوجه مژه های خیسش میشد!"خیلی درد داری؟!"

بکهیون با پشت دست گونه ی داغ چانیول را نوازش کرد:"نه اصلاً!"

چانیول با تکیه به آرنجهایش خود را از روی سینه بک بلند کرد:"پس چرا گریه میکنی؟"

بکهیون خجالت کشید حقیقت را بگوید و طلبکارانه غرید:"تو چراگریه میکنی؟"

چانیول برعکس او از اعتراف کردن خوشحال میشد:"اینا اشک خوشحالیه"

سرش را جلوتر برد و به لبهای او بوسه نشاند:"امشب بهترین شب زندگیم بود"

بکهیون از جواب صریح او چنان شوکه شد که دوباره بغض کرد: "واقعاً؟!یعنی...اینقدر لذت بردی؟!"

چانیول سرش را چرخاند و دوباره روی سینه ی لخت بکهیون گذاشت:

"تا به حال چنین خوشی تجربه نکرده بودم...نمی تونم حتی توصیفش کنم"

بکهیون انگشتانش را لابه لای موهای چانیول فرو کرد و آرام چنگ زد:"پس...خوب بودم؟"

"خوب!؟" چانیول خنده پر حرصی کرد:"هرچی تا حالا تجربه کرده بودم از یادم رفت!انگار یه نوجوان باکره بودم!تازه با تو معنی واقعی عشق و عشقبازی رو فهمیدم!"

و یک لحظه با نگرانی دوباره
سرش را بلند کرد:"من چی؟خوب بودم؟"

بکهیون انگشتانش را به پیشانی چانیول کشید و موهای ریخته روی چشمانش را عقب شانه کرد:"راستش منم از خوشحالی گریه میکنم"

"ج...جدی؟!اما..."چانیول باور نمیکرد.با نگرانی پرسید:"آخه درد داشت مگه نه؟!"

بکهیون محو این چهره ی جذابی که مقابلش داشت لبخند بی اختیاری زد:"دردشم قشنگ بود!"

چانیول نفس راحتی کشید و دوباره روی تن بک خوابید:"قول داده بودم مواظب باشم اما...اونقدر دیونه ات شده بودم که نتونستم خودمو کنترل کنم ببخش"

بکهیون به نوازش کردن موهای نرم او ادامه داد:"راستش من خودم خیلی می ترسیدم ولی هیچ فکر نمی کردم اینقدر خوب باشه!"

چانیول از این تعریف خجالت کشید:"باورم نمیشه بالاخره مال من شدی!"

قلب بکهیون از شنیدن چنین جمله ی قشنگی لرزید:"اینقدر برات مهم بود؟!"

چانیول دست دیگر بک را که روی ملافه مانده بود گرفت و به لبهایش رساند.چه انگشتان لطیفی داشت.دوست داشت به تک تکشان بوسه بزند:

"خودتم میدونی من هیچی برای خودم نداشتم، نه حتی ذره ای امید و شادی و حالا...تو...واقعاً با همه وجودت شدی تمام زندگی من"

قلب بکهیون از شنیدن این جمله به درد آمد.یا اگر روزی نتوانست پیشش بماند یا او را بزور جدا کردند چه؟!زمزمه ی چانیول او را از افکار ناامیدکننده اش بیرون کشید.

"من فکر میکردم جنگ تموم شد اما حالا سخت تر شد که!"

خندان دست بکهیون را به لبهاش رساند و بوسه زد. بک منظورش را نفهمید ولی چیزی نپرسید تا خودش ادامه بدهد.

"حالا که طعم تن تو رو چشیدم دیگه چطور میتونم ازت دور بمونم؟"

انگشتانش را لابه لای انگشتانش فرو کرد و بست.بک دستش را پایین تر کشید و گردن و کتف چانیول را نوازش کرد.

"ولی حالا دیگه میدونی هر وقت برگردی من اینجام...منتظرت.."

چانیول با شوق سرش را دوباره بلند کرد:"میتونم هر شب تو رو داشته باشم؟!"

بکهیون از سوال عاشقانه او دستپاچه شد:"خب...آره خب!من دیگه تماماً مال تو شدم! هر کاری دوست داری میتونی بکنی!"

چانیول ازشنیدن این حرف چنان غرق لذت شد که خنده بی اختیاری کرد:"یعنی از من خوشبخت تر توی این دنیا هست؟"

لبخند بکهیون هم عمیقتر شد و:"آره هست"

برعکس لبخند چانیول خشکید. نفهمید چرا ترسید بطوری که سرش را به سرعت دوباره بلند کرد و نگاهش کرد ولی بکهیون فرصت نداد نگرانیش طول بکشد و پشت انگشتش را به لب های بسته ی چانیول کشید:"من!"

چانیول نفس راحتی کشید و به انگشت بکهیون بوسه زد:"پس...از اینکه من اولین بودم و بکارتت رو گرفتم ناراحت نیستی؟"

بکهیون در چشمان خمار چانیول غرق شده بود:"دوست دارم همیشه تو باشی...تا آخرین روز عمرم!"

چانیول دلش میخواست از خوشحالی فریاد بزند.برای یک شب بیش از حدی که بتواند از پسش بربیاید احساس خوشبختی میکرد. روی سینه ی بک بالا خزید و بازوهایش را سفت دور تن لخت او حلقه کرد.سر در گردن فرو کرد و زمزمه کرد:

"کاش میشد تا ابد همینطوری بمونیم...وقتی تو رو میون بازوهام دارم انگار دیگه هیچی کم ندارم و به هیچی نیاز ندارم انگار همه ی دنیا رو دارم"

بکهیون هم همین حس را داشت.در آغوش چانیول انگار دیگر چیزی برای ترسیدن وجود نداشت انگار یک حفاظ غیرقابل نفوذ دور خود داشت که اجازه نمیداد کسی به او نزدیک شده صدمه بزند. انگار در خوشبختی غوطه ور بود.چیزی که هیچوقت تجربه نکرد تا بفهمد لایقش است یا نه و این عشق بود.

"ولی باید خودمونو بشوریم نه؟!"

"هیمم..."صدای چانیول ضعیف وخجل بود:"میشه بمونه صبح؟"

بکهیون نمیتوانست منظورش را درک کند:"ولی اینطوری کثیف چطور بخوابیم؟!"

چانیول از چیزی که می خواست بگوید بیشتر خجالت میکشید.
"خب...نمی خوابیم!"

دست بک از کتف چانیول پایین روی تخت سُر خورد:"پس چکار کنیم؟"

چانیول جرات نداشت سرش را بلند کند و به صورت بکهیون نگاه کند. پس در گوشش پچ پچ کرد:"یه بار دیگه!"

چشمان بکهیون گرد شد.نه امکان نداشت منظورش سکس باشه!

"یه...یه بار دیگه چی!؟"

چانیول از لحن تند بکهیون شدت تعجبش را حدس زد و مجبور شد سرش را عقب بکشد تا بتواند با چشمانش صراحت خواسته اش را بیان کند."میشه یه بار دیگه باهات عشقبازی کنم!؟"

نگاهشان بر هم قفل ماند.بماند که بکهیون حتی فکرش را نمیکرد چانیول چنین توانایی داشته باشد حقیقت اینکه او را به همین سرعت دوباره می خواست باعث شد تپش قلبش تندتر شود.ولی چانیول از مکث طولانی بکهیون نگران شد و شرمگین لبخند زد:

"البته اگر درد نداری"

"اوه...نه درد که...مهم نیست اما...آخه...الان؟!"

چانیول از دستپاچگی او بی تجربگی اش را فهمید و خندید:"خیلی برات عجیبه؟!"

بکهیون با عجله سر تکان داد.لبخند روی لبهای او هم ظاهر شده بود.چانیول دستش را پایین برد و به ران‌ش کشید تا پایش را به پهلویش بلند کند:"بسکه خواستنی هستی سیر نشدم و بازم میخوامت"

بکهیون از تصور سکس دوباره هیجان زده شد:"همیشه اینطور هستی ...یعنی آخه میتونی دوباره در این مدت کم تحریک شی؟"

چانیول با دستپاچگی گفت:"نه راستش این اولین باره برام این اتفاق می افته"و از شدت شرم غر زد:"همش تقصیر توست خب!"

بکهیون با ناباوری لبش را گزید.حالا که چانیول پیشنهادش را داده بود متوجه میشد او هم بار دیگر چانیول را می خواست!

چانیول از سرخ شدن ناگهانی گوشهای بکهیون و تند شدن نفسهایش حس کرد او را ترسانده:

"اما اگر نمیتونی یا...نمیخوایی..."

بکهیون حرفش را عجولانه برید:"میخوام!"

چشمان چانیول از شوق درخشید و لبخندش برگشت:"بیا بغلم"

دست دور کمر باریک بک انداخت و او را با خود بالا کشید.بکهیون هم دست دور گردن چانیول روی زانوهای او نشست.نگاه آتشین هر دو به چشمان خمار هم خیره شد.

"بکی..."نفس چانیول از زیبایی که در آغوش داشت برید:"اونقدر عاشقتم که..."

بکهیون سرش را جلو خم کرد تا لبهایش را به لبهای نرم چانیول برساند."منم عاشقتم عزیزم..."

صبح اولین کسی که بیدار شد بکهیون بود.با اینکه چانیول طرف دیگر تخت در خواب بود اما یک دستش هنوز دور کمر او حلقه بود انگار میترسید اگر ول کند بک از دستش در برود.بکهیون جرات نداشت به چانیول یا تن خودش نگاه کند.دیشب را با تمام جزئیات بیاد داشت و از شدت شرم خجالت میکشید به چانیول دست بزند و بازویش را از روی شکمش بردارد.آرام به پهلو غلتید تا از تخت پایین بیفتد که گره بازوی چانیول تنگ تر شد:

"کجا فرار میکنی؟!" صدایش خوابالو و گرفته بود.

بکهیون با عجله غر زد:"میرم دوش بگیرم"

ولی چانیول همانطور یک دستی او را عقب کشید و پشتش را به سینه ی لخت خود چسباند:"با هم میریم"

بکهیون عضو چانیول را روی باسنش حس کرد و بیشتر هول کرد.

"حموم تنگه جا نمیشیم!اول من برم بعد تو!"

و سعی کرد گره ساق دستهای چانیول که از دور کمرش باز کند ولی چانیول از پشت سرش را در گردن بکهیون فرو کرد و به پوست همچنان معطرش بوسه نشاند.

"میتونم کمکت کنم خودتو بشوری تو هم به من کمک میکنی"

پایش را روی ران بک انداخت تا از پایین هم او را در آغوش خود قفل کند.بکهیون تحرک عضو چانیول راحس میکرد.داشت سفت میشد!
دوباره تقلا کرد:

"من به کمک نیاز ندارم ولم کن..."

چانیول نمی توانست از این صبح زیبا چشمپوشی کند.مگر چند بار بیدار شدن در کنار معشوق را تجربه کرده بود آنهم بعد از چنان شب بی نظیری؟!در حالیکه کتف و شانه یش را بوسه میزد دست به سینه اش کشید:"کمی بیشتر بمون بعد میذارم بری"

بکهیون فرصت نداد دست چانیول به لگنش برسد مچش را گرفت و با وحشت خود را به جلو انداخت:

"جیش دارم!"و از این بی ادبیش لب به دندان گرفت.

بازوهای چانیول تنگتر شد:"دروغ میگی!میترسی بازم بخوامت!"

بکهیون از این احتمال جدید بیشتر وحشت کرد:"نخیر...نمیترسم!یعنی واقعاً باید برم دستشویی!"

بازوهای چانیول بناگه باز شد:"هی نکنه..."نگران شد!

نکنه بکهیون از اتفاق دیشب پشیمان بود؟! ولی نه نمی توانست و نمی خواست چنین چیزی بپرسد نکند جواب تلخی بشنود!

"هیچی نشده فقط..."

بکهیون با عجله لب تخت نشست و حوله را چسبید از زیر چانیول بکشد تا خود را در آن مخفی کند ولی دردی مثل دوشقه شدن بدنش داخل شکمش کوبید و صدا در گلویش شکست!

چانیول با جلو خم شدن بکهیون وحشت کرد و او هم نشست:"اوه! حالت خوبه؟!"

تن بکهیون به درد عادت داشت اما این درد چنان خوشایند بود که دوست داشت ادامه پیدا کند!این درد تعلق پیدا کردن بود.درد بهترین شب زندگیش.درد عشق زیباترین مرد دنیا بود.

"چیزی نیست...خوبم"و پشت به چانیول حوله را دوباره کشید.

چانیول اینبار کمک کرد حوله را به شانه هایش بپوشد:"برات کیسه آب گرم پر میکنم بذاری کمرت زودی خوب میشی"

بکهیون سعی کرد بلند شود.حالا سوزش بدی هم دور سوراخش حس میکرد ولی بی اختیار خنده ای زد:"نمیخوام خوب شه!"

دو قدم برداشت و باقی حوله روی باسن و پاهایش افتاد و تن لختش را پوشش داد.
چانیول منظورش را نفهمید:

"یعنی چی؟چرا؟!"

با عجله لب تخت نشست و باکسرش را از روی زمین برداشت تا بپوشد و دنبال بک برود.
بکهیون با قدمهای پردرد به سمت در میرفت:

"چقدر سوال میپرسی! بجا این حرفا برو صبونه حاضر کن گشنمه"دست به سرش میکرد.

ولی چانیول در تعقیبش خود را به او رساند و همراهش به راهرو
درآمد:"بک چی شده؟ از...از دستم ناراحتی؟!"

بکهیون دست به دستگیره در حمام انداخت ولی چانیول هم دست روی دست او گذاشت و مانع شد:

"چرا صورتمو نگاه نمیکنی؟ چرا ازم فرار میکنی؟نکنه..."باز مکث کرد.

نمی خواست هیچ احتمالی به بکهیون بدهد و بک از ترس آنکه رفتارش سوتفاهم ایجاد کند همانطور سر به زیر زمزمه کرد:

"چون خجالت میکشم!از تو و...چیزی که بین ما افتاد خیلی خجالت میکشم!برای تو سکس یه مساله ی عادیه ولی برای من اولین بار بود درکم کن!"

دست چانیول از روی دست او پایین سر خورد:"اوه ...اوه عزیزدلم!"

چنان از شنیدن این جواب شیرین دلش ضعف رفته بود که میخواست دوباره بغلش کند و اینبار حتی شده به زور لبهایش را بوسه باران کند ولی بکهیون فرصت نداد و با پریدن داخل حمام و کوبیدن در و حتی پیچاندن قفلش جلوی هر گونه حرکتی را از او گرفت!

با شنیدن صدای دور شدن قدمهای چانیول پشت به در تکیه زد و با چند نفس عمیق سعی کرد هیجان قلبش را آرام کند!هنوز باورش نمیشد بالاخره عشقبازی کرده بود و بکارتش را چانیول؛کسی که دیوانه وار عاشقش شده بود؛زده بود!مثل یک رویا بود.خیلی بیشتر از آنچه حدس میزد و نگران بود لذت برده بود و در واقع از اینکه با وجود دردی که کشیده بود و هنوز هم داشت باز هم دلش سکس میخواست از خودش شرم میکرد!

چانیول صبحانه ی کامل و مفصلی چیده منتظر بود اما بکهیون هنوز از حمام خارج نشده بود.با اینکه چانیول نمی خواست مزاحم خلوت او بشود و این شرم را درک میکرد ولی اینقدر تاخیر هم نگرانش میکرد نکند حتی ابراز خجالتش هم دروغ بوده و بهانه ای برای دوری از او ساخته باشد؟!

با دقت و علاقه دوش گرفت و خارج شد.وقتی جلوی آینه رفت از دیدن لبخند مداوم و چشمان درخشان خودش شرم کرد. هیچوقت فکر نمیکرد روزی اینقدر از خودش خوشش بیاد و به زیباییش ببالد.او با این چهره و تن توانست پسر بی نظیری مثل چانیول را که حتی همجنسگرا نبود بخودش عاشق کند و او را از آن خود کند!بناگه صدای چانیول را از پشت در شنید:

"بکی خوبی؟چرا نمیایی؟صبحونه حاضره"

بکهیون با دستپاچگی گفت:"چیزه...حوله دیشب کثیف شده نمیتونم دوباره بپوشم"

چانیول به در نزدیک شد:"اونو بینداز سبد مال منو بردار"

بکهیون نگاهش را چرخاند.جز همان حوله ی کوچک که در سبد رخت چرکها بود حوله ی دیگری نبود.او هم به در نزدیک شد:

"اونم کثیفه!میشه یکی دیگه برام بیاری؟"

چانیول جواب داد:"به حوله چه نیازه؟بیا برو اتاق لباس بپوش"

بکهیون خنده اش گرفت ولی سعی کرد لحنش عصبانی باشد:"دیگه گول نمی خورم!برو برام حوله بیار"

چانیول هم پشت در خندید:"قول میدم کاریت نداشته باشم!"

بکهیون لای در را بحدی که چشمش فقط دیده شود باز کرد و چانیول را با باکسر و تیشرت دیشبی پشت در دید:"باورم نمیشه اینا رو دوباره پوشیدی!"

چانیول با جدیت غر زد:"خب منم باید دوش بگیرم که لباس تمیز تنم کنم!"

تپش قلب بکهیون با دیدنش دوباره تند شده بود!

"خب پشتتو بکن من برم اتاق تو بیا برو حموم"

چانیول یک قدم عقب برداشت و چرخ زد:"از چی خجالت میکشی نمیفهمم که!دیشب همه جاتو هم دیدم هم خوردم هم..."

بکهیون داد زد:"خیلییییییی خب ساکت!"

و با یک حرکت ناگهانی از حمام بیرون پرید و به سمت اتاق دوید. چانیول صبر کرد تا صدای بسته شدن در را شنید و اینبار او خندان برای دوش گرفتن به حمام رفت.

Czytaj Dalej

To Też Polubisz

373K 22.3K 80
Y/N L/N is an enigma. Winner of the Ascension Project, a secret project designed by the JFU to forge the best forwards in the world. Someone who is...
1.8M 59.2K 72
In which the reader from our universe gets added to the UA staff chat For reasons the humor will be the same in both dimensions Dark Humor- Read at...
110K 3.4K 78
Alastor X Female Reader You and Alastor have been best friends since you were 5 years old. With Alastor being the famous serial killer of your time...