𝗟𝗼𝗻𝗴 𝗛𝗮𝗶𝗿𝗲𝗱 𝗕𝗼𝘆...

Door manilarise

347K 37.9K 16.1K

پسرِ مو بلند | 𝖫𝗈𝗇𝗀 𝖧𝖺𝗂𝗋𝖾𝖽 𝖡𝗈𝗒 -کامل شــده- همه چی از اونجایی شروع شد که دال، پسرِ ۵ ساله‌ی کی... Meer

شخصیت ها
مامان!
بکش پایین بگو اسباب بازیه!
مردکِ متاهلِ جذاب
وافلِ بلوبری
آپای منحرف و آرگادزینوهاش!
سکستراپر!
نیپل صورتی
گوزوی خوشگل!
جونگکوکِ آبیِ خودم
اون یه ددیِ!
من دوستش دارم!
نبوس و در برو!
قلبِ آبیِ من
آشپزِ سکسی
دکترِ سکسی!
پسرِ مو بلند
خرگوشِ آبیِ فیشنت پوش!
بچه لوسیفر و فَمیلی!
قاتلِ جذاب
کارامل ماکیاتوی بعدِ سکس
تو مالِ منی!
دلبرِ مو مشکی | پایان
بشنویم از میشِلین!
ترجمه‌ی جدید!

پاپا کوو!

12.2K 1.4K 730
Door manilarise

با سرعتی که نمیدونست از کجا نشات میگیره، به سمت در دویید. نکنه جونگکوک مست بود و این حرف هارو میزد؟! شایدم کسی اذیتش کرده بود!

سریع از خونه بیرون زد و به سمت واحدِ جونگکوک حرکت کرد، اصلا نمیدونست که چرا اومده بود خونه... میتونست دوباره خونه‌ی جونگکوک بمونه! اما بیش از حد پررو دیده نمیشد؟

وقتی به عددِ '۱۲' رسید، سریع زنگ در و زد و وقتی چند ثانیه طول کشید، چندین بار دستش رو روی زنگ فشرد و بعد از چند دقیقه جونگکوک که دورِ لب هاش سسی بود و با تعجب به تهیونگ زل زده بود، جلوی در نمایان شد!

تهیونگ با نگرانی 'آهی' کشید و سریع جونگکوک رو به سمت خودش کشید و سفت بغلش کرد، جوری که کمر جونگکوک قوسی پیدا کرد و چونه‌ش روی شونه‌ی تهیونگ فشرده شد!

اخمی کرد و دست هاش رو دور کمر پسرک حلقه کرد.
_نمیگی من دق میکنم؟! چیشده؟!

جونگکوک با تعجب لیسی به بالای لبش زد تا سس های دورش رو پاک کنه و لباسِ تهیونگ رو کثیف نکنه و بعد ازش جدا شد و توی چشم های نگرانش زل زد.
_تهیونگ؟! من باید ازت بپرسم... چیشده زنگ و بفاک دادی!

اخمی کرد و دمپایی هاش که با عجله پوشیده بود رو درآورد و وارد شد و باعث شد تا جونگکوک چند قدم به عقب بره.
روی صورتش خم شد و به سسِ قرمز که هنوز کمیش گوشه‌ی لب هاش مونده بود، زل زد و بعد نگاهش رو به چشم های براق و درشتِ جونگکوکِ کنجکاو داد.
_چرا احساس تنهایی میکردی؟! مگه نمیدونی من همیشه پیشتم...

جونگکوک چشم هاش رو همراه با اخم گشاد کرد و با حالت مشکوکی دستش رو جلوی صورت تهیونگ حرکت داد و گفت:
_تهیونگ! مستی؟! سرِ ظهر چرا مست کردی اخه...
و بعد دستش رو روی پیشونیِ تهیونگ گذاشت و با حس نکردِ حرارتی اخم کرد.

تهیونگ دستش رو گرفت و پایین آورد و دندون هاش رو بهم فشرد.
_جونگو! اسکلم کردی؟!
لب هاش رو قنچه کرد و با حرص گفت:
_یاا! اسکل چیه؟!
با حرص اخمی کرد و دست های جونگکوک رو گرفت و محکم فشرد جوری که حالا پسرِ مو آبیِ متعجبِ روبه روش کاملا قفل شده بود!
_تو نبودی که پیام دادی به من و گفتی دلت برام به اندازه یه دونه اسپرم شده؟!

با چشم های گشاد شده و براقش ابرو هاش رو بالا داد.
_من گفتم؟!
صداش رو جوری که انگار بهش برخورده بود که جونگکوک یادش نمیومد ، بالا آورد.
_یااا جئون جونگکوک!

_به خدا من نگفتم!
و بعد چشم هاش رو مظلوم کرد تا مردِ بلند قدِ روبه روش بیخیال بشه!
پوفی کشید و دست هاش رو ول کرد و گوشیش رو از توی جیبِ شلوارش درآورد.

سریع صفحه‌ی چت خودش و جونگکوک رو آورد و گوشی رو جلوش گرفت. جونگکوک با تعجب به صفحه‌ی چت نگاه کرد و بعد نگاهش رو با چشم های ریز شده به تهیونگ که طلبکارانه بهش زل زده بود، داد.
_هوسوک؟!

______________


خنده ای کرد و به فوش هایی که جونگکوک نثارش میکرد جواب داد.
_یاا! خب بد کردم مگه؟ تازه اومد اونجا خونم که تنها هستید و-
و قبل ازینکه حرفش رو کامل بزنه، تونست صدای شاکیِ جونگکوک رو بشنوه که جیغ میزد.
_یایا! خفه شو! چقدر پررو شدی تو هیونگ! مثل اینکه باید بگم یونگی هیونگ تاپ بشه تا حساب کار دستت بیاد!

هوسوک خنده بلندی کرد.
_یونگی؟ تاپ؟ شوخی قشنگی نبو-
و همون موقع دوباره صداش توسطِ صدای تهیونگ که از پشتِ گوشی میومد رو بشنوه.
_هاه؟! خودم به یونگی یاد میدم چجوری تاپت باشه هوسوک!

هوسوک نگاهش رو با ترس به طرف یونگی چرخوند که با نیشخندی کنارش نشسته بود و حرف های اون هارو میشنید.
همونطور که نگاهش به یونگی بود، با ترس و لرز لب زد.
_خ-خب دیگه... کوکی... با تهیونگ خوش ب-بگذرون بای!

_توم با دیکِ یونگی خوش بگذرون!
جونگکوک گفت اما چند ثانیه قبلش، هوسوک تلفن رو قطع کرده بود!
خنده ای کرد و رو به تهیونگ کرد که با خنده بهش زل زده بود.
_به نظرت یونگی واقعا میکنتش؟!
شونه هاش رو بالا انداخت و خنده ای کرد. تهیونگ نیشخندی زد و سرش رو توی گردنِ جونگکوک برد و زمزمه کرد.
_خب پس من کِی تورو بکنم؟!

چشم هاش گرد شد، حقیقتا هنوز راجع به این موضوع فکر نکرده بود!
_ی-یا... تهیونگ
خنده ای کرد و روش رو به سمتِ تهیونگ که همچنان سرش توی گردنش بود و به چشم هاش زل زده بود، چرخوند.
_ما فقط یه روزه هم و قبول کردیم.

لبخندی زد و حلقه‌ی دست هاش رو دورِ کمرش محکم تر کرد.
_خب... دال، ۵ سالشه.
مشکوک بهش نگاه کرد.
_خب؟!
لبخندش رو تبدیل به نیشخند کرد و با خباثت به جونگکوک زل زد.
_و از ازدواج من و آری ۴ سال میگذره!

اول متوجه منظورش نشد، بعد از چند ثانیه 'هین'ی کشید و با دست توی سر تهیونگ زد و آخش رو درآورد.
_خاک تو سرت تهیونگ!

تهیونگ با اخم خنده ای کرد و وقتی جونگکوک تلاش کرد تا از دستش فرار بکنه، از کمرش گرفت و توی بغلِ خودش کشیدتش و روی پاهاش نشوندتش.
_کجا فرار میکنی؟!

با استرس درحالی که موهای آبی رنگش روی چشم های مشکیِ براقش ریخته بود، لب زد:
_م-من... خ-خب! نظرت راجع به یه مهمونی دیگه چیه؟!
و تهش خنده هستریک مانندی کرد.
ابروش رو بالا انداخت.
_مهمونی؟!
سعی کرد به مغزش فشار بیاره تا بهونه ای بیاره و از دستِ مرد در بره!
_آره چرا که‌ نه... بالاخره دو مرغ عاشق به هم رسیدن نظرت راجع به یه مهمونی چیه؟

خنده ذوق زده ای کرد و جونگکوک رو عقب تر کشید.
_واقعا میخوای برای من مهمونی بگیری؟!
'نه لعنتی! میخوام از دستِ توی فاکر فرار کنم!'
جونگکوک توی ذهنش گفت و در ظاهر لبخندی زد و سرش رو تکون داد.
_چرا که نه، تهیونگییی~

لبخندی زد و بالاخره اجازه داد تا جونگکوک ازش جدا بشه! سریع از روی پاهاش بلند شد و با استرس و خنده به سمتِ آشپزخونه دوید!

________________

_لعنت بهت بچ! باورم نمیشه! کونم درد میکنه!
و بعد ادای گریه درآورد و به پسرِ بزرگتر نگاه کرد که سعی در کمک بهش داشت.
_به توهم لعنت! انقدر تاثیر پذیر بودی و من خبر نداشتم!؟

جونگکوک خنده حرصی کرد و به سمت هوسوک که وارد خونه میشد، رفت.
_بالاخره یه جا کارما باید حقِ یونگی هیونگ و میگرفت دیگه!
یونگی لبخندی زد.
_داره ازت خوشم میاد بچه!

تهیونگ اخمی به یونگی کرد و یونگی با دیدنِ اخمش، چشم غره ای رفت و بعد مثل همیشه طبق عادتش رفت و خودش رو روی مبل انداخت و بعد رو به تهیونگ که همونطور بهش زل زده بود کرد.
_تعصبیِ اسکل!

هوسوک هم چشم غره ای به یونگی رفت و دست به کمر شد.
_نه مثل تو! من و بکنی و اخرشم بری روی مبل لم بدی!

و بعد با قیافه‌ی شاکی، به سمت جونگکوک برگشت و با بغضِ تظاهری گفت:
_همش تقصیر توعه!

و بعد قهر کرد و به سمتی رفت و خودش رو پرت کرد و با دردِ باسنش دادی کشید و باعثِ خنده های ریزِ جونگکوک شد.

تهیونگ لبخندی زد و به سمتِ جونگکوک رفت و بی اهمیت به نگاه ها و چشم غره های کاپلِ رو به روشون، دست هاش رو روی پهلوش هاش گذاشت و به چشمای حرصی جونگکوک که از ظهر همینجوری بودن زل زد.
_چیشده آبی؟!
اخمی کرد.
_آبی؟!
لبخندی زد و با هیجان گفت:
_دیگه بهت نمیگم قلبِ آبی... میگم آبی، چون اون خیلی بلنده و حوصله ندارم!

چشم غره ای رفت و بعد خنده ای کرد.
_تو همین الان این جمله به این بلندی رو گفتی بعد حوصله نداری اون کلمه رو بگی؟!

و بعد پاش رو آروم وسطِ پاش کوبید، انگار که براش مثل یه عادت شده بود!
تهیونگ آخی گفت و پسر رو ول کرد و با تعجب بهش زل زد که با قیافه‌ی حرصی دوباره برای صدمین بار توی امروز به سمتِ آشپزخونه حرکت می‌کرد!

آهی کشید و کنارِ یونگی نشست و به پشتِ جونگکوک که مثل همیشه حتی توی فصل بهار تیشرتِ سفید و شلوارکی که تا زانو هاش میرسید، پوشیده بود، نگاه کرد.

یونگی نگاهش رو به فکِ منقبض شده‌ی تهیونگ داد.
_توم بفاکش دادی اینجوری شده؟!
نگاهش رو به بغل دستش داد و به مرد که جثه‌ی ریزترین نسبت به خودش داشت، نگاه کرد.
_نه! از وقتی درمورد اینکه دال ۵ سالشه ولی من و آری درواقع ۴ سال باهم بودیم، صحبت کردم اینجوری شد!

با تعجب بهش نگاه کرد و با لحنِ متعجب تری گفت:
_خب منگلی؟! معلومه اگه با دوست پسر فعلیت درمورد اینکه کِی زنِ قبلیت رو کردی حرف بزنی، ناراحت میشه!

لب هاش رو با تعجب غنچه کرد‌.
_واقعا؟!
یونگی چشم غره ای رفت و چیزی نگفت و نگاهش رو به هوسوک داد که با لب های آویزون بهش زل زده بود.
خنده ای کرد و با بی‌حالی دستش رو به سمتش دراز کرد.
_ببخشید... ولی حوصله ندارم بیام منت کشیت و بکنم!
هوسوک 'آیشی' گفت و چشم غره ای رفت. توی دوست پسرم شانش نیاورده بود!

با صدای زنگ، تهیونگ از افکارش بیرون پرید و سرِ جونگکوک که میخواست به سمتِ در بره، داد زد.
_من باز میکنم!
جونگکوک با ترس پرید و به مرد که سریع به سمتِ در حرکت می‌کرد، زل زد.

تهیونگ با باز کردنِ در، تونست جیمین رو که با لبخندی، دو بطری واین رو بالای سرش تکون میداد رو ببینه و وقتی جیمین متوجه تهیونگ شد، لبخندش پرید و سریع بطری هارو پایین آورد! درسته که جیمین خیلی اجتماعی و پررو بود ولی... اون هنوز با تهیونگ خیلی صمیمی نشده بود!

جیمین با خجالت، بطری هارو دستِ تهیونگ داد و آروم از کنارش گذشت و وارد خونه شد. تهیونگ خنده ای کرد و در و با کمرش بست و به سمتِ آشپزخونه رفت که حالا با جیغ ها و خنده های جیمین و جونگکوک پر شده بود!

بطری ها رو روی کانتر گذاشت و بهش تکیه داد تا جیمین از آشپزخونه خارج شد و باعثِ سر و صدا در گوشه‌ی دیگه خونه شد!

خنده ای کرد و به جونگکوک که با اخم درحال خورد کردنِ کاهو روی تخته بود، نگاه کرد و پشتش رفت و دست هاش رو روی کمرش حلقه کرد و سرش رو روی شونه‌ش گذاشت و باعث شد تا جونگکوک با هول، متوقف بشه و سرش رو کمی به سمتِ تهیونگ متمایل کنه.

_چیکار میکنی؟!
تهیونگ لبخندی زد و با لحنِ طلبکارانه ای گفت:
_معلوم نیست؟ دارم بغلت میکنم!
جونگکوک خنده ای همراه با چشم غره کرد و به کارش ادامه داد تا اینکه دوباره صدای زنگ رو شنید و بیشتر حرصش دراومد، چون لعنتی همه‌ی اینا برای این بود که از دست تهیونگ فرار کنه!

تهیونگ نچی کرد.
_منکه دیگه نمیرم در و باز کنم!
جونگکوک اخمی کرد.
_یاا!
و بعد از نگرفتنِ جوابی از تهیونگ، پوفی کشید و درحالی که دیدی به هال نداشت، داد زد.
_جیمیننن! یا هوسوکک! یا هر گوهییی! یکی بره در و باز کنه!

جیمین هم متقابلا، بلند داد زد.
_باااشه!
و بعد با هیجان به سمتِ در حرکت کرد، احتمالا جین بود!
با باز شدنِ در و نمایان شدنِ زنی که موهای قهوه ایِ روشن داشت و پسری که شباهت زیادی به تهیونگ و خودِ زن داشت، اخم کرد‌.‌.. اگر اشتباه نمیکرد اون زنِ تهیونگ بود!

آری با دیدنِ پسرِ کیوت و درهمون زمان هاتِ رو به روش، 'واویی' توی دلش گفت و با ذوق واردِ خونه شد و جیمین بعد از چند دقیقه تونست نامجون و جین رو هم ببینه که درحالی که باهم حرف میزدن به سمتش اومدن!
_اوه! جیمین! تو زودتر رسیدی مفت تور!
جین گفت و خنده ای کرد. نامجون هم خنده ای کرد و کفش هاش رو درآورد و زودتر از جین وارد شد و جین با دیدنِ این بی ادبی، اخمی کرد و دست نامجون رو کشید و اول خودش وارد شد.

جیمین خنده ای کرد و به نامجون نگاه کرد و با وارد شدنِ اون در و بست و وقتی روش رو برگردوند، تونست نگاهِ عجیبِ زنی که حتی هنوز اسمش رو هم نمیدونست رو روی خودش حس بکنه!

آب دهنش رو قورت داد و سریع به سمت آشپزخونه رفت.
_ج-جونگکوک!
و بعد از صدا کردنش حس کرد صدای پچ پچی که میومد متوقف شد و وقتی وارد شد، تونست تهیونگ و جونگکوک که به طور ضایع‌عی وایساده بودن و بهش زل زده بودن رو ببینه.
بی اهمیت سرش رو تکون داد و نزدیکِ جونگکوک شد و در گوشش جوری زمزمه کرد که حتی تهیونگ هم شنید!
_میگم... این زنِ کیه؟ چرا اینجوری نگاهم میکنه؟!

تهیونگ بیخیال دستش رو طبقِ عادتی به کانتر تکیه داد.
_اون زنِ سابقمه! مگه چجوری نگاهت میکنه!؟
جیمین با استرس به مرد نگاه کرد و گفت:
_ی-یه جوری که انگار الان میاد منو-
با نشستنِ دستی روی شونه‌ش پرید و به کنارش نگاه کرد و وقتی اون زن رو دید، آب دهنش رو قورت داد.

آری لبخندی به جونگکوک زد و بدون حرف به سمتش رفت و کنارش زد.
_من انجامش میدم... تو برو به مرغ عشقت برس!
جونگکوک با تعجب به آری زل زد. اون از کجا فهمیده بود؟! به تهیونگ نگاه کرد که با لبخندِ ملیحی بهش زل زده بود و حالا این دهنِ باز شده‌ی جیمین بود که باید جمعش میکردن!

_______________

حالا که رسما، جلوشون کام اوتِ افتضاحی انجام داده بودن، با لبخندِ ملیحی بهشون زل زده بودن!
جین خنده ای کرد و همونطور که فیله‌ی مرغِ سرخ شده رو توی دهنش میزاشت، گفت:
_این کاملا واضح بود که یه روز میرید توهم!

جونگکوک خنده‌ی مضطربی کرد و چیزی نگفت و چند ثانیه بعد، این جیمین بود که از پای تهیونگ نیشگونی گرفت و با حرص لب زد.
_من جونگکوک و از سر راه نیوردم ها!
تهیونگ آخی گفت و دستِ جیمین رو که درحال سوراخ کردنِ رونِ پاش بود رو گرفت.
_آخ! باشه وحشی!

دال که کامل متوجه جریان نشده بود، با گیجی به جیمین زل زد.
_ددیمو چیتال میتُنی؟!‌ مگه پاپا کوو چیشده؟!

جیمین خنده ای کرد و دستش رو روی سرش کشید.
_همون که گفتی... شده پاپا کووت!

جونگکوک بی اهمیت به بحثِ اصلی، با خیال راحت که حالا میتونه هروقت با تهیونگ دعواش بشه به خونه‌ی جیمین هیونگش، پناه ببره... نفس عمیقی کشید و با لبخند به ادامه غذاش رسید.

_________________

دال که بهش چسبیده بود رو کمی از خودش فاصله داد و با خنده گفت:
_باید بری دیگه پرنس!
اخمی کرد و با لجبازی، دست به سینه شد و به پدرش که پشتِ سر جونگکوک ایستاده بود زل زد و با لحنِ بچگونه ای گفت:
_چجوری آپا میتونه پیشت باشه ولی من نه؟!

جونگکوک خنده ای کرد و دماغِ دال رو کشید و دمِ گوشش زمزمه کرد.
_پیش توهم میام!

دال چشم غره ای به پدرش رفت و از بغلِ جونگکوک پایین اومد و به سمتِ مادرش که با لبخند، بیرون منتظرش ایستاده بود دویید و با پررویی برای تهیونگ زبون درازی کرد و به سمت آسانسور دویید.

تهیونگ با ناباوری چشم هاش رو گشاد کرد و داد زد.
_بچه پررو!
جونگکوک هم با خنده در و بست و به سمت تهیونگ که اخم کرده بود برگشت و بهش زل زد.

تهیونگ هم چند ثانیه بهش زل زد و بعد خنده آرومی کرد و توی چشم ها جونگکوک زل زد و گفت:
_مثل اینکه پاپا کوو خیلی پرطرفداره!

جونگکوک خنده ای کرد و با یادآوری چیزی، دوباره با حرصِ بچگانه‌ش، به سمت اتاق خوابش حرکت کرد و در کمالِ تعجب تهیونگ رو اون وسط تنها گذاشت.

تهیونگ لب هاش رو آویزون کرد و به دنبالِ جونگکوک رفت که حالا روی تخت دراز کشیده بود و پشتش به تهیونگ بود.
_یاا! پاپا کوو! بهم توجه کن!

جونگکوک سعی کرد خندشو بخوره و کوتاه نیاد. تهیونگ هم با فهمیدنِ هدفش، لبخندی زد.
_اگه بهم توجه نکنی، میرم خونه!
چشم هاش گشاد شدن و سریع به پشت برگشت و تهیونگ رو دید که حالا کنارش، نشسته بود و بهش زل زده بود!

تهیونگ نیشخندی زد و دراز کشید و دستش رو روی شیکم جونگکوک انداخت و با لحنِ خبیثانه ای گفت:
_یعنی انقدر دوست داری که بمونم!؟
چشم غره ای رفت و دوباره سرش رو برگردوند و با لب های آویزون گفت:
_اصلنم!

خنده ای کرد و سرش رو توی گردنِ جونگکوک کرد و زمزمه کرد.
_خب نمیخوای بهم بدی... بهم بگو! چرا الکی مهمونی راه میندازی؟!

با تعجب دوباره به سمتش برگشت.
_چیی؟!
تهیونگ خنده ای کرد و به چشم های درشتش زل زد و بوسه ای به لب های غنچه شده‌ش زد و سرش رو عقب آورد.
_دیگه اونقدرم خنگ نیستم که!

چشم غره ای رفت و خنده ای کرد.
_پس اذیتم نکن الان و بزار بخوابم!
لبخندی زد و با مظلوم نمایی، لب زد.
_باشه... ولی کی میخوای بهم بدی؟ من منتظرم!

با عصبانیت برگشت و طلبکارانه بهش زل زد. تهیونگ چشم هاش رو گشاد کرد.
_منظور من لب هات بود! چقدر منحرفی!

با ناباوری خنده ای به نیشخندش کرد و با باسنش، محکم به عضوِ تهیونگ کوبید و برای سومین بار آخش رو درآورد!

اخمی کرد و حلقه‌ی دست هاش رو دورِ شکمش سفت تر کرد.
_آخرش تو میکروفون من و میندازی!

جونگکوک خنده ای کرد و چشم هاش رو بست تا از خستگیِ فرار کردنِ خودش، کم بشه!

تهیونگ لبخندی به چشم های بسته‌ی پسرش زد، اذیت کردن و حرص خوردنای اون با لپ های قرمزش، زیباترین صحنه ای بود که تهیونگ تاحالا به عمرش دیده بود و از همین الان میتونست قسم بخوره که حاضره تا آخرِ عمر اون رو حرص بده تا لپای تپلِ صورتی رنگ و چشم های بامبی طورِ عصبانیش رو هروز ببینه و توی دلش هزاران بار براش قربون صدقه بره!

_

هی!! حالتون خوبه؟ :))
بالاخره یه بار نصف شب آپ نکردم.
این پارت گفتم بزار یکمم از کاپلِ قلبم ؛ سپم بیارم! ㅠㅠ
کلا این پارت همه‌ی شخصیت ها بودن، شاید حضورشون کم بود اما بودن... به هرحال باید بگم یه جورایی پارتِ بعد باید با آری خداحافظی کنیمㅜㅜ
دخترممم!

امیدوارم دوستش داشته باشید و... مراقبِ خودتون باشید :)♡

Ga verder met lezen

Dit interesseert je vast

2.5K 234 4
در شهری که مردم برای سیر کردن شکمشون باید اعضای بدنشون رو بفروشن پسری به اسم جونگکوک وجود داشت که برادر بزرگش با سرطان معده دست و پنجه نرم میکنه آی...
244K 6K 52
⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯ જ⁀➴ 𝐅𝐄𝐄𝐋𝐒 𝐋𝐈𝐊𝐄 .ᐟ ❛ & i need you sometimes, we'll be alright. ❜ IN WHICH; kate martin's crush on the basketball photographer is...
873K 40.5K 61
Taehyung is appointed as a personal slave of Jungkook the true blood alpha prince of blue moon kingdom. Taehyung is an omega and the former prince...
584K 13.1K 40
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.