𝑺𝒖𝒏𝒔𝒉𝒊𝒏𝒆

Von ernika_n

2.1K 368 286

تا زمانی که بد نشی ، هیچکس نمیفهمه چقدر خوب بودی ... ⇀𝒄𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆 : 𝑱𝒂𝒆𝒚𝒐𝒏𝒈 , 𝑵𝒐𝒎𝒊𝒏, 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒍�... Mehr

❥︎𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐓𝐰𝐨
❥︎𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐓𝐡𝐫𝐞𝐞
❥︎𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐅𝐨𝐮𝐫 ¹
❥︎𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐅𝐨𝐮𝐫 ²
❥︎𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐅𝐢𝐯𝐞
❥︎𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐒𝐢𝐱
❥︎ 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐒𝐞𝐯𝐞𝐧

❥︎𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐨𝐧𝐞

620 65 49
Von ernika_n

{ 𝑾𝒆 𝒉𝒖𝒎𝒂𝒏𝒔 𝒂𝒓𝒆 𝒗𝒆𝒓𝒚 𝒔𝒊𝒎𝒑𝒍𝒆 𝒇𝒐𝒓 𝒕𝒉𝒊𝒔 𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒙 𝒍𝒊𝒇𝒆 }          
                                     
   𝟐𝟎𝟐𝟏

  به نقش های نامفهومی که توسط نور خورشید روی میز گردویی رنگ روبه روش نقش بسته بود خیره شده ، و مثل همیشه به آهنگ مورد علاقش گوش میداد.

سرش رو بلند کرد تا به افراد حاضر توی کتابخونه نگاهی بندازه  ،فرد جدیدی رو ندید و دوباره سرش رو پایین انداخت . به طور  معمول افراد زیادی به کتابخونه نمیومدند و همین موضوع این شغل رو خسته کنندتر میکرد .

جهیون از ۱۷ سالگی پدر و مادرش رو از دست داده بود و برای بر  اومدن از پس مخارج زندگیش و هم زمان درس خوندن، کار کردن توی کتاب خونه رو انتخاب کرده بود.
البته که راضی کردن رئيس خشک و سخت گیر  کتاب خونه برای  کار دادن به یک بچه دبیرستانی کار راحتی نبود  ولی بلاخره  موفق شد و کارش رو شروع کرد ؛  کتابداری شغل سخت و پرمشغله ای نبود و از طرفی کتاب خونه اونقدر ها بزرگ نبود که ‌مسئول دیگه ای داشته باشه پس خودش تنها کار می‌کرد ؛ منتها    
زمان هایی که به دانشگاه میرفت ، تنها دوستش که از  زمان دبیرستان باهاش آشنا شده بود و کمی از بردار خودش نداشت جای اون وایمیستاد .

جهیون دوستان زیادی نداشت چون از بچگی درگیر مشکلات بزرگی شده بود ، ولی بنگ چان فرق داشت ، اون همیشه پشتش بود و تا آخرین حدی که میتونست بهش کمک می‌کرد ، جهیون واقعا از داشتن چنین دوستی خوشحال بود .
جهیون نسبت به یک پسر ۲۲  ساله زندگی یکنواخت و خسته کننده ای رو تجربه میکرد البته که خودش شکایتی نداشت چون توی سنین پایین تر سختی های زیادی کشیده بود و به نظرخودش این آرامش حقش بود ، ولی به هر حال گهگاهی دلش  هیجان ، مستی و کارای خلاف میخواست ولی باز هم زندگی یک نواخت خودش رو ترجیح میداد.

  با دیدن گروهی از بچه دبیرستانی ها که با تعطیل شدن ساعت مدرسه توی خیابون ها هیاهو ایجاد میکردن سریع بلند شد تا پشت قفسه های چوبی و بزرگ کتاب خونه قدیمی قایم بشه که با باز شدن در شیشه ای و صدا دادن زنگوله بالای در و شنیدن صدای
دختر آه بلندی کشید و به سمت دختر دبیرستانی ها برگشت : 
_" وای اوپا مثل همیشه خیلی خوشتیپی !!! "
دختر های دیگه با جیغ داد حرفش رو تایید کردند .
جهیون که سعی میکرد کلافگیش رو نشون نده گفت :

+" کاری داشتین؟ "

دخترک قد کوتاه با موهای های مشکی که اطرافش ریخته بود با  لحنی که سعی در کیوت کردنش داشت گفت :
_  "اوم اوپا امتحاناتمون شروع شده و اومدیم یکم درس بخونیم " و بعد آروم خندید .

جهیون با خودش گفت (هه  کی اول ترم دوم که امتحانا تازه تموم شده دوباره امتحان میگیره )
معلوم بود که اونا دوباره واسه دید زدنش اومده بودن ولی نمیتونس بندازشون بیرون البته که از خداش بود ... 
با خنده مصنوعی که چال هاش رو به رخ می‌کشید گفت : + " اوه پس هر‌کتابی لازم داشتین بردارین "

و دوباره روی صندلی خشک و چوبیش که کنار در شیشه کتاب خونه به همراه میزش قرار داشت نشست و هندزفریش رو گوشش گذاشت و باز همون آهنگ تکراری و دلنشین رو پلی کرد ‌.

کاملا متوجه زل زدن ها و یواشکی عکس گرفتن هاشون میشد ولی براش مهم نبود ؛
اونا تقریبا هر روز میومدن و کلی ازش تعریف میکردن الکلی چهار تا کتاب ورق میزدن و میرفتن البته گاهی اوقات از طرف اون ها پیشنهاد قرار گذاشتن میگرفت ولی هر سری خیلی آروم و مهربون  اون ها رو رد میکرد شاید همین دلیل بود که اونا بعد از 
ردشدنشون دوباره میومدن ولی واقعا براش مهم نبود .

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

با تمام توانش میدوید  ، صدای نفس نفس زدن هاش تو گوشش اکو میشد ، کم کم داشت از پا می‌افتاد که به خودش یادآوری کرد اگر  دست اون دوتا گولاخ که داشتن دنبالش میکردن بیوفته ممکنه چه  بلاهایی سرش بیاد پاهاش جون گرفتن؛

هر کی توی پیاده رو بود رو پرت میکرد تا از سره راهش برن کنار  ؛ با تمنا به اطراف نگاه می‌کرد تا مکانی برای قایم شدن پیدا کنه ؛ به سر چهار راه که رسید به  ساختمون اون طرف خیابون که
ساختمونی یک طبقه با دیوارهای  تمامن شیشه  و قفسه های چوب قهوه ای رنگ بزرگی توش خودنمایی میکرد نظرش رو جلب کرد به تابلو سفید رنگ بالاش نگاهی انداخت که با خطی خاص نوشته بود " کتابخونه سانشاین "با تمام سرعت خودش رو به اون طرف خیابون رسوند و توی سالن ساکت کتابخونه پرت کرد .

  ● فلش بک ۹ سال قبل " ۲۰۱۲ "

با شنیدن زنگ پایان کلاس به سرعت لوازمش رو توی کوله کهنش ریخت و از کلاس بيرون رفت .
کنار یکی دیگه از کلاسا ایستاده بود و منتظر جمین بود تا اون هم وسایل شو جمع کنه بیاد ‌.

جمین به محض رسیدن  با ناله گفت :
+" تیونگ ازت خواهش میکنم امروز بیا خونه ما ، اگر اون مرتيکه بلایی سرت بیاره چی ؟ "

تیونگ لبخند خسته ای زد و بدون اینکه نگاهشو از زمین بگیره  گفت :
_" هی اینقدر نگران نباش ... من دیگه عادت کردم ... اتفاقی نمی‌افته تازه اگر نرم معلوم نیست چه بلایی سر مامان میاره ." و بدون اینکه منتظر جمین باشه راه افتاد .

جمین خودشو بهش رسوند :
+ " چرا اینقدر مامانت واست مهمه؟؟ وقتی که هر بلایی اون مرتيکه مست سرت میاره ،  هیچ حرفی نمیزنه و تنها کاری که میکنه گریه کردنه ؟؟."
تیونگ ایستاد و بچشمان زیبا و کشیده پسر روبه روش خیره شد و دستای گرم پسر رو گرفت و گفت :

_ " میدونم و درکت میکنم که چه قدر نگرانی ولی بلاخره اون مادرمه و این تنها کاریه که میتونم براش بکنم تازه من نمی‌تونم تمام عمرم رو بیام و پیش تو زندگی کنم که!! . "جمین لبخند غمگینی زد و همینطور که دستای سرد تیونگو می‌فشرد گفت :
+" حداقل بزار منم بیام !"
تیونگ سر پسر کوتاه تر رو به روش رو نوازش کرد :
_" به خانوادت نگفتی اونام نگران میشن ، خودت میدونی اونا  چقدر بهت اهمیت میدن پس اینقدر اذیتشون نکن ... حالا سریع برو خونه تا نیومدن مدرسه ."

و جملش رو با اخم بامزه ای تموم کرد ؛
بعدش جمینو کشون کشون به سمت راننده بیچاره که منتظر  پسر لجباز وایستاده بود کشوند : " بدو دیگه پسر ، من چیزیم  نمیشه  نگران نباش ، فردا میبینمت ! . "

جمین واقعا دلش نمی‌خواست که بره ولی از طرفی نمیتونست  وقتی تیونگ نمی‌خواست ، دنبالش راه بیفته و از طرفی هم حوصله غر غر کردن خانوادش رو نداشت پس به ناچار سوار ماشین شد و برای پسر ریز جثه بیرون ماشین دست تکون داد .
واقعا هیچوقت دلیل این همه سخت گیری خانوادش رو نمیفهمید ، اونا فقط یکی رو میخواستن تا ازشون اطاعت کنه و اونا رو به اهداف و آرزو هاشون برسونه و جمین از این وضع زندگیش حالش بهم می‌خورد.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

نفس عمیق و صدا دارای کشید ، وارد خونه کوچیک و قدیمی شد ، وقتی با صحنه همیشگی روبه‌رو شد نا خواسته اشک توی چشمانی که چند سالی بود ستاره هاش کم نور شده بودن ، جمع شد .
مادرش زیر پنجره آشپزخونه‌ی کوچکشون نشسته بود و صدای هق هقاش توی فضا پخش شده بود ، با اینکه این صحنه همیشگی بود ولی هر بار قلب تیونگ رو به درد می‌آورد.
هر دفعه با خودش فکر میکرد چرا باید وضعیت زندگیش اینطوری باشه ...

با دیدن مردی که به اصطلاح پدرش بود از افکارش بیرون اومد و با صدایی یواش ولی عصبی روشو به مرد نفرت انگیز کرد و گفت :
+" دو ... دوباره زدیش؟ "
تیونگ هیچ وقت از این فرد خوشش نمی اومد ، اون ی آدم همیشه مست و نعشه بود که هیچی براش مهم نبود .

مردک صداش رو بلند کرد و گفت :
_ " به تو چه ربطی داره هرزه!!"
کلمه آخرو با تاکید بیشتری بیان کرد ؛ تیونگ که از عصبانیت چشماش به خون نشسته بود داد زد : " به من چه ربطی داره؟"
پوزخندی به چهره مرد نسبتا مسن زد و ادامه داد : " بزار بهت بگم ، وقتی که تمام وقتت رو برای عیاشی میزاشتی و کوچیک ترین اهمیتی به ما نمیدادی ، من بودم که مراقب مامان بودم ، زمانی که اینقدر کار می‌کرد که کف دستاش تاول میزد کجا بودی
هااان که الان به من میگی بهم ربط نداره ... تازه دیگم همچین پسوند کثیفی بهم نده من همیچین آدمی نیستم !!  "

به محض تموم شدن جملش مشت سنگینی به صورت ظریفش ضربه بدی زد و اون رو روی زمین پرت کرد ، تیونگ از  درد گیج شده بود ، درد خیلی بدی توی فکش حس میکرد که با مزه کردن تم خون توی دهنش به خودش اومد .

مرد رو به تیونگ کرد و با تمسخر گفت :" چرا فکر میکنی همچین  آدمی نیستی؟ "
یقه پسر کوچیک تر گرفت و اونو بلند کرد ؛ به صورت زیبا تیونگ  نگاه کرد و با حالتی که چندشش شده باشه گفت :"  تیونگ ، پسر  عزیزم توی هرزه ای که هر شب زیر یکیه"
حرفاش رو با تمسخر توی صورت تیونگ پرت کرد" حداقل یکم بیشتر دلبری کن با آدم خوباش باش ی سودی‌م به بابات برسون، هر روز پول این زهرماریا بالاتر میره خودتم میدونی نکشم اعصابم تخمی میشه میزنم صورت خوشگلتو له میکنم تو پسرمی
و دلم نمیخواد این کارو کنم پس حداقل بزار آدمایی که من میگم  بگا بدنت ، یکم بیشترم آه و ناله کن تا بیشتر حال کنن بکشن رو پول ... راستی جمینم بچه مایه داره نه ؟ از این بعد بجای اینکه مجانی واسش ساک بزنی ، پول بگیر ازش " پوزخند چندش آوری
زد و ادامه داد " اینطوری شاید بزارم بری مدرسه "

اشک توی چشم های تیونگ نقش بسته بود ، از وقتی پدر عوضیش از گرایشش باخبر شده بود با هر بهانه بهش توهین میکرد ، ولی این بار از حدش گذشته بود ، تیونگ حتی یک نفرو نبوسیده بود چه برسه به سکس ؟!! ولی چیزی که از همه بیشتر اذیتش میکرد حرفایی بود که پدرش درباره جمین میزد ولی اون
حق نداشت درباره بهترین دوستش اینطوری حرف بزنه ؛

  یقه لباسش رو از دستای کثیف مرد مقابلش کشید و با چشمان  اشکی به صورت نفرت انگیز پدرش نگاه کرد : "  تو با خودت چی  فکر کردی که همیچین حرفای کثیفی دربارم میزنی! ، تو  حتی حق نداری اسمم رو به زبون بیاری چه برسه به اینکه بهم بگی
چیکار کنم چیکار نکنم  ، فکر کردی من مثل تو لاشی‌م ؟ من برام  مهم نیست همچین آدمی چه فکری دربارم میکنه ولی تو حق  نداری درباره جمین اینطوری حرف بزنی ! من دیگه یه پسر بچه شیش ساله نیستم که وقتی اون مواد تخمیت تموم میشه بیایی رو سر من خراب‌شی ! "

  تمام حرفاش رو خیلی جدی و محکم میزد؛
مادر تیونگ اومده بود و سعی داشت پسرش رو به داخل اتاق ببره چون میدونست همسرش چه حیوون وحشیه ، ولی تیونگ خیلی جدی ایستاده بود و به صورت مرد نگاه می‌کرد، دیگه خسته شده
بود ، نمی‌خواست تا اخر عمرش توی اتاق از ترس پدرش قایم بشه و بی صدا روی پای مادرش گریه کنه ؛

مردک مست که از قبلم تو حال خودش نبود با شنیدن این حرف بیشتر عصبی شد و مشت بدی به پهلو تیونگ زد ؛  وقتی که تیونگ از درد روی زمین افتاد ، موهاشو چنگ زد ، اونو به بالا کشید و با تمام توانی که داشت مشت هاش رو به صورت و بدن
پسر پرت میکرد ، ولی تیونگ ساکت بود و بی صدا به وضعیت زندگیش گریه میکرد ...
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
فردا صبح با شنیدن زنگ ساعتی که کوک کرده بود از خواب پرید ولی اینقدر بدنش درد میکرد که نمیتونست دستش رو دراز کنه و زنگ رو قطع کنه ... به هر سختی بود بلند شد و ساعت رو قطع
کرد ، نمیخواست به مدرسه بره ولی دیروز به جمین گفته بود که میاد ، پس تا  دوست عزیزش رو نگران نکنه حتما باید میرفت .
ولی قبل بلند شدن کاغذ سفید رنگی روی میز عسلی که ساعت روش بود نظرش رو جلب کرد ، از روی کنجکاوی کاغذ رو برداشت و شروع کرد به خوندن ؛ با خوندن خط اول قطره اشکی روی کاغذ افتاد ...

های گایز 🌈
خب خب این از پارت اول .‌..
امیدوارم ازش خوشتون اومده باشه و لذت برده باشین 💚💚
ممنون میشم اگر نظر هاتون رو کامنت کنید تا از مشکلات فیک باخبر بشم 💫
و اینکه خوشحالم میکنید اگر اون ستاره پایین صفحه رو بزنین 💕
بوس به همتون ❤❤❤

Weiterlesen

Das wird dir gefallen

3.8K 411 17
[کامل شده] نامجون مرد کاری که با همسرش جین زندگی عادی خودش رو میگذروند.......ولی چی میشه اگه شب کریسمس سه تا بچه رو جلوی در خونشون پیدا کنن؟
14.3K 2.8K 9
وقتی هیچ خانواده‌ای برای جونگکوک باقی نموند، در کنار پدرخونده‌اش کیم تهیونگ رشد پیدا کرد. اون مرد شخصی بود که آدم‌کش‌ تعلیم میداد اما آیا جونگکوک موف...
8.5K 2.6K 64
Fiction: THE GAME OF DESTINY genre: Action _ mafia _ thriller Author: SHIA _ HANA couple: YiZhan همه ما برای زندگی هامون برنامه ریزی های زیادی داری...
42.6K 3.8K 31
لذت ببر از داستانی که تهش معلوم نیست