Room number 20

35 5 9
                                    

با ذوق همیشگی قدم هاشو به سمت اتاق ۲۰ که انتهای راه رو بود برمیداشت
صدای دمپایی پلاستیکی هاش که کادوی تولدش بودن فضای راه رو رو پر کرده بود که این صدا هرروز صبح باعث بیدارشدن خیلیا میشد
با رسیدن به اون اتاق دستگیره روبه سمت پایین کشید و وارد اتاق شد
با دیدن پسر که کنار پنجره نشسته بود و مشغول رنگ کردن شیشه پنجره بود لبخندی زد و نزدیکش رفت
_هنوز تمومش نکردی؟
پسر با لبخند متقابلی قلم هارو توی لیوان گزاشت و دمپاییای صورتیشو پوشید
_نه..تقریبا اخراشه
کتاب رو از روی تخت برداشت و اونو توی کتابخونه بغل تختش گذاشت
_فکرکنم بعد از اینجا بخوام دیوار روبه روی تختمم نقاشی کنم
سهون سری تکون داد و روی تخت نشست
_اقای کیم گفته یه قلب اهدایی هست که برای یه بچه بوده..ولی قرار نیست به ما بدنش
_مهم نیست سهون..من دارم باهاش کنار میام دیگه دنبال این نیستم که واسه همیشه زنده بمونم
سهون پاهاشو روی تخت جمع کرد و مشغول کندن پوست دور ناخونش شد
_وقتی اینو میگی دیگه دلم نمیخواد بیام پیشت
لوهان ظرف قرصش که یدونه قرص تهش مونده بودو جلوی سهون گرفت
_ببین..داروهامو میخورم.پس انقد نگران نباش
سهون سری تکون داد و به چشم های پسر ریزنقش کنارش خیره شد
_لوهان..حتی اگر هیچ قلبی به ما تعلق نگیره من بازم امیددارم..وقتی شبا سرمو روی بالش میزارم این که قراره خورشید و ببینم و دوباره ۵تا اتاق رو دوتا یکی رد کنم تا ببینمت امیدوارم میکنه.
لوهان اشک های پشت پلک هاش رو مخفی کرد و نفس عمیقی کشید و از روی تخت بلند شد
_از وقتی یادمه تو این بیمارستانم..گاهی سرطانم باعث شده که از خوردن یه مشت دارو خسته شم و نخوام دیگه ادامه بدم..ولی تو واسم دلگرمی بودی
لوهان حرف هاش رو از صمیم قلبش میزد و سعی میکرد با حرفاش سهون رو متقاعد کنه که قرار نیست تسلیم شه و تا اخرین کارکرد قلبش قراره کنارش بمونه
لوهان صندوقچه نقره ای رنگ رو از کشو بیرون اورد و روی پاهاش گذاشت و در صندوقچه رو به ارومی باز کرد
_اینو یادت میاد؟نامه ای که اولین روزی که اومدم اینجا بهم دادی..اون موقع فقط ۷ سالمون بود
سهون کاغذ رو ازش گرفت و به متنی که با خط خرچنگ غورباقه ای وبا رنگ آبی پاستل نوشته شده بود نگاه کرد"میتونیم باهم دوست باشیم..من اتاق ۲۵ هستم"
لبخندی زد و کاغذ رو به داخل صندوقچه برگردوند
_اون پاستلا هدیه تولد از طرف مامانم بود
لوهان سری تکون داد و لبخند محوی زد.
_مامانتو یادم میاد..
با ضربه های متعددی که به در وارد میشد نشون میداد یکی اون پشت منتظر اجازس تا وارد اتاق بشه
_بفرمایید
خانم لویی با لبخند همیشگیش وارد اتاق شد
_خب خب خب..میبینم که امروز حال جفتتونم خوبه نمیدونم شنیدید یانه ولی قلب اهدایی ای که اومده بود فعلا شماره ندادن بهش و معلوم نیست قراره برای کی بشه..بهتره امیدوار باشید
_شماره زدن به اون قلبا مسخره ترین کاره..اخرین سری اون قلب رسید به کسی که چندان نیازی بهش نداشت و جونگین که خیلی زیاد به قلب سالم نیاز داشت از بینمون رفت..
خانوم لویی نفسی بیرون داد و امپول رو از سُرنگ داخل سرم لوهان خالی کرد
_تا بوده همین بوده عزیزم..ما نمیتونیم مانع این کار بشیم و مطمعن باش جونگین الان زندگی خوبی داره.
امشب برای مراسم یادبود جونگین همگی قراره بریم زیرزمین..منتظرتونم.
خانوم لویی از اتاق خارج شد و با بستن در باد خنکی وارد اتاق شد و از پنجره باز بیرون رفت
____________________________________
ساعت از نیمه شب گذشته بود و همه کسایی که تو اون بیمارستان بودن با لباس های مشکی برای سالگرد جونگین توی زیرزمین بودن
آقای کیم که مدیر بیمارستان بود پشت میکروفون ایستاده بود
_ما امشب اینجا جمع شدیم تا پنجمین سالگرد کیم جونگین رو برگزار کنیم..
سهون با برگه ای دستش بود کنار اقای کیم وایساده بود تا متنی که حاضر کرده بود رو برای جونگین بخونه
اقای کیم جاش رو به سهون داد و سهون بعد چنددقیقه شروع به خوندن متنش کرد
_من..من اوه سهون از بخش ۲ هستم.
سهون با استرس کلمه هاش رو کنار هم میزاشت
_بیماری جونگین باعث مرگش نشد..همه ما بیماری ای مشابه بیماری جونگین داریم که اگر  برامون پیوند قلب انجام نشه دیر یا زود مراسم یادبود برای ما انجام میشه و اسممون میره بین همون کسایی که هرسال اسم هاشون رو روی برد میزنن با عنوان "فرشته ی مسیح"
سهون وقفه ای بین حرفاش انداخت و با دیدن چهره درهم و مضطرب لوهان ادامه داد
_شماره گذاری قلب ها عادلانه نیست..کسایی توی این اتاق ها هستن که با ارزوی داشتن زندگی ای سالم مثل ادم های عادی شب ها سرشونو روی بالش میزارن به امید اینکه نفر بعدی ای که قلب بهش میرسه اونا باشن چون واقعا بهش نیاز دارن
اما همچنان با شماره گذاری اون قلب ها نصیب کسی میشن که کمترین احتیاج رو دارن.
قلب سهون با تمام توان توی سینش میتپید و دست هاش میلرزیدن و این لرزش باعث بیتوان شدن بدنش هم میشد.
سهون طرف لوهان رفت و روی صندلی نشست و اروم اشک هاش گونه هاش رو لمس میکردن
_سهون..سهون لطفا گریه نکن
لوهان اشک های سهون رو پاک میکرد و سعی داشت ارومش کنه
_سهون چیزی نیست..اروم باش خب؟
سهون با بدن بی جون نشسته بود و تنها واکنش بدنش گریه کردن بود
مردن جونگین به عنوان کسی که از بچگی باهاشون توی بیمارستان بزرگ شده بود سخت ترین و غیرقابل درک ترین اتفاق بود
___________________________________
_بهتری؟
لوهان همونطور که چرخ کپسول و سرمشو حمل میکرد وارد اتاق سهون شد
سهون با دیدن پسر لبخندی زد و سرشو تکون داد
_خوبم..
لوهان کنار تخت نشست و دستای سرد سهون رو بین دستاش گرفت
دیدن سهون روی تخت براش اتفاقی طبیعی نبود و خیلی کم پیش میومد سهون رو توی این حال ببینه
سهون همیشه به ادامه دادن زندگیش امیدداشت و این امیدرو به لوهان منتقل میکرد
سهون تمام ۱۵ سال زندگیش که توی اون بیمارستان و اون اتاقا خلاصه میشد رو کنار لوهان بود و وجود لوهان باعث ادامه دادنش بود
_سهون..من یچیزی درست کردم که خواستم بدمش به تو
سهون به دستای لوهان که به طرف جیبش رفت نگاه میکرد
لوهان گردنبند قلب رو که با سیم مفتول درست شده بود و روبه روی سهون گرفت
_میخوام این پیشت باشه که هروقت دیدیش هم یاد من بیوفتی و هم بدونی که بلاخره یه روز نوبت تو میشه که قلب اهدایی داشته باشی
سهون گردنبند رو توی گردنش انداخت و به لوهان که با لبخند و بغض نگاهش میکرد نگاه کرد و دستشو روی گونه لوهان گزاشت
_من نمیدونم تا کی قراره کنار هم بمونیم..ولی..ولی نمیزارم هیچوقت تو بدون قلب از اینجا بری و هرسال اسمتو بین لیست فرشته ی مسیح بخونن
لوهان با لبخندی نزدیک سهون شد و بوسه ارومی روی لب های خشک شده ی سهون گزاشت
_دوست دارم سهون..
سهون به سختی خودشو بالا کشید و روی تخت نشست
این حسی که از بوسه ی لوهان گرفته بود باعث تپش قلبش میشد و این کار برای اولین بار براش تازگی داشت و حس هیجان رو از طرف قلبش به خوبی احساس میکرد
_هیچوقت فکرنمیکردم بتونم اینو احساسش کنم
لوهان سرشو پایین انداخت و خودشو مشغول باز کردن گره شلنگ دستگاه اکسیژنش کرد
_شاید چون نمیتونستیم..میدونی که این کارو واسمون ممنوع کردن
سهون سرشو تکون داد و خنده کوتاهی کرد
_ینی الان قانون شکنی کردیم؟
لوهان لبخندی زد و شلنگ رو از بین انگشتاش ازاد کرد
_شاید..ولی می ارزید
هوای تاریک راه رو نشون میداد همه خوابن و دیگه خبری از ادامه مراسم یادبود نیست
لوهان همونطور که دستگاه کپسول رو دنبال خودش میکشید طرف در رفت
_خوب بخوابی سهون..صبح میبینمت
سهون لبخندی زد و سرشو به اروم تکون داد
_دوست دارم
لوهان در رو بست و قدم هاش رو اروم به سمت اتاقش برداشت
امشب شبی متفاوت برای هردوی اونا بود و میشد گفت بهترین شب ۱۵ سال زندگیشون در کنار هم بود و از اعماق وجودشون میخواستن اون شب همیشگی باشه.
____________________________
با نور مستقیم خورشید که فضای اتاق روشن کرده بود چشم هاش رو باز کرد و روی تخت نشست
امروز بیمارستان ساکت تر از هر روز دیگه ای بود
دمپایی های ابی رنگشو پاش کرد و مثل هرروز دیگه ای مسافت راه رو رو طی کرد و با در باز اتاق لوهان برخوردکرد
هیچ وقت نمیشد که در اتاق لوهان باز بمونه و این نشون میداد اتفاقی افتاده
وارد اتاق شد و با دیدن برگه ای که دیشب بعد رفتن لوهان از زیر در توی اتاق انداخته بود شوکه شد و برگه رو از روی زمین برداشت و به نوشته نگاهی کرد"امشبو هیچوقت فراموش نمیکنم..خیلی دوست دارم"
لوهان توی تخت نبود و لیوان قلم هاش روی زمین افتاده بود و باعث پخش شدن قلم ها در اطراف اتاق شده بود
سهون به سرعت راه رو هارو میگذروند و سعی داشت خانوم لویی رو پیداکنه
با دیدن خانوم لویی طرفش رفت و با صدایی لرزون شروع به حرف زدن کرد
_اون..اون کجاست؟؟
پرستار دستای سرد سهون رو گرفت
_امروز حالش خیلی بد بود..خیلی زیاد
سهون بی اختیار اشک میریخت و نمیخواست ادامه ی حرفای اون زن رو بشنوه
_کجاست؟برمیگرده اتاق مگه نه؟
خانوم لویی سرشو پایین انداخت و نفسشو به ارومی بیرون داد
_سهون..اون پسر صبح قبل از رسیدن پرستارا تموم کرد
سهون روی زمین افتاد و بلند بلند اسم پسر رو داد میزد و صدای فریاد ها و گریه هاش تمام فضای بیمارستانو گرفته بود
_میخوام ببینمش..باید پیشش باشم
خانوم لویی به سختی سهون رو از روی زمین بلند کرد و اون رو به طرف صندلی های انتظار هدایت کرد
با دیدن تختی که که لوهان بی جون روش خوابیده بود و ملحفه سفید تا نصفه روش کشیده شده بود سهون طرفش رفت و مانع بردنش شد
_لوهان..لطفا پاشو اینطوری نباید بری
سهون بلند بلند گریه میکرد و پسر روی تخت رو التماس به بیدار شدن میکرد
_لوهان نه..لطفا...همینطوری میخوای بری؟ولی تو هنوز دیوار روبه رو تختو رنگ نکردی لوهان...لوهان هنوز جواب ناممو ندادی..لطفا چشم هاتو باز کنن
تخت توسط پرستارا به سمت جلو هدایت شد و حالا تنها کسی که توی بیمارستان مونده بود و ادامه ی زندگیش رو باید به تنهایی میگذروند سهون بود
سهون با رفتن همیشه ی لوهان نمیتونست ادم گذشته باشه و حالا هرروز صبح بدون ذوق چشم هاشو باز میکرد و تنها چیزی که از لوهان به جا مونده بود گردنبند قلب بود و خاطره بوسه ای که لوهان واسش به جا گذاشته بود.
__________________________________
عکس لوهان رو بالای سنگ قبر گذاشت و کنار سنگ نشست
_این بهترین عکست بود..دلم واست خیلی تنگ شده لوهان
لبخندی زد و با بغضی که گلوشو فشار میداد ادامه داد
_قرار نبود بدون خدافظی بری..امروز یه قلب اهدایی رسید و شماره گذاریش کردن..شماره اتاق تو دراومد لوهان..حالا اون قلب به دختری تعلق گرفته که ۲سال پیش جای تو اومد توی اون اتاق
اخرین گل باقی مونده رو پر پر کرد و روی سنگ قبر ریخت
_اگه انقد زود نمیرفتی قطعا الان حالت خیلی خوب بود و یه قلب سالم توی سینت بود..نمیدونم تا کی قراره هرروز صبح برم جلوی اتاقت وایسم با خیال اینکه در باز میشه و تو میای بیرون..ولی کاش زودتر تموم شه این کابوسی که با رفتنت واسم ساختی.
سهون بلند شد و قدمی از سنگ فاصله گرفت و تعظیم کوتاهی کرد و قبل اینکه از اونجا دور شه قطره اشک رو از روی گونش پاک کرد و به ارومی زمزمه کرد.
_دوست دارم..

Room number 20Where stories live. Discover now