اتاقِ یــــــــازده

316 55 48
                                    

ووت و کامنت‌هاتون نه تنها دلگرم‌ کننده خواهد بود بلکه تایین کننده این هستش که وانشات ‌های بعد رو هم زودتر اپ کنم💙

آخرهفته ها آسایشگاه از همیشه خلوت تر بود.
بیشتر کارکنای بخش کل هفته رو به امید تعطیلات آخر هفته روزا رو سر می‌کردن و بعد انگار که از زندان آزاد شده باشن به سراغ زندگی نرمالشون اون بیرون برمیگشتن . جونگین اما با بیست و هفت سال سن تنهاتر و منزوی تر از اونی بود که جایی برای رفتن داشته باشه، پس ناچار توی مرکز می‌موند و اضافه کاری می‌کرد تا شاید بتونه اتاق کوچیکش رو بعد از دو سال به اسم خودش بزنه و از اوارگی نجات پیدا کنه.
هرچند پسر مشکل خاصی هم با شغلش نداشت، همون روز اول که روانشناسی رو انتخاب کرده بود و خانوادش شدیدا مخالفت کردن حدس می‌زد قرار نیست زیاد آسون بگذره ولی نه تا وقتی که سر از این اتاق در بیاره و مجبور به مراقبت از بیمار خاصش بشه.
سرش رو تکون داد تا افکار ناتمومش فعلا به کناری برن. درحال حاضر باید قبل از اینکه از سرمای جو موجود اتاق یازده یخ می‌زد کارش رو زودتر تموم می‌کرد.

درپوش سرنگ رو برداشت و جایی نزدیک رگ دست مرد رو ضدففونی کرد. مثل همیشه پوستش سرد و یخ بود. اینکه هیچ وقت گرمایی از اون بدن حس نمی‌کرد باعث می‌شد تا مدام به این فکر کنه که نکنه اون یه مرده متحرکه..!
وقتی سوزن رو به آرومی به زیر پوستش فرستاد
معذب از اینکه چرا هر بار تایم تزریق برخلاف مواقع همیشگی با چشمای براقش مستقیم بهش خیره می‌شه در حالیکه اکثرا فقط به یه نقطه نامعلوم زل می‌زد آهی کشید. هنوز نمی‌فهمید چرا بین اون همه پرستاری که چند ساله توی آسایشگاه مشغول به کارن و سابقه زیادی هم دارن جونگین تازه وارد که شاید فقط چندماه از اومدنش گذشته باشه باید پرستار مخصوص اوه سهون می‌شد!
بین تموم بیمارهای بستری شده توی مرکز این مرد با موهای مشکی مواجش، پوست رنگ‌پریده و اون نگاه شیشه‌ای و بی‌حالت عجیب ترین و نادرترین بیمار بخش بود و پوینت بد ماجرا دقیقا اینکه به تنها کسی هم که ریکشن نشون می‌داد خودش بود.

به هر حال تایم تزریق دارویی که هیچ ایده‌ای نداشت چی می‌تونه باشه شاید به خاطر اینکه مستقیما به دستور دکتر بخش تزریق می‌شد و اسم خاصی هم روی شیشه شیری رنگش وجود نداشت به اتمام رسوند و سرخوشانه پوکه خالی رو دور انداخت.

خواست زودتر از اتاق بیرون بره
کیت بهش گفته بود اگه زود به قرارشون برسه یه قهوه مهمونش می‌کنه .. شایدم کیک موردعلاقش رو هم بخره اما متاسفانه هنوز قدم کوچیکی برنداشته بود که دست گرمش اسیر انگشتای بلند و استخوانی سردی شد.
آب دهنش رو قورت داد و نفس لرزونی کشید. بار اولش نبود که بیمارا قصد نزدیک شدن رو به هر علتی می‌کردن و جونگین هم روز اول تمام اینا رو می‌دونست و وارد این کار شده بود. اما این تماس.. این حس عجیب که مثله یه صاعقه از تنش گذشته بود ضربان قلبش رو برای صدم ثانیه‌ای متوقف کرد.
باید آرامش خودش رو حفظ می‌کرد، خوب می‌دونست ذره‌ای تنش و هیجان و البته حس ترس می‌تونه کاری کنه که یه بیمار روانی دچار پنیک و حالات عصبی بشه و اونوقت که حسابی از کنترل خارج میشد. سعی کرد با چند تا دم و بازدم عمیق آرامش از دست رفتش رو برگردنه و کمی هم لبخند ساختگی روی لبای لرزونش نشوند.

"Room number 11"Место, где живут истории. Откройте их для себя