(حال)
ته سیگار را با کف کفش‌اش خاموش کرد و روی پله‌ی ورودی ایستاد.
آروم دستش را بالا برد و زنگ را فشار داد.
"اوف بالاخره انجامش دادم.."
لحظه ای که قفل در باز شد تا وقتی که در کامل باز شود قلب ییبو تو دهنش می‌زد.
چهره‌ی مهربان زن میانسالی را دید و آب دهانش را قورت داد.
"یعنی زنشه؟!"
- با کسی کار داشتی پسرم؟
پوست ناخونش را کند و به چشم های پرسش‌گر زن خیره شد.
-ب..بخشید...خونه‌ی آقای لیو وی همینجاست؟
زن لبخند زیبایی به صورت ییبو پاچید.
- درست اومدی..
با شنیدن این جمله دلش پایین ریخت، پس هنوز همینجا زندگی می‌کرد!
خواست بپرسد آقای لیو خونه هست یا نه ولی نگاهش به زن افتاد که قصد داشت به سختی کیف بزرگش را از داخل خونه بیرون بکشد ولی برایش سخت بود.
- بزارید کمکتون کنم..
کیف را روی پایینی ترین پله گذاشت.
- ممنونم پسرم..خیلی سنگین بود..خدا خیرت بده..
ییبو معذب سر تکون داد.
- کاری نکردم..فقط..آقای لیو خونه هستند؟
زن نگاهی به سرتا پای ییبو انداخت، هم خوشگل بود هم تنومند!
- اره پسرم...هست خودت بهتر میدونی که تا چند هفته نمی‌تونه از خونه بیرون بیاد..
سمت در خونه رفت و ییبوی شکه شده را پایین پله تنها گذاشت.
چرا نمی‌توانست از خونه خارج شود؟
با کلیدش در را برای ییبو باز کرد.
- من دارم میرم خونه خودم وی گفت اگه اومدی درو برات باز کنم بری پیشش..
هیچی از حرف های زن متوجه نمی‌شد، به خودش اشاره کرد و با تعجب پرسید.
- منتظر منه..؟
زن که تعجب پسر را دید با کنجکاوی پرسید.
- مگه کارآموز جدید افسر لیو نیستی؟!
با گیجی حرف های زن را تحلیل کرد، افسر لیو؟ یعنی پدرش پلیس بود؟ با ابروهای بالا پریده زن را نگاه کرد.
- ن..نه..من با آقای لیو کار داشتم فقط..
زن نگاه مهربانش را به ییبو دوخت.
- برو تو پسرم تو اتاقشه داره استراحت می‌کنه..منم باید برم خونه ام..اگه پرسید بگو زود برمیگردم..
زن قدمی عقب رفت و کیف چرخدارش را روی زمین کشید.
- برای این که پسر خوبی به نظر میرسی بهت اعتماد نکردم و راهت ندادم تو...بخاطر اینه که کسی جرئت نمیکنه به افسر لیو حمله کنه..
چشمکی زد و دور شد.
ییبو شکه شده تو جاش چرخید و قدمی داخل خونه رفت.
همین که صدای بسته شدن در آمد، صدای مردانه ای از انتهای خونه به گوش‌اش رسید.
- یان تویی؟!
با ترس نگاهی به اطراف انداخت، باورش نمی‌شد الان تو خونه‌ی پدرش ایستاده. پاهایش تکان نمی‌خورد انگار قفل زمین شده بود.
مرد دوباره سراغ کسی را گرفت که ییبو حدس می‌زد همان زن دم در باشد.
چند قدم آروم جلو رفت، خانه‌ی بزرگی بود.
قبل از این که قدم دیگری بردارد مرد از اتاق بیرون آمد و اسلحه اش را بالا گرفت.
ییبو وحشت کرد و عقب رفت.
الان چی شد؟ پدرش رویش اسلحه کشیده بود؟ پاهایش می‌لرزید و توان حرف زدن نداشت.
مرد که نگاه ترسیده‌ی پسر جوان را دید آروم اسلحه اش را پایین کشید و با اخم گفت:
- چرا بدون اجازه اومدی تو پسر جون؟
نگاه ییبو روی چهره اش افتاد، مرد حدودا چهل سال سن داشت موهایش جوگندمی بود و اخم پر رنگی روی پیشانی اش خودنمایی می‌کرد.
وقتی مرد شروع به حرکت کرد تازه فهمید پایش را بسته و با عصا راه می‌رود.
- بگیر..آب بخور..
ییبو تشکر کرد، لیوان را ازش گرفت و کلش را سر کشید.
- م..من..باهاتون کار داشتم..
مرد نگاه نه چندان مهربانش را به چهره‌ی آشنای ییبو دوخت.
- خب؟
آب دهانش را قورت داد و سریع به زبان آورد، دقیقا مثل کندن چسب زخمی از روی پوست دست!
- من پسر هانا ام..
تغییر چهره‌ی مرد روبه رویش انقدر واضح بود که اگر فردی غریبه الان از خیابون به آنجا می‌آمد او هم می‌فهمید این آدم کاملا مادرش را می‌شناسد.
صورتش دیگر اثری از خشم نداشت فقط و فقط بیانگر غم عظیم داخل سینش بود.
با حسرت نگاهی به سر تا پای ییبو انداخت و با ناراحتی لب زد.
-گفتم با این که تاحالا ندیدمت چرا انقدر قیافت آشناست..
سکوت پسر را که دید دعوتش کرد روی مبل بنشیند، خودش هم سریع شربتی آماده کرد و برای جفتشون ریخت. روی مبل مقابل ییبو نشست.
- ببخشید بابت قبل که روت اسلحه کشیدم..از روی عادته..به دل نگیر..
سرش را بلند کرد، چهره‌ی مرد حالا مهربان تر از قبل بود حتی یجورایی شبیه مهربانی چهره‌ی زنی که در را برایش باز کرد به نظر می‌رسید.
- اون خانم اجازه داد بیام تو..اگرنه منم قصد مزاحمت نداشتم..
مرد بدون گرفتن نگاهش از یببو لب زد.
- اون خانم اسمش "لیو یان"...خواهرمه..
نفس عمیقی کشید، یعنی اون زن عمه‌اش می‌شد؟ مثل این که واقعا قرار بود زندگیش بعد از امروز زیر و رو شود.
- پاتون چی شده؟!
نتوانست جلوی کنجکاوی اش را بگیرد، سوالش را پرسیده بود.
مرد هنوز هم سرتا پای ییبو را نگاه می‌کرد.
- تیر خورده..تو یکی از عملیات های اخیر..چیز خاصی نیست سخت تر از اینارو پشت سر گذاشتم..
سری تکون داد و آب دهانش را قورت داد. پس پدرش افسر پلیس و مردی رزمی کار بود، صادقانه میخواست بگوید واقعا این یکی را حدس نزده بود.
معذب از نگاه های مرد تو خودش جمع شد، چرا انقدر به او زل زده بود؟ نکند فهمیده بود که پسرش است؟
- میشه بپرسم چرا انقدر منو نگاه می‌کنید؟
مرد سریع نگاهش را دزدید، جرعه ای از نوشیدنی‌اش خورد و با لبخند غمگینی جواب داد.
- بیش از اندازه شبیهشی...حتی خال زیر ابروت..اونم یکی دقیقا همینجا داشت..
ییبو لبخندی زد واقعا این آدم مادرش را خوب به خاطر داشت!
- خب پسر نگفتی اینجا چیکار داری؟
دست های عرق کرده اش را با اظطراب روی شلوارش کشید.
- میخواستم بدونم شما دقیقا مادرمو از کجا می‌شناسین؟!
ابروهای مرد به هم گره خورد.
- دوست ندارم در این باره صحبت کنم..
ییبو دلش می‌خواست قبل از این که هویتش را لو دهد مرد را مجبور به حرف زدن کند و داستانشان را بداند پس سعی کرد او را وسوسه کند.
- من یه نامه پیدا کردم که مادرم قصد داشته خیلی سال پیش براتون بفرسته..ولی به دلایلی این کارو نکرده..
در صورت مرد کنجکاوی موج می‌زد، حتی لحظه‌ای ییبو تصور کرد مردمک های مرد لرزید.
- نامه؟ با خودت آوردی؟
ییبو با سر تایید کرد.
- آره..ولی اول باید جوابامو بگیرم..مادرمو از کجا میشناسید؟ از رفتارتون معلومه که میدونید فوت شده..پس آخرین باری که دیدینش کِی بود؟..
آقای لیو پوزخندی زد و کنار شقیقه اش را خاروند.
- یه لحظه حس کردم تو اتاق بازجویی جام با مجرما عوض شده..
ییبو معذب لبخندی زد.
- ببخشید قصدم این نبود..
مرد دستش را در هوا تکان داد.
- نه اشکال نداره..قبوله..برات تعریف میکنم..من قصدم این بود...یعنی بهش قول دادم...که دیگه مزاحم زندگیش نشم ولی خب الان که زنده نیست..پس اگه برات تعریف کنم که کی هستم مشکلی پیش نمیاد..زیر قولمم نزدم..
ییبو سر و پا گوش شد.
ذوق و استرس در بدنش سر جدال داشتند، ذوق برای شنیدن داستان واقعی پدر و مادرش آن هم برای اولین بار و استرس برای ترسی که در قلبش نفوذ کرده بود، ترس این که آخر داستان از این مرد یا حتی مادرش متنفر شود.
- آخرین باری که دیدمش حدودا هجده سال پیش بود..یک روز قبل از عروسیش با اون مرد..
خیره به دست مشت شده‌ی مرد، لب زد.
- عاشقش بودین؟!
نگاه وی تیره شد.
- عشق؟ توصیف افتضاحیه چون کافی نیست..من نبودنش برام تعریف نشده بود..این روزا همه از عشق و عاشقی حرف میزنن..توام هنوز خودت بچه ای توقعی نیست منظورمو بفهمی..
گفته بود ییبو چیزی از عشق نمی‌فهمد؟ قبل از این که به قلبش بَر بخورد لب هایش به خنده باز شد، الان پدرش بهش گفته بود بچه؟!
چرا انقدر ذوق کرده بود؟ مطمئن بود اگر دوستانش یا حتی ژان این کلمه را به او نسبت می‌داد حسابی کفری می‌شد.
-چیزی خنده داره؟
ییبو سریع خودش را جمع و جور کرد.
- نه..فقط..منم میفهمم عاشق شدن چجوریه..خودم تجربه کردم..
مرد کنجکاو شد.
- با همین سن کم‌ات؟
- بله..
مرد نگاه جالبی بهش انداخت و با خنده گفت:
- بعدش پس تو تعریف کن از داستان عاشقانت..امدوارم بهش رسیده باشی..
ییبو لبخندی زد، آقای لیو جرعه‌ی دیگری از شربت خورد و شروع کرد.
- خب خانواده ما کلا تو شهر قدیمی ققنوس زندگی می‌کردن..نمی‌دونم تاحالا رفتی اونجا یا نه خیلی شهر قشنگیه ولی خیلیم با پکن فرق میکنه..اون زمانا تو محله‌ای که ما زندگی می‌کردیم همه هم دیگه رو می‌شناختن و تو اگه جم می‌خوردی همه می‌فهمیدن چه برسه به ما که پدرمو به جرم قتل انداخته بودند زندان..
ییبو آب دهانش را قورت داد "قتل؟".
- من و یان خیلی بچه بودیم ولی نگاه ها و حرف های مردمو خوب یادمه..اون موقع ها تازه یه خانواده جدید تو ساختمون ما اومده بودند..مادرت تنها فرزند اون خانواده بود..من دو سال ازش بزرگتر بودم..خیلی می‌دیدمش حتی با هم بازی می‌کردیم ولی اولین باری که حس کردم احساسم بهش از جنس عشقه بر می‌گرده به روزی که اون مردای عوضی پا به ساختمونمون گذاشتند..

PERTAIN TO YOU! (Complete)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora