لبخند تلخی روی لب هاش جا گرفت و به صورت رنگ پریده اش معنا داد

گردنش رو به سمت عقب روی لبه صندلی معلق نگه داشت و دستاش رو دو طرف بدنش آویزون کرد تا به نوعی خودش رو رها کنه

میتونست صدای ضعیف بارون رو از پشت پنجره تشخیص بده اما حتی این ارتباط کمرنگ با دنیای بیرون هم راضیش نمیکرد

اون به چیزی بیشتر از این صدای ضعیف برای سرپا موندن نیاز داشت

نمیدونست چند دقیقه در سکوت به سقف خیره شده و گوش هاش رو برای شنیدن این نم غمگین تیز کرده اما چرخیدن دوباره ی دستگیره در اون رو از دنیای تاریکش نجات داد و در عوض توی سیاهچال انداخت

چون عملا تحمل سکوت براش راحت تر از دوباره دیدن چهره منحوس تهیونگ بود

اما مثل همیشه لب هاش رو به هم دوخت و حتی به خودش زحمت نداد تا سرش رو بالا بیاره

تهیونگ: همگی مرخصید

رو به بادیگاردهایی غرید که طبق دستور پدرش در مقابل زندان جونگکوک صف کشیده بودند و باعث تعجبشون شد

تهیونگ: مگه با شما نیستم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

این بار صدای غرشش حتی بلند تر از قبل بود و باعث شد تا تمام بادیگاردها پس از مکالمه با رئیس گروه و اعلام موقعیت، محل رو ترک کنن

تهیونگ در رو به آرومی پشت سرش بست و عصایی که همیشه همراه داشت رو به دیوار تکیه داد

سپس لنگ لنگان خودش رو به جونگکوکی رسوند که هنوز توی توهمات تاریک خودش دست و پا میزنه

تهیونگ میتونست درد رو توی چهره درمونده ی جونگکوک بخونه و برای بار هزار بشکنه

در سکوتی که دلبخواه معبودش بود، به سمت جونگکوک حرکت کرد و پالتویی که برای به همراه آوردنش از اتاق خارج شده بود رو به دور کوک پیچید تا گرمش کنه

جونگکوک با تعجب دو لبه پالتو رو گرفت اما همچنان کلامی به زبون نیاورد و فقط به نیمرخی خیره شد که داره پالتو رو با آرامش از دستاش رد میکنه

موهای ماشین شده و نسبتا کچلش به شکل عجیبی به صورتش میومد اما باعث نمیشد که دیگه توی نگاه جونگکوک نفرت انگیز نباشه

تهیونگ پس از اتمام کارش، به سختی زیر پای جونگکوک روی یک پا زانو زد و تک لنگه کفشی که از زیر پالتوی خودش بیرون کشید

با درد به خراش های کوچیکی چشم دوخت که پای جونگکوک عزیزش رو تغییر داده بودن

نمیتونست جلوی میل خودش برای بوسیدن اون زخم ها رو بگیره اما به محض خم شدن بدنش روی پای کوک، اون به شدت تکون خورد و مانع شد

تهیونگ: لبای من مرهم نمیشن اما...

نمیتونست جمله بی معنیش رو کامل کنه پس فقط آهی کشید و سپس با لطافت، پای جونگکوک رو نوازش کرد و به داخل کفشی که روی زانوی خودش نگه داشته بود، فرو برد

Go Master / KookV Kde žijí příběhy. Začni objevovat