تا چشم کار میکرد، اطرافش رو مردان قوی هیکل بی شماری پر کرده که بی شباهت به بادیگارد نبودن

جونگکوک: اما من از سوختن نمیترسم چون به دردی عادت دارم که همیشه از طرف دیگران بهم تحمیل میشه

مرد به جسارت جونگکوک خندید اما بادیگاردها هنوز با همون چهره ی بی احساس، به نمایش اربابشون خیره بودن و عاقبت جئون جونگکوک رو بهتر از هر کسی میدونستن چون صورت مرد میانسال به همون سرعت از خنده محو و به خشمی آغشته شد که تمام صورتش رو به رنگ سرخ دربیاره

لگدی به پای جونگکوک زد و درست توی همون لحظه بود که با پیچیدن درد غیرقابل توصیفی توی بدن کوک، فریادش به آسمون بلند بشه و منبع دردی رو پیدا کنه که تمام اون لحظات درگیرش کرده بود

احتمالا پای راستش شکسته بود که مرد اینطور بیرحمانه بهش میکوبید

+اگه انقدر با درد آشنایی چرا خودت درد میشی و به جون بقیه میفتی؟؟؟

اونقدر با خشونت جملاتش رو ادا میکرد که جونگکوک رو درمونده تر از قبل کنه

جونگکوک سرش رو از پشت به زمین کوبید چون دیگه نمیتونست بدنش رو تکون بده

احساس ناتوانی میکرد اما این معما دیگه داشت خیلی بزرگ و پیچیده میشد

جونگکوک: کدوم خطام میتونست همچین تاوان سنگینی داشته باشه؟؟؟؟

مرد تکخند ناباورانه ای زد و سپس به بادیگاردهاش اشاره کرد تا جونگکوکو روی پاهاش نگه دارن

بادیگاردها بیرحمانه مجبورش میکردن تا روی پای شکسته اش فشار بیاره و همین باعث شد تا کوک دو بار از حال بره و دوباره به واقعیتی برگرده که صدها برابر دردناک تر از مرگ بود

+اونقدر روی پاهات میمونی تا حافظه ات رو به دست بیاری و به گناهت اعتراف کنی

مرد با نهایت سنگدلی کلماتش رو ادا میکرد اما جونگکوک ناتوان تر از این بود که بتونه تحلیل درستی از حرفاش داشته باشه

جونگکوک: لطفا...

+نمیشنوم

مرد با تمسخر گوشش رو جلوتر برد و بادیگاردهایی که در همراهی با اربابشون، جونگکوکو روی زمین به سمتش کشیدن

درد فراتر از توان کوک بود اما عطش برملا شدن حقیقت به وجودش افتاد چون تنها راه رهایی، به یاد آوردن خطایی بود که جونگکوک حتی اطلاع نداشت چه روزی انجامش داده

جونگکوک: لطفا کمکم کن... مردن من جز خودم، برای هیچکس سودی نداره

+پس چرا تقاضای کمک میکنی؟

جونگکوک: اونقدر توی زندگیم درد کشیدم که لایق همچین  مرگی نباشم پس حداقل منو به حال خودم رها کن چون بهرحال این درد لعنتی منو دیر یا زود از پا درمیاره

Go Master / KookV Where stories live. Discover now