chapter 24

620 55 15
                                    


داستان از نگاه تیفانی

_لکسی؟ تو .. تو حالت خوبه؟؟

نمیدونم چرا ولی اون تو یه وضع افتضاح بود. یقه ی لباسش پاره شده بود و یه قسمتی ازش هم خونی بود. من نمیدونستم چی باید بگم وقتی اون جوابمو نداد پس فقط بازوشو گرفتم و اونو با خودم به داخل خونه آوردم.

بدنش سرد بود و صورتش مثل مرده ها شده بود .وقتی چراغو روشن کردم تونستم اشک رو تو چشماش ببینم و همینطور اشک هایی که روی گونش خشک شده بود. اون کنار کاناپه مثل مرده ها ایستاده بود و من بهش کمک کردم که بشینه. و منم کنارش نشستم.

هیچ مکالمه ای نبود...فقط سکوت

و من باید به خودم جرعت میدادم و این سکوت رو میشکوندم.

_لکسی؟؟ تو خوبی؟

قبل از اینکه به کلمه هام فکر کنم اونا تو دهنم جاری شد و من به خودم لعنت فرستادم بخاطر این حرفم..لعنتی..معلومه که اون خوب نیست. از سرو روش میباره که اصلا خوب نیست.

و اون فکرامو تایید کرد وقتی فقط کله تکون داد. انگار که زبونشو از دهنش جدا کردن. اون انگار واقعا لال شده. من باید کاری کنم که حرف بزنه ولی اول باید این افتضاحو جمع و جور کنم. بلند شدم رفتم طبقه ی بالا. باید براش یه دست لباس تمییز بیارم. شاید لازم باشه اون بره حموم..اه لعنتی معلومه که باید بره. فقط من الان گیج و دستپاچه ام و نمیتونم فکرامو کنترل کنم و بخاطر همین نمیدونم دارم چیکار میکنم.

دوباره نیمه راهی که از پله ها بالا رفته بودمو برگشتم. لکسی هنوزم بی حرکت نشسته بود و فقط به به نقطه خیره شده بود. خداا میدونه چه اتفاقی براش افتاده. من حتما ازش میپرسم وقتی اون حالش یکم بهتر شد ولی الان کارای مهم تری هست.

رفتم پیشش و اون حتی مسیر نگاهشم عوض نکرد وقتی ازش پرسیدم:

_میخوای دوش بگیری؟؟ اصلا تو وضیعت مناسبی بنظر نمیرسی

اون فقط به نشونه ی مثبت کله تکون داد و میدیدم که سعی میکرد بغضشو قورت بده.

من حدود نیم ساعت رو کاناپه نشسته بودم وقتی لکسی داشت خودشو مرتب میکرد. من نمیتونم درک کنم چی میتونه این دخترو این قدر مضطرب کنه. من هیچ وقت فکر نمیکردم چیزی بتونه لکسی سرزنده و مقاوم رو اینطوری درگیر کنه. حالا اون هرچی که هست......

رشته ی افکارم با بسته شدن دوش حموم پاره شد . یه دفعه همه جا تو سکوت فرو رفت من فهمیدم که چقدر سرو صدا ایجاد میکرد. یعنی جیمز و لیام هنوز خوابن؟؟ وااای همه اینجا خوابشون سنگینه...لیام،جیمز و البته لویی...

لویی...

یه دفعه یادم افتاد که لویی هنوووز بر نگشته..یعنی اون کجاست؟؟ واای خدا امشب یه شب شومه!

the devilWhere stories live. Discover now