Harry's POV
صبحهای دوشنبه هیچوقت ازون روزایی نبودن که من بخواد ازشون خوشم بیاد. حس میکنم شاید هیچکس دیگهای هم خوشش نیاد ازشون. حس اینکه بعد از دو روز تعطیلی و آزادی دوباره بخوای بری مدرسه خیلی رومخه.
چیزی که بیدارم کرد، صدای بلند گوشیم بود که بند نمیومد و روی میز کنار تختم همزمان ویبره میرفت؛ و وقتی گوشی رو برداشتم تا صداشو قطع کنم، چشمم به اسم لیام رو صفحهش افتاد.
و خب آره این یکی از روشای مسخرهی لیام بود تا مطمئن بشه من بیدار میشم و میرم مدرسه. چون متنفره ازینکه صبح دوشنبهی مدرسه رفتنش رو بدون من شروع کنه؛ پس آره، همچین وقتایی همینقدر رو اعصاب میشه.
و یا حتی کارا.
دست کم باید یکی از ما دو تا کنارش باشیم.
و فاک ایت.. تقریبا کامل قضیهی کارا رو فراموش کرده بودم که قراره ته و توشو دربیارم.
وقتی وارد حیاط مدرسه شدم، هنوز یکم از نون تست صبحانم باقی مونده بود. ولی قبل ازینکه بتونم آخرین گاز رو بهش بزنم، چشمم به کارا افتاد و سریع راهمو سمتش کج کردم.
" هی پسر، آخر هفتهت چطور گذشت؟ "
حینی که دستشو دور شونهم حلقه میکرد پرسید و سرشو سمتم چرخوند تا بتونه ببینتم
" عالی ینی نگم برات..
جم منو برداشت برد تا یکی از دوستای قدیمیشو ببینه که اتفاقی فهمیدیم از فامیلای لویی دوست زینه. از شانسم زین هم اونجا بود و تازه حدس بزن چی. زین هم همونجا بود. و همچنین یکی که یه مدتی روش کراش داشتم، عاستین "
با هیجانی که یه دفعه سراغم اومده بود گفتم و وقتی یه تای ابروش بالا رفت، شروع کردم تند تند همه ریز جزییاتو واسش تعریف کردن.
نمیتونستم از فکر کردن به اون پسرهی شرقی دست بردارم. حس میکنم اون احمقو دوسش دارم..
" حالا جدای ازون که از هول عاشقیت اسم زینو دو بار پشت سر هم گفتی، ولی اتفاقای باحالی افتاده واقعا حس میکنم جام اونجا خیلی خالی بوده "
با خندهی کوتاهی گفت و یکم مکث کرد: " و ببخش که دیشب تماستو جواب ندادم. درک میکنم عشق آدمو کور و کر میکنه، ولی دیشب یکشنبه بود، و من بهت گفته بودم یکشنبه شبا بهم کلا زنگ نزنی. سرم شلوغ میشه اونوقتا "
با لبخند شرمندهای حرفشو تموم کرد و نون تست دستمو سمت دهنم هل داد تا تمومش کنم.
" اوکی ساری ولی خب.. مگه یکشنبه شبا چخبره؟ "
دو به شک پرسیدم و قبل ازینکه بخواد چیزی بگه یهو یادم افتاد " یادم اومد یادم اومد. اون وقتیه که میشینی قسمت جدید گیم آو ترونز میبینی.. "
با لبخند کوچیکی گوشهی لبم گفتم و لبامو تو دهنم کشیدم. منم ازون سریال خوشم میاد. معمولا بعضی وقتا که حوصله یا وقتشو داشته باشم میبینمش. ترجیحا تو کامپیوترم، و بدون سانسورش رو.
" وای ولی واقعا با دیدن اپیزود دلم واسه جفری سوخت. حتما باید بشینی قسمت جدیدو نگاش کنی. تامن رید برا همه "
کارا با لحنی بین دلسوزی و حرص گفت و من که خبر نداشتم سریال چی به چی شده، تو جوابش فقط لبخند زدم و به راه رفتنم ادامه دادم.
و یهو یاد جوری افتادم که زین سر میز ناهار بهم لبخند زد. اونجا برای یک لحظه حس کردم قلبم وایساد.
عاستین آدم معرکهایه. اون قد بلندی داره. جذابه. خوش صحبته و حس شوخطبعی بامزهای هم داره. میتونست پارتنر خوبی برای من باشه. مخصوصا ک حس میکنم اونم از من خوشش میاد و همچین حسی بهم داره.
ولی خب با وجود همهی اینا، دیگه نمیتونم بهش فکر کنم. بخاطر زین.
ذهنم مدام صداش و اسمشو یادم میاره؛ و جما هم که الحمدالله دست از حرف زدن راجب داماد خوب خوانواده نمیکشه.
آه بارالها من اینطوری نمیتونم.. نمیکشم واقعا
وقتی به سالن مدرسه رسیدیم، کارا با یکم مکث مسیرشو ازم جدا کرد تا سمت کلاس خودش بره. وقتی هم بهش گفتم صبر کنه تا یه سر به لیام بزنیم فقط شونههاشو بالا انداخت و گفت نمیخواد الان ببینتش.
ولی درعوض قول داد همه چیزو تا موقع ناهار مرتب میکنه و خودشو بهمون میرسونه تا از دلمون دربیاره. و صدالبته که چشمم به اون پسرهی عجیب غریب، سم، افتاد که خیره خیره با نگاهش کارا رو دنبال میکرد. کسخل.
نفس عمیقی کشیدم و وقتی نتونستم تئوری خاصی تو ذهنم بچینم، سمت لاکرا چرخیدم که از قضا چشمم به لیام افتاد که نزدیک لاکرش ایستاده بود و بنظر میومد منتظر کسی باشه.
سمتش رفتم و وقتی بهش رسیدم، دستمو از پشت گذاشتم روی شونش تا متوجه خودم کنمش
" صبحت بخیر مردک رنجکشیده "
با لبخند کوچیکی گفتم وقتی نگاهش سمتم چرخید که با خمیازهای که کشید ابروهام بالا رفت. حقا که سالی که نکوست از بهارش پیداست. قراره روز پرباری باشه انگار.
" چه خبرا؟ " با خندهی کوتاهی پرسیدم و منتظر نگاهش کردم.
" چه خبر از من؟ زندگیم الحمدالله مثل جهنمه خدام خوشش اومده هی آپشن اضافه میکنه."
خیلی یهویی گفت و چشماشو واسم درشت کرد همزمان که دستاشو بالا میاورد تا توی هوا تکونشون بده
" خواهرم ویولا رو که میشناسی نه؟ همونی که امسال دانشگاهشو تموم کرد.
این اومد پس از مدتها محبت خواهرانش گل کرد و وقتی میخواست بره بیرون دوستشو ببینه پیشنهاد داد منم باهاش برم.
منم با خودم گفتم قراره غذای مفت گیرم بیاد پس با سر قبول کردم.
ولی میدونی چیشد؟؟ "
من که تا اونموقع سعی داشتم جلوی کش اومدن لبخندمو با دیدن حالتای صورتش موقع غر زدن بگیرم، لبامو از بین دندونام آزاد کردم تا بتونم چیزی بگم و دستشو که بالا رفته بود پایین آوردم: " مثلا... مجبورت کردن تو پول غذا رو بدی؟ "
" کاش همین بود حاجی، بخدا کاش مجبورم میکردن پول نصف مردم رستورانو من بدم. این ازون فاکی هم بدتر بوود "
لیام با زاری گفت و هوف کلافهای کشید تا یکم به خودش مسلط باشه قبل ازینکه بخواد حرفشو ادامه بده
" حالا اون دوست ویولا که میخاست ببینتش اسمش اِما بود. اِما خواهر بزرگتر رونیعه. و رونی پدرصلواتی هم که دوست صمیمی آریاناست؛ ینی در حدی صمیمی که اونو هم با خودش آورده بود رستوران. و اینجاست که شاعر میفرماد دنیا کوچیکه و من باورم نمیشد.. "
با تموم شدن حرفش، انگار که اون اتفاقا واسش یاداوری شده باشن آه کوتاهی میکشه و برای چند لحظه ساکت میمونه. اولش یکم گیج میشم که چرا باید دیدن آریانا واسش انقد ناراحتکننده باشه، ولی چند ثانیه بیشتر وقت نمیبره تا یادم بیاد که لیام، رفیق من، چند شب پیش با آریانا خوابیده و خاطرشو هم واسم تعریف کرده..
" خب عام... حالا بعدش چیا شد؟ گند جدیدی که بالا نیاوردین ایشالا؟ "
" نه دیگه عمق گَندش همین بود. ازونجا به بعدش اینطوری بود که من و رونی تظاهر میکردیم خواهر و برادر خوب اِما و ویولاییم. من تظاهر میکردم با آریانا خیلی عادی در ارتباطم و میشناسمش. آریانا تظاهر میکرد اتفاقی بینمون نیفتاده. رونی تظاهر میکرد از هیچی خبر نداره و خلاصه یه جو تظاهر مزخرفی بود. حس میکردم وسط ضبط مستند کارداشیانا نشستم میفهمی این چه حسیه؟؟ "
همزمان که نگاهشو مستقیم به چشمام میدوخت گفت و من تمام تلاشمو کردم از تصور لیام با استایل و باسن کایلی خندم نگیره و دوست خوبی بمونم.
ولی درست قبل ازینکه بتونم چیزی بگم، دوباره خودش واسه حرف زدن پیشدستی کرد " من از آریانا خوشم میاد "
" ببخشید ولی زارت د فاک؟ "
با شوک پرسیدم و مستقیم تو چشمای لیام خیره شدم " کسخل اصن چطور میتونی اینو بگی یا بهش فکر کنی؟ آریانا دوستدختر زینه. اون حق زینه سهم زینه مال زینه "
البته آره اگه از حق نگذریم اعتراف به اینا یکم واسم سخت بود؛ ولی بهرحال واقعیت داشت.
لیام ولی بدون اینکه جوابی بهم بده، کوتاه سرفه کرد و از بازوم گرفت تا به سمت دیگهای بکشه منو.
و اونجا بود که وقتی ثابت نگهم داشت و سرمو بالا آوردم، چشمم به زین افتاد که داشت با نایل و لویی دوستاش تو سالن راه میرفت و هیچ آریانایی باهاش نبود.
این عجیبه یجورایی، ولی دستکم رضایتبخش.
آبدهنمو قورت دادم و بدون اینکه حتی حواسم به خودم باشه، وقتی به خودم اومدم که دیدم به زین خیره شدم. به لباسایی که پوشیده بود، تکخندههای بامزش وقتی با لویی سر به سر هم میزاشتن و حتی قدمایی که برمیداشت.
" بیا یه معامله دو سر سود کنیم هری. اگه الان زین متوجه تو بشه و چشم و ابرو واست بیاد، منم میرم یه حرکتی رو آری میزنم. ولی اگر هم که کاریت نداشت و وفادار بود منم با دختره کاری ندارم. نظرته؟ "
لیام که پشت سرم وایساده بود زمزمهوار اینو ازم پرسید و چونشو از پشت به شونم تکیه داد؛ و من اون لحظه حضور زین به قدری حواسمو پرت کرده بود که نتونم به چیز خاص دیگهای فکر کنم پس فقط کوتاه سرمو تکون دادم و نگاهمو روی زین نگه داشتم.
نایل که سرش پایین و قفل تو گوشیش بود انگار زودتر از بقیه تونست سنگینی نگاه من و لیامو حس کنه که سرشو بالا آورد و اطرافشو نگاه انداخت. با دیدن من لبخند کوچیکی زد و منم تو جوابش همون لبخند رو برگردوندم.
بعد ازون انگار نوبت لویی بود که ببینتم و اونم بدون اینکه نگاهشو ازم بگیره، سقلمهی کوتاهی به پهلوی زین زد تا اونو متوجهم کنه.
و وقتی بالاخره زین سرشو سمتی که بودم چرخوند و منو دید، لبخند کوچیکی روی لباش نقش بست و با شیطنت بهم چشمک زد قبل ازینکه به راهی که با دوستاش میرفت ادامه بده.
و همون حرکت کوچیکش کافی بود که سست شدن بدنمو از داخل بتونم حس کنم و بدون اینکه حتی متوجهش باشم لبخندی روی لبام بشینه.
" هیچوقت تا حالا انقد از درک و شعور زین خوشم نیومده بود. خب روز بخیر دوست من، من میرم حالا حرکت خودمو بزنم "
صدای خبیث و رضایتمند لیام باعث شد به خودم بیام ولی قبل ازینکه بتونم حتی چیزی بگم، صدای بلند زنگ مدرسه تو محوطه پیچید و دانشآموزایی که تا اون لحظه تو کوریدور بودن، سمت کلاساشون حرکت کردن.
با یاداوری اینکه این ساعت شیمی داریم، فکر کردن به اتفاقای دیگه رو به بعد موکول کردم و با برداشتن کتابایی که لازم داشتم، شروع کردم دویدن سمت کلاس شیمی.
امیدوار بودم بتونم سروقت برسم بلکه پیش کارا بشینم. وقتی که واسه خیره شدن به زین و حرف زدن با لیام هدر داده بودم ممکن بود باعث شه جای درست حسابی پیدا نکنم چون معمولا بقیه زودتر ازینا خودشونو به کلاس میرسونن؛ ولی خب بهرحال خودمو به کلاس رسوندم.
و تادا. درست طبق حدسم، بیشتر از ۹۷٪ صندلیا روشون کسی نشسته بود، مثلا زین پیش لویی روی دو تا از صندلیای ردیف آخر و...
وایسا چیشد الان؟
اون که تا الان داشت طاووسی راه میرفت، چجوری زودتر از من رسید اینجا؟
هوف کوتاهی کشیدم همزمان که چشمامو به اطراف میچرخوندم تا ببینم جای خالیای واسه نشستن پیدا میشه یا نه.
ولی زین، لویی و سه تا پسر دیگه صندلیای ردیف آخرو گرفته بودن؛ و کارا هم با یه پسره که درست نمیشناختمش، چند ردیف جلوتر بودن. و حالا رسما هیچ صندلی خالیای تو هیچ جای خوبی باقی نمونده بود.
تنها دو تا صندلی خالی به چشمم خورد، که رو یکیشون متیو نشسته بود. پسری که همیشه بوی سگ مواد میداد. و رو صندلی خالی دیگه آریانا نشسته بود.
البته که مشخص بود کجا قراره بشینم!
با نفس عمیقی سمتش رفتم و نگاهش کردم که خودشو رو نیمکت یکم کنار کشید. یجورایی ناخوداگاه دلم واسش سوخت وقتی دیدم چقد تنها نشسته، ولی خب..
" هی عام.. میتونم اینجا بشینم؟ اگه جای کسی نیست و اینا "
با شنیدن صدام، آریانا سرشو بالا آورد تا بتونه ببینتم و بعد از چند لحظه سرشو به نشونهی تایید تکون داد قبل ازینکه دوباره سرشو پایین ببره و به کتاب خوندنش ادامه بده.
عالیه. بطرز جذابی دارم میشینم پشت میزی که اون سرش دوستدختر کراشم نشسته و خود کراش فاکیمم هست و احتمالا ما رو ببینه. خب بعدیش چیه؟
همزمان با دراوردن کتابام از توی کیفم، سعی کردم جو رو که - حداقل از نظر خودم - سنگین بود، یکم بهتر کنم، معلمی هم که هنوز نیومده بود، پس سعی کردم چنتا کلمه درست پشت سرهم بچینم: " خب.. حالت چطوره؟ "
آریانا که شنیدن صدام باعث شده بود توجهش جلب بشه، نگاهشو بهم داد:
" خوبم من.. تو اسمت چیه؟ بهرحال بخوام مکالمه رو ادامه بدم دونستن اسمت لازمه "
" هری استایلز " یه نفس جواب دادم و کتابامو بالاخره روی میز گزاشتمشون.
" اسم و فامیل جذابی داری " با لبخند دندوننمایی گفت و سرشو کوتاه به نشونهی آشنایی واسم تکون داد.
و اوکی اعتراف بهش سخته ولی آره اون بطرز لعنتیای خوشگله.
" من آریانام. معمولا آری صدام میکنن. از شیمی متنفرم و توش افتضاحم یونو؟
امروزم روز خوبی واسم نبوده برای همین اصلا تمرکز ندارم و شک دارم حتی اگه معلم توضیح بده هم چیز خاصی بفهمم پس.. امکانش هست تو کمکم کنی؟ "
با لبخند بامزه و مظلومانهای پرسید همزمان که منتظر جواب بهم خیره مونده بود.
حالت چهرهای که به خودش گرفته بود باعث میشد لبخند کوچیکی روی لبام بشینه. حس میکنم لیام و زین واقعا حق داشتن ازین دختر خوششون اومده باشه.
" گاد تو چه پسر محشری هستی " صدای آریانا تو گوشم پیچید وقتی برای یه لحظه به عقب نگاه کرد و بعد خودشو روی نیمکت نزدیکتر سمتم کشید.
برای چند ثانیه، با گیجی حاصل ازین فکر که چرا دوسدختر زین باید اینطور بهم نزدیک باشه یا صمیمی رفتار کنه نگاهش کردم و لبامو توی دهنم کشیدم؛ و درست وقتی خواستم خودمو بیتوجه بهش نشون بدم، یادم افتاد که زین هم همونجاست؛ چند ردیف عقبتر، و احتمال زیاد خیره به ما.
پس بیصدا فقط آبدهنمو قورت دادم و خودمو نامحسوس یکم فاصله دادم ازش که این همزمان شد با ورود معلم به کلاس و باعث شد آریانا اخماشو خفیف توی هم بکشه و حداقل برای چند دقیقه بیخیالم بشه.
یا دست کم این امیدی بود که داشتم..
آقای جانسون با صدای بلندش دربارهی عناصر بحث میکرد ولی بدبختانه یا خوشبختانه، من نمیتونستم تمرکز کنم.
چرا؟ چون دقیقا میدونستم مارلو داشت چیکار میکرد.
اون چسبیده به من نشسته بود و شونههامون بیشتر از حد معمول به هم کشیده میشد. دستشو بیشتر از حالت عادی به دستم که روی میز بود میکشید انگار که تصادفی بوده و سرشو مدام به گوشم نزدیک میکرد تا سوالای کوچیک و سادشو ازم بپرسه.
متاسفانه اگه یکم دیگه کنار میرفتم نیمکت زیرم تموم میشد و با مخ زمین میخوردم و اون انگار عین خیالشم نبود.
اوکی حس میکنم باید حرف چند دقیقه قبلمو پس بگیرم..
چش بود این دختره واقعا؟
نمیفهمه اگه به این کاراش ادامه بده اونی که به فنا میره منم؟
و بطرز جذابی، حالا که نیاز داشتم زمان زود بگذره، جوری داشت کش میومد که انگار قرار بود تا ابد طول بکشه. فکر نمیکنم هیچوقت تو عمرم به هیچ دختری جز جما تا این حد نزدیک نشسته بوده باشم..
به محض اینکه زنگ خورد، نفس راحتی از زندگی دوبارهای که بهم بخشیده شده بود کشیدم و شروع کردم به جمع کردن کتابام. کلاس بعدیم با لیام مشترک بود و اونجا حداقل شاید میتونستم راجب رفتارای عجیب آریانا و حرکتایی که روم زد باهاش حرف بزنم.
" خدایا موهات انگار ساخته شده واسه بازی کردن "
آریانا همزمان که موهای نسبتا بلندمو مدام بین انگشتاش میپیچید و آزادشون میکرد گفت و یجورایی این باعث شد نتونم از جام بلند شم و همونجایی که بودم بمونم.
بیشتر کسایی که داشتن از کلاس خارج میشدن نگاهمون میکردن حتی اگه سعی داشتن ضایع نباشه و این هرلحظه داشت بیشتر کلافم میکرد. تو چشم بودنم باعث میشد حس عجیبی داشته باشم.
یکم طول کشید تا بتونم به زبون بیام ولی بالاخره سمتش چرخیدم و سعی کردم لبخند بزنم
" قابلی نداره؛ ولی ببخش الان باید برم "
گفتم و آریانا تو جوابم لبخندی روی لباش نشوند همزمان که دستشو از لای موهام تا روی شونم سر میداد " آره برو هری. بعدا دوباره همو میبینیم "
تلاشمو کردم که تا موقع بلند شدن و فاصله گرفتن ازش لبخندمو روی لبام حفظ نگه دارم ولی لحظه به لحظه انگار داشت سختتر میشد.
و بالاخره وقتی از کلاس خارج شدم، نفسمو هوف مانند بیرون فرستادم.
کلاس شیمی بود یا شکنجهگاه موقت؟
حینی که با خودم آهنگ قدیمیای رو زمزمه میکردم، راهمو سمت سرویس بهداشتی پسرا کج کردم تا بتونم صورتمو بشورم. نیاز به یکم هوا داشتم.
بعد از چند لحظه وقتی یکی از دستشوییا خالی شد سمتش رفتم تا کارمو بکنم، و خب جالب بود واسم که امروز و این ساعت اینجا انقد خلوتتر از همیشهست، چون معمولا موقع زنگ استراحت خیلی شلوغتر میبود.
شروع به شستن صورتم کردم و درست وقتی چشمام بسته شدن، صدای آشنایی به گوشم خورد:
" خب هری، تو کلاس دیدمت که بطرز جذابی با آنا چیک تو چیک شده بودین. کیف داد بهت؟ "
و خودشه. صدای زینو به وضوح میتونستم حس کنم که با فاصله پشتم ایستاده بود. اه، الان آخه چرا؟
صورتمو تو سکوت کاملا شستم بدون اینکه حتی نگاهش کنم. اونم فقط اونجا وایستاده بود و میتونستم سنگینی نگاهشو حتی از رو آینهای که روبروم به دیوار نصب شده بود حس کنم که داشت خیره نگاهم میکرد.
وقتی بعد از چند لحظه سرمو بالا آوردم، نگاهمو بهش دوختم
" من هیچ کاری نکردم. اون فقط– "
"هیچی نگو!" خیلی یهویی بدون اینکه بزاره حرفمو تموم کنم بهم توپید و اخماشو بیشتر توی هم کشید.
لعنتی با داد کشیدن فاصلهای نداشت و مشخص بود داره خودشو کنترل میکنه تا صداشو آروم نگه داره
" آفرین همینجوری ساکت بمون "
بهم غرید و با چند قدم خودشو بهم رسوند؛ بازومو تو دستش گرفت و منو دنبال خودش کشید قبل اینکه تنمو محکم و یهویی به در اصلی سرویس بهداشتی بکوبه و با چهرهی عصبیش مستقیم تو چشمام خیره بشه
" امروز. بعد از مدرسه. با من میای."
شمرده شمرده گفت و دندون قروچه کرد " فهمیدی چی گفتم هری؟ میای خونهی من "
" من.. من متاسفم. من هیچ قصد بدی نداشتم، بخدا فقط خیلی معمولی داشتیم حرف میزدیم هیچ معاشقهای در کار نبود که اینطور داغ کردی "
با استرسی که تنمو پر کرده بود سعی کردم واسش توضیح بدم و اون تو جواب بعد از چند ثانیه فقط شروع کرد به خندیدن.
سرشو به عقب خم کرد از خنده و بدون اینکه چیزی بگه این وضع تا چند لحظه ادامه داشت؛ تا وقتی که خندشو قطع کرد و مستقیم از نزدیک به چشمام خیره شد
" کاری نکن باعث حسادت من بشه هری. دارم دوستانه بهت میگمش "
با لحن آرومی زمزمه کرد قبل ازینکه ازم فاصله بگیره و از سرویس خارج بشه و منو هنگ کرده سرجام تنها بزاره.
حسادت..؟
*
" توعه پدرسگ چرا انقد داری ازم دوری میکنی؟ فک نکنی هواسم بهت نیستا "
لیام وقتی کارا داشت پشت میز همیشگیمون تو بوفه مینشست غر زد و بهش چشمغره رفت.
کریستی هم سر میز ما بود. با لبخند کوچیکی نگاهش بین لیام و کارا میچرخید؛ از قضیهی اون دو تا خبر داشت. ینی خب من از دهنم دررفته بود بهش گفته بودم.
" متاسفم.. "
کارا نفس عمیقی کشید و انگار که داشت سعی میکرد کلمهی درستی واسه گفتن به ذهنش برسه، کمی مکث کرد " هرچی بگی حق داری.. ولی خب.. "
وقتی نتونست جملشو کامل کنه سمت من چرخید و با گیجی نگاهم کرد و منم فقط با لبخند کوچیکی سرمو به نشونهی تایید تکون دادم. کریستی هم نامحسوس به نشونهی تایید بیشتر لایک نشون داد و پوستهی ساندویچشو داخل ظرف خالیش گزاشت. غذاش تقریبا تموم شده بود.
" خیلی خب پس.. گوش کن ببین چی میگم چون قرار نیست تکرارش کنم "
کارا همزمان که نگاهشو روی لیام برمیگردوند گفت و نفس تازهای کشید
" من حرفمو میزنم، بعدش میرم، خب؟ "
آرومتر از قبل گفت و لیام که با دقت به دختر روبروش نگاه میکرد، با احتیاط فقط سرشو به نشونهی باشه تکون داد ولی چیزی نگفت.
" من.. من از وقتی سال اولی بودیم ازت خوشم میومد. تمام این سالها دوست داشتم، و الانشم عاشقتم. همین.. "
با تموم شدن حرفش نفس عمیقش رو صدادار بیرون فرستاد و برای چند لحظه به صورت لیام خیره موند.
و بعد از چند ثانیه که تو سکوت گذشت، از جاش بلند شد و بیهیچ حرف دیگهای میز رو ترک کرد.
منم همزمان که آه کوتاهی از نامردی زمونه میکشیدم به لیام نگاه کردم که همچنان به جایی که کارا تا چند لحظه پیش نشسته بود خیره مونده بود.
" لیلی؟ اینجایی؟ " کریستی دستشو جلوی صورت لیام تکون داد و وقتی لیام بالاخره به خودش اومد، دستشو عقب کشید.
با حالت هنگیای سمت من چرخید و وقتی تونست نگاه گیمشو از میز بگیره به کریستی زل زد " کارا از من خوشش میاد."
کریستی هم به سادگی با حرکت سرش حرفو تایید کرد.
" اصلاح میکنم "
سرفهی مصلحتیای کردم تا توجها رو جلب کنم و چشمک کوچیکی به لیام زدم " اون عاشقته بدبخت. دورهی بکن درروییت دیگه تموم شد "
با خنده گفتم و موهامو به عقب روندمشون.
خوشبختانه یا متاسفانه همون لحظه چشمم به زین افتاد که با لویی و نایل پشت یکی از میزای نزدیک به ما نشسته بودن و خوش و بش میکردن. و بازم آریانا کنارش نبود.
وقتی متوجه نگاهم شد سرشو کمی بالا آورد و با خباثت بهم چشمک زد قبل ازینکه دوباره هواسشو به دوستاش بده و من حتی نمیتونستم درک کنم چرا یه همچین حرکت سادهای ازش باعث میشه دلم هُری بریزه پایین.
این بار با دقت بیشتری کافهتریا رو از نظر گذروندم که چشمم بالاخره به آریانا افتاد.
اون سمت دیگهی کافه با دو تا دختر دیگه که بنظر میومد صمیمی باشن نشسته بود پشت یه میز و صورتش یکم به سرخی میزد. تو سکوت به غذاش خیره شده بود و بعد وقتی دوستش چیزی رو توی گوشش زمزمه کرد، شروع کرد به خندیدن و گاز کوچیکی به برگرش زد.
هنوز چند لحظه هم نگذشته بود که پسر قدبلندی بهشون اضافه شد و رو صندلی کناری آریانا جا گرفت تا بشینه. دختره هم سرشو بدون هیچ خجالت یا حرفی به شونهی فردد تازهوارد تکیه داد و پسره هم دستشو دور کمر آریانا حلقه کرد.
و من اینجوری بودم که بچز ناموسا ساقیتون چی میده بزنین که این همه گنجایش دارین؟
***
تعداد ووتهای این چپتر به ۶۵تا برسه پارت بعدی رو میزارم مرسی♡
هاها پارت بعدی یه نیمچه اسمات داره:)