- خسته نباشی آقای بیون.
پسر هفده ساله درحالیکه تلاش میکرد از افتادن کتابهاش جلوگیری کنه با لبخند بامزهای گفت و عینک روی بینش رو کمی حرکت داد.
-تو هم همینطور جان. بهتره زود برگردی داره دیروقت میشه.
پسر آسیایی هم متقابلا لبخند زد و کارت مخصوص ورود به کتابخونه رو به دانشآموز روبروش برگردوند.
عقربههای ساعت بزرگ روی دیوار، عدد یازده رو نشون میدادن و سالن کتابخونه خالی شده بود. چیزی به زمان آزمون ورودی دانشگاه نمونده بود و روزانه تعداد زیادی از داوطلبها برای درسخوندن به این کتابخونه میاومدن. البته که بکهیون هم عاشق دیدن این حجم از تکاپو و تلاش بقیه برای موفقیت بود. دیدن این حجم از آدم که برای رسیدن به هدفشون تمام انرژیشون رو میذاشتن، به وجد میآوردش و هیچکس فکرش رو نمیکرد که بکهیون بیون، پسرِ بیستوچهار سالهای که یه کتابدار ساده با ظاهری عجیب و متفاوته چنین احساساتی رو داشته باشه.
اون عاشق کتابخوندن بود، اونقدر زیاد که محال بود هفتهای یه کتاب رو تموم نکنه. یکی از دلایلی که باعث شد کتابخونه رو به عنوان محل کارش انتخاب کنه، همین علاقهی افراطیش بود اما ظاهرش بیشتر شبیه پسرهای خوشگذرونی بود که هر شب رو توی بار و کنار یه فاحشه میگذرونن. تمام کسایی که به کتابخونه میاومدن اون رو با ظاهرش قضاوت میکردن و خب... این اصلا برای بکهیون اهمیتی نداشت. اون عاشق این بود که ناخنهای قشنگش رو با لاکهای تیره تزئین کنه، هر ماه به وضعیت موهاش برسه و اونها رو رنگ کنه و به انگشتهای کشیده و قشنگش با زیورآلاتی که دوستپسرش بهش هدیه میداد، زیبایی ببخشه. درسته... دوستپسرش! مرد قدبلند با موهای مشکی و فری که مدتی بود برای آزمون ورودی تحصیلات تکمیلی استرس زیادی رو تحمل میکرد و بکهیون تمام تلاشش بر این بود که مراقب سلامتیش باشه.
چانیول پارک دوستپسر بیستوهشتسالهش، کسی بود که از زمانی که با پدرومادرش به آمریکا مهاجرت کرده بود باهم دوست شده بودن. چانیول توی تمام خاطرات کودکی و نوجوونیش حضور داشت، براش سونبهی مهربونی بود که توی مدرسه ازش مراقبت میکرد و اجازه نمیداد اون آمریکاییهای نژادپرست که فقط خودشون رو نژاد برتر میدونستن اذیتش کنن. چانیول براش بهقدری امن محسوب میشد که حتی زمانی که متوجه گرایشش شد، بهش پناه برد. اون زمان حس میکرد دیگه لیاقت زندهموندن رو نداره و فقط یک قدم با پایاندادن به زندگیش فاصله داشت اما چانیول با دستهای گرم و حمایتگرش ازش محافظت کرده بود و با کارهاش بهش فهموند که هیچ فرقی با سایر آدمها نداره و همون روزها بود که بکهیون احساسات جدیدی رو تجربه کرد. چانیول دیگه براش فقط یه هیونگ نبود... اون رسما شیفتهی دوست قدبلند و مهربونش شده بود اما نمیتونست عشقش رو ابراز کنه چون از ازدستدادن چانیول میترسید و این ترس بهقدری توی وجودش رشد کرد که شش سالِ تمام این احساسات رو درون خودش زندانی کرد و اگر شبی که فارغالتحصیل شد، همراه با چانیول سگمست نمیکرد، هیچوقت قرار نبود شجاعت ابراز عشقش رو پیدا کنه و حالا اونها توی این نقطه بودن. هر دوشون از خانوادههاشون جدا شده بودن و باهم زندگی میکردن.
همخونهبودن با چانیول و زندگیکردن باهاش دقیقا همون رویایی بود که از زمانی که شونزده ساله بود داشت و حالا که کنارِ هم بودن، آرامش غیرقابلوصفی رو حس میکرد.
بوکمارکش رو بین صفحهی کتابی که داشت میخوند قرار داد و بعد از اینکه کشوقوسی به کمر خشکشدهاش داد، از پشت میزش بلند شد و نگاهی به سالن انداخت. دوستپسرش بدون توجه به اینکه تایم کاری تموم شده و باید به خونهاشون برگردن هنوز هم سرش توی کتاباش بود و بهش توجه نمیکرد.
میدونست که این آزمون چقدر برای دوستپسرش اهمیت داره اما اون به چه حقی تمام روز نادیدهش گرفته بود و حتی یه پیام خشکوخالی هم بهش نداده بود؟
یکی از دستهاش رو توی جیب شلوار جین گشادش برد و با قدمهای آرومش به سمت میزی که چانیول پشتش نشسته بود رفت. چند ثانیهای پشت سرش ایستاد تا شاید سایهاش و یا سنگینی نگاهش باعث شه چانیول متوجهش شه و به سمتش برگرده و اما انگار محتویات اون کتاب قطور جلوش جذابتر از هر چیز دیگهای بودن.
با اخمهایی درهمرفته دستش رو روی صفحهای که چانیول مشغول خوندنش بود گذاشت و بعد از بستن کتاب، تمام وسایل روی میز رو همراه کتاب به گوشهی میز انتقال داد و به افتادنشون توجهی نکرد. بدون اینکه ذرهای از جدیت اخمی که روی صورتش شکل گرفته بود کم بشه، پاهاش رو دو طرف صندلی مرد روبروش قرار داد و روی پاش نشست. چشمهای دوستپسر عزیزش از پشت اون عینک طبی حالا حتی درشتتر به نظر میرسیدن و دلِ بکهیون برای چهرهی مبهوتِ بامزهاش ضعف رفت. بیشتر از این وقت رو تلف نکرد و لبهای باریکش به لبهای خشک و ترکخوردهی چانیول رسوند و مشغول بوسیدنش شد.
دستهاش با ملایمت صورت زبرش رو قاب گرفتن و بدنش رو کمی جلو کشید تا راحتتر بتونه به چانیول تسلط داشته باشه. چانیول همیشه به صورتش میرسید و شیو میکرد اما با این حال زبربودن پوست صورتش هم براش خاص و دوستداشتنی بود.
چانیول بعد از چند ثانیه با تأخیر جواب بوسههاش رو داد. در واقع بهقدری خسته و پر از استرس بود که برای تجزیهوتحلیلکردن رفتار بکهیون چند دقیقهای زمان صرف کرده بود. لبهاش رو روی لبهای باریک و خوشمزهی دوستپسرش حرکت داد و دستهاش دور بدن ظریفش حلقه شدن. لبخند بکهیون رو بین بوسهشون حس کرد و بیشتر از قبل توی بغلش فشردش. انگار با همین بوسه، خستگی امروزش کاملا محو شده بود و آرامش عجیبی رو حس میکرد.
بکهیون بعد از اینکه چندین بار لبهای مردش رو بین لبهای خودش پرس کرد و مکید، عقب کشید و با اخمی که هر چند کمرنگ اما هنوزم بین ابروهاش بود دستور داد:
- صندلیت رو بده عقب.
بکهیون درحالیکه دستبهسینه کنار صندلیش ایستاده بود خیره نگاهش میکرد و چانیول با وجود اینکه دلش میخواست دوباره پسر زیبای کنارش رو تا زمانی که نفس هر دوشون بند بیاد ببوسه، به حرفش گوش داد و صندلی رو با صدای ناهنجاری به عقب فرستاد.
بکهیون بدون اینکه وقت رو تلف کنه، بین پاهای مرد بلندتر جا گرفت و دستش رو به سمت زیپ شلوارش برد. تا چند دقیقه قبل وجودش پر از حرص و عصبانیت بابت بیتوجهیهای اخیر دوستپسرش بود و میخواست بعد از مصدومکردن چانیول کوچولو، از کتابخونه به بیرون پرتش کنه و تا یه مدت طولانی هم نادیده بگیرتش، اما دیدن چهرهی مظلوم و خستهش، خلع سلاحش کرده بود و با خودش فکر کرد شاید این معاشقهی یهویی کمی از تنش و استرس عزیزترین فرد زندگیش کم کنه. قبل از اینکه موفق بشه زیپ شلوار چانیول رو پایین بکشه، دستهای بزرگ و گرمش مانعش شدن و بلافاصله صدای بمش تو گوشش پیچید.
- داری چیکار میکنی بکهیون؟
چانیول واقعا از اقدام یهویی دوستپسرش، اون هم با نگاه اخمآلود و حالت طلبکارانهش شوکه شده بود. اونها توی کتابخونه بودن! جایی که بکهیون کار میکرد و هر لحظه امکان داشت یک نفر وارد طبقه بشه و دوستپسرش رو توی اون وضعیت ببینه... این آخرین چیزی بود که پسر قدبلند میخواست. حتی با تصورکردنش هم عصبی شده بود.
- میخوای جلوم رو بگیری؟ اگه این کارو کنی تا روز آزمونت باید روی کاناپهی توی پذیرایی بخوابی و دیگه هم اینجا رات نمیدم. حالا نظرت چیه؟
چانیول مطمئن بود مرد روبروش دروغ نمیگه و اگه اجازه نده کاری که میخواد رو انجام بده، قراره چند هفتهی آینده رو با دلتنگی بگذرونه. از طرفی دلش نمیخواست کسی توی این وضعیت ببینتشون پس کلافه به حرف اومد:
- ممکنه کسی بیاد با-
+ فقط آقای جیمز پایینه اونم پادرد داره و نمیتونه از اونهمه پله بیاد بالا.
بکهیون بعد از تمومکردن حرفش دوباره دستبهکار شد و این بار بدون اینکه چانیول مانعش بشه زیپ شلوارش و بعد هم شورتش رو پایین کشید. نگاه چانیول بین در ورودی و مرد اغواگر جلوش میچرخید تا مطمئن بشه کسی وارد سالن مطالعه نمیشه.
با احساس گرمایی دور خصوصیترین عضو بدنش، لب پایینیش رو گاز گرفت و یکی از دستهاش رو به لبهی میز رسوند و فشار شدیدی بهش وارد کرد. بکهیون زیادی توی این کار خوب بود و جوری بهش لذت میداد که چانیول حتی نمیتونست حسش رو با کلمات وصف کنه. دستهای پسر روبروش روی رونهای خودش قرار گرفته بودن و با عقبوجلوکردن سرش لذت زیادی رو به وجودش تزریق میکرد. دست آزاد چانیول بین موهای شرابیرنگ دوستپسرش چنگ شد و سعی کرد حرکات سرش رو کنترل کنه. نفسهاش سنگین شده بودن و حس میکرد اگر جلوی حرکت زبون شیطون بکهیون رو نگیره ممکنه توی دهنش ارضا بشه و این رو نمیخواست.
درحالیکه نفسنفس میزد سر بکهیون رو عقب کشید و آلتش با صدای پاپمانندی از بین لبهای پسر کوچیکتر بیرون اومد. بکهیون چند باری سرفه کرد و با اخم بهش خیره شد. نمیفهمید چرا چانیول همیشه عادت داره جلوش رو بگیره.
- برو درو قفل کن و بیا. زود باش.
این بار چانیول دستور داد و پسر روبروش کلافه از روی زمین بلند شد. قدمهای تندشدهاش رو به سمت در سالن برد و قفلش کرد. این حساسیتهای شدید چانیول روی مخش رژه میرفتن.
وقتی به میزی که چانیول پشتش نشسته بود برگشت، انتظار دیدن دوستپسرش رو توی اون وضعیت نداشت.
خبری از عینک مشکیرنگ روی چشمهاش نبود و شلوار و شورتش رو هم از پاش درآورده بود و مشغول بازکردن دکمههای بالایی پیرهنش بود.
بکهیون که توقع این استقبال رو نداشت با نیش بازش به سمتش رفت و برای اینکه لبهاشون رو بهم برسونه روی نوک پاش ایستاد و دستهاش اتوماتیکوار دور گردن دوستپسرش حلقه شدن.
چانیول که انگار منتظر همین فرصت بود وقت رو تلف نکرد و با ولع مشغول بوسیدن لبهای پسر توی بغلش شد. کنترل بوسه کاملا دستش بود و بکهیون هم شکایتی نداشت، در واقع از این تسلط دوستپسرش لذت هم میبرد. بعد از بوسیدن لبهاش، زبونش رو وارد دهن گرم بکهیون کرد حلقهی دستهاش به دور بدن بکهیون تنگتر شد. حین بوسیدنش بدنش رو بغل کرد و بعد از کنارزدن تمام وسایل روی میز، بکهیون رو روش نشوند و بوسهشون رو قطع کرد. با بیقراری دکمههای پیرهن دوستپسرش رو باز کرد و لبهاش خیلی سریع روی گردنش جا گرفتن. وجببهوجب پوست شیریرنگش رو میبوسید و بعد کبود میکرد. باورش نمیشد آخرین باری که باهم رابطه داشتن رو یادش نمیاد و همین باعث میشد از دست خودش عصبانی بشه. اون هیچوقت اجازه نمیداد رد مالکیتی که روی پوست عشقش بهجا میگذاشت کمرنگ بشه و از اینکه تا این حد از دوستپسرش غافل شده ناراحت بود.
بکهیون حس لبهای گرم مرد قدبلند رو روی بدنش دوست داشت. دستهاش بین موها فرش حرکت میکردن و سعی میکرد نالههاش رو خفه کنه و این کار برای بکهیونی که توی سکس پرسروصداترین بود واقعا سخت بهنظر میومد. پاهاش دور بدن لخت دوستپسرش حلقه شدن و سعی کردن بدنش رو نزدیک خودش نگه داره. حالا که چانیول بهش چراغ سبز نشون داده بود میخواست نهایت لذت رو از این نزدیکی ببره.
بعد از اینکه به حد کافی گردن مرد توی بغلش رو کبود کرد، عقب کشید و پیراهن بکهیون رو کامل از تنش درآورد. لبهاش این بار روی قفسهی سینهش قرار گرفتن و مشغول بوسیدن قفسهی سینه و برجستگیهای روشون شد. بکهیون توی بغلش از فرط لذتی که احساس میکرد میلرزید و همین برای ادامهدادن به بوسههاش کافی بود. پوست خوشبوش رو میبوسید و گاهی میمکید. لبهاش کمکم پایینتر میرفتن و به شکم نرمش میرسیدن. اما قبل از اینکه بوسههاش رو از سر بگیره، دکمهی شلوار بکهیون رو باز کرد و با کمک خودش، همزمان شرت و شلوارش رو باهم پایین کشید. نگاهی به چشمهای خمار و صورتش که از عرق برق میزد انداخت و برای بوسیدن شکمش خم شد.
دو ماه پیش، وقتی بکهیون با ذوق و شوق عجیبی وارد اتاق کارش شده بود و بدون مقدمه لبهی بلیزش رو بالا داده بود تا پیرسینگی که روی نافش زده بود رو ببینه، باهم وارد یه دعوای شدید شده بودن و چانیول تمام مدت داشت راجعبه خطرات این کار نصیحتش میکرد اما حالا عاشق دیدن اون قسمت از بدن دوستپسرش بود. لبهاش رو روی فلز سرد قرار داد و پوست اون قسمت رو به طور کامل وارد دهنش کرد و مک زد. بدن بکهیون از این تماس حساس لرزید و لبهاش رو بیشتر از قبل بهم فشار داد. درد خفیف اما لذتبخشی رو حس میکرد و بوسههای چانیول کاملا تحریکش کرده بودن. بدنش به سکس احتیاج داشت اما بهنظر میرسید چانیول قرار نیست حالاحالاها دست از چشیدن بدنش برداره.
با احساس لبهای چانیول روی قسمت داخلی رون پای راستش، هینی کشید و یکی از دستهاش رو تکیهگاه بدنش کرد. صدای نفسنفسزدنهاش توی فضای ساکت سالن میپیچید و کلافه به موهای فر چانیول چنگ میزد. تحریک شده بود و بدن حساسش به هر بوسهی چانیول واکنش شدیدی نشون میداد و میلرزید. سعی کرد با ضربهزدن به شونهی چانیول متوجهش بکنه اما بهنظر میرسید چانیول اهمیتی نمیده.
صدای زنگ گوشیش دقیقا مثل یه فرشتهی نجات عمل کرد و باعث شد چانیول برای چند ثانیهای کارش رو متوقف بکنه.
- تو جیب شلوارمه. باید جواب بدم.
مرد کوچیکتر با صدای لرزونی به حرف اومد و سعی کرد صاف بشینه.
- مهم نیست بعدا زنگ میزنن بهت.
چانیول بعد از اینکه دوباره روبروش قرار گرفت و با دستهاش صورت براق دوستپسرش قاب میگرفت، اخمآلود گفت.
- آقای جیمزه! جواب ندم میاد بالا. کلید داره!
البته که آقای جیمز کلید اینجا رو نداشت ولی بکهیون باید جوابش تماسش رو میداد و برای قانعکردن چانیول مجبور بود از نقطهضعفش استفاده کنه و البته که کلکش موفق هم بود. چانیول بلافاصله خم شد و موبایل بکهیون رو از جیبش درآورد و بهش داد.
- سلام آقای جیمز.
بکهیون با لبخند بامزهای مشغول صحبت با مرد مسنِ پشتِ خط شد و حواسش از دوستپسرش که با نگاه کفریای بهش خیره بود کاملا پرت شد. دوستپسر تخسش بهجای اینکه تلاش بکنه زودتر تماسشون رو به پایان برسونه داشت با صاحبکارش خوشوبش میکرد؟ پس چانیولم میتونست به کارش ادامه بده. روبروی بکهیون روی دو زانوش نشست و دستهاش رو روی رونهای پرش که پر از لاومارکهای قرمزرنگی بودن قرار داد و بدون اینکه به بکهیون توجه کنه، آلتش رو وارد دهن گرمش کرد و مکید. بکهیون درست بعد از حس اون گرما دور آلتش شدید تکون خورد و نگاه برزخیای بهش انداخت.
- نگران نباشید آقای جیمز...
صداش پشت گوشی میلرزید و بهنظر میومد مردی که پشت گوشی بود هم متوجهش شده. اما چانیول لج کرده بود و قرار نبود دست از لجبازی برداره، پس شروع به حرکتدادن سرش کرد.
بکهیون فقط داشت تلاش میکرد زودتر این مکالمه رو تموم کنه، قبل از اینکه صاحبکارش متوجه بشه دقیقا داره چه غلطی با دوستپسرش میکنه. خوشبختانه قبل از اینکه وضعیتی که توش قرار داشت برای صاحبکارش لو بره تماسش تموم شد و حالا داشت با تمام زورش چانیول رو هل میداد.
- خیلی عوضیای، نزدیک بود آبروم بره!
بکهیون با حرص گفت و نگاهش روی قیافهی بشاش چانیول ثابت موند. چرا دلش میخواست یه مشت محکم توی اون لبخند قشنگش بکوبه؟
پسر بزرگتر ساکت بود و بدون اینکه سکوتش رو بشکنه، از جاش بلند شد و زیر گلوی دوستپسرش رو بوسید.
- اینجا خونهمون نیست. لوب نداریم.
حالا چانیول داشت حرفش رو نادیده میگرفت؟
- ازت بدم میاد.
بکهیون این بار داد زد و با مشتش به قفسهی سینهی مرد روبروش کوبید.
- گفتم که لوب نداریم. نمیخوام اذیتت کنم. خودت خیسشون کن.
چانیول با نیشخندی که بیشازحد روی مخ بکهیون رفته بود گفت و انگشتهاش رو به سمت لبهای باریکش برد.
شاید اگه اونقدر تحریک نشده بود، بعد از گازگرفتن انگشتهایی که توی دهنش بود، مرد روبروش رو به بار کتک میگرفت و به عنوان یه مزاحم تحویل پلیس میدادش، اما عضو دردناکش بهش گوشزد کرد که این کار حداقل فعلا درست نیست. پس بدون اینکه اعتراضی بکنه مشغول مکیدن انگشتهای چانیول شد.
چانیول به صورت حرصیش خیره شده بود، چشمهای قشنگش رو ریز کرده بود و خصمانه بهش نگاه میکرد. چطور میتونست با این ظاهر مثلا خشن انقدر بانمک رفتار کنه؟ طاقت نیاورد و لبهاش روی پیشونی خیس از عرقش نشستن. پسر کوچیکتر از اونجایی که توقع نداشت، چند ثانیهای متوقف شد و نگاه پر از تردیدش رو به صورت چانیول داد.
- خب کافیه.
مرد قدبلند انگشتهاش رو از بین لبهای بکهیون بیرون آورد و یکی از دستهاش رو کاملا دور بدنش حلقه کرد تا از افتادنش جلوگیری کنه. قبل از اینکه انگشتهای خیسش رو واردش کنه زیر گوشش زمزمه کرد:
- باید صدات رو کنترل کنی خب؟ یادت باشه اینجا خونهی خودمون نیست.
بکهیون درحالیکه سرش رو روی شونههای پهن چانیول قرار میداد زیر لب باشهای گفت و منتظر موند. مرد قدبلند به آرومی اولین انگشتش رو وارد کرد و چند ثانیهای منتظر موند تا دوستپسرش به دردش عادت کنه. انگشتهای بعدی هم به همین ترتیب واردش کرد و برای پرتکردن حواسش از درد پایینتنهش شونهش رو چند باری بوسید. وقتی که حس کرد به اندازهی کافی آمادهش کرده و قرار نیست به بدنش آسیبی برسونه، انگشتهاش رو بیرون کشید و از روی میز بلندش کرد و روی صندلی نشست. قرار بود از اینجا به بعد کنترل همه چیز دست دوستپسر کوچولوش باشه و اون فقط لذت ببره.
بکهیون چند ثانیهای شوکه پلک زد و وقتی متوجه قصد مرد روبروش شد کلافه هوفی کشید. آلت چانیول رو توی دستش گرفت و بعد از تنظیمکردن حالت قرارگیریش، اون رو کامل توی خودش جا داد. درد شدیدی رو حس میکرد و اینکه نمیتونست صداش رو آزاد کنه همهچیز رو بدتر میکرد. اونقدر لبهاش رو گاز گرفته بود که طعم خون رو توی دهنش حس میکرد.
چانیول با دیدن صورت درهم و دردکشیدهاش کمی خودش رو جلو کشید و لبهاش رو بازی گرفت تا شاید حواسش از درد پرت بشه و کمکم بهش عادت کنه. بوسههاش آروم و همراه با نوازش بدن پسر کوچیکتر بودن و همین بهش آرامش میداد. درد پایینتنهاش به مرور قابلتحملتر شد و بعد از قطعشدن بوسهشون، بدنش رو حرکت داد. یکی از دستهاش رو روی شونهی چانیول قرار داد و اون یکی رو تکیهگاه بدنش کرد. حرکاتش آروم بودن اما همون هم برای دیوونهکردن چانیول کافی بود. دوستپسر کوچولوش داشت برای بودن باهاش تلاش میکرد و دیدن این تلاشش برای چانیول لذتبخش بود. حرکات بکهیون به مرور کند و کندتر میشدن و همین باعث شد چانیول متوجه خستگیش بشه و کمکش کنه. دستهاش به لپهای باسنش چنگ زدن و این بار خودش کنترل همهچیز رو به دست گرفت و درون بدن دوستپسرش ضربه زد. بهنظر میرسید نقطهی حساس پسر رو پیدا کرده چون با هر بار حرکت آلتش، بکهیون توی بغلش میلرزید و انگار چیزی به ارضاشدنش نمونده بود. دستش رو بین بدنهای عرقکردهشون برد و بعد از حلقهکردن انگشتهاش به دور آلت بکهیون، دستش رو حرکت داد و حین ضربههای کندشدهای که به بدن ظریفش وارد میکرد، همزمان باهم ارضا شدن.
بکهیون ترجیح میداد تا چند دقیقه توی همین حالت بمونه. حتی جون نداشت بدنش رو تکون بده و آلت چانیول رو از توی بدنش خارج کنه.
درحالیکه چونهاش رو روی شونهی دوستپسرش قرار میداد لب زد:
- فکر کنم باید تا خونه کولم کنی. نمیتونم از جام تکون بخورم.
چانیول در جواب باشهای گفت محکمتر از قبل بغلش کرد. به لطف پسر توی بغلش، برای چند دقیقهای هم که شده فکرش آزاد شده بود و حال بهتری داشت.
بکهیون از نظر خیلیها شبیه شیطانی بود که در قالب یک فرشتهی فریبنده ظاهر شده، اما تنها چانیول بود که از حقیقت درونش باخبر بود.