🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂...

De Shina9897

433K 64.3K 35.6K

با غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون... Mai multe

Characters
🐺Part.1🌙
🐺Part.2🌙
🐺Part.3🌙
🐺Part.4🌙
🐺Part.5🌙
🐺Part.6🌙
🐺Part.7🌙
🐺Part.8🌙
🐺Part.9🌙
🐺Part.10🌙
🐺Part.11🌙
🐺Part.12🌙
🐺Part.13🌙
🐺Part.14🌙
🐺Part.15🌙
🐺Part.16🌙
🐺Part.17🌙
🐺Part.18🌙
🐺Part.19🌙
🐺Part.20🌙
🐺Part.21🌙
🐺 Part.22🌙
🐺Part.23🌙
🐺Part.24🌙
🐺Part.25🌙
🐺Part.26🌙
🐺Part.27🌙
🐺Part.28🌙
🐺Part.29🌙
🐺Part.30🌙
🐺Part.31🌙
🐺Part.32🌙
🐺Part.33🌙
🐺Part.34🌙
🐺Part.35🌙
🐺Part.36🌙
🐺Part.37🌙
🐺Part.38🌙
🐺Part.39🌙
🐺Part.40🌙
🐺Part.41/last part🌙
🐺Special Part.1🌙
🐺Special Part.2🌙
🐺Special Part.3🌙
🐺Special Part.4🌙
🐺Special Part.5🌙
🐺Special Part.6🌙
🐺Special Part.7🌙
🐺Special Part.8🌙
🐺Special Part.9🌙
🐺Special Part.10🌙
🐺Special Part.11🌙
🐺Special Part.12🌙
🐺Special Part.13🌙
🐺Special Part.14🌙
🐺Special Part.15🌙
🐺Special Part.16🌙
🐺Special Part.17🌙
🐺Special Part.18🌙
🐺Special Part.19🌙
🐺Special Part.20🌙
🐺Special Part.21🌙
🐺Special Part.22🌙
🐺Special Part.23🌙
🐺Special Part. 24🌙
🐺Special Part. 25🌙
🐺Special Part. 27🌙
🐺Special Part. 28🌙
🐺Special Part. 29🌙
🐺Last Special Part 30.1🌙
🐺Last Special Part 30.2🌙
ورژن ویکوک

🐺Special Part. 26🌙

2.3K 589 392
De Shina9897

فقط چند ثانیه طول کشید تا به خودش بیادو بعد درد عمیقی توی قلبش و صدای شکسته شدن باقی تکه هاش به گوشش رسید. اون دختر قد بلند با موهای بافته شده... چرا انقدر براش آشنا بود؟

میون بهت و ناباوریش و ذهنی که قفل کرده بودو از شدت شوک حتی اسم خودش رو هم بخاطر نمیاورد، سعی میکرد دختر مقابلش رو به یاد بیاره. اون لبخندو ظاهر مغرورانه، اون نگاه های معنی دارو شرور و تنه ای که موقع سوار شدن هواپیما بهش زده بود. خودش بود... اون همون دختر بود! همونی که سمت مخالفشون تو ردیف صندلی های جلو نشسته بودو با بلند شدن از جاش و رفتن به مقصد نا معلومی آلفاش هم به همراهش مدت زیادی غیبش زده بود.

حالا که دقت میکرد اون دختر بتای قد بلند با موهای بافته شده اش بیش از حد براش آشنا بودو کمی که فکر میکرد بخاطر میاورد که قبلا هم اونو توی جنگل کنار آبشار همراه مرد دیده بود. اینجا چه خبر بود؟ چرا آلفاش اون دخترو با خودش به اینجا آورده بود؟ اصلا اون دختر به چه حقی دستاش رو دور بازویی که حسرت یکبار با آرامش گرفتنشون رو داشت، پیچیده بود؟ قلبش از شدت تپش زیاد داشت از جاش کنده میشدو مثل توله ای که زیر بارون مونده بود میلرزید.

مینهو که دختر مقابلش رو میشناخت با نگرانی نگاهی به صورت مات زده پسر و رنگ سفیدش انداخت و به آرومی صداش زد.

_اوه تو هم اینجایی پسر خاله؟ انتظار نداشتم اینجا ببینمت!

مینهو دندون هاش رو محکم روی هم فشردو باقی مونده پله هارو با حرص پایین رفت و نزدیکی اون دو ایستاد.

_اینجا چه خبره کریستین؟ این دختر اینجا چیکار داره؟

کریستین با لبخند نگاهی به دختر انداخت و بعد در حالی که نگاه بی رحمش رو به امگای بیچاره اش میدوخت گفت

_مین آه قراره مدتیو اینجا با ما زندگی کنه، کنار من!

مینهو هیستریک وار خندیدو بعد از لای دندون هاش غرید.

_منظور فاکیت چیه پسر؟ چرا باید معشوقه ات رو بیاری عمارت در حالی که جفتت اینجاست؟ نکنه همه کارا و رفتارات یه بازی بود؟

کریستین با خونسردی چشمکی بهش زدو با اشاره بهش گفت

_بینگو! زدی به هدف...

لحظه ای مکث کردو بعد در مقابل نگاه متعجب پسر بزرگتر ادامه داد.

_فقط کافی بود تا مدتیو نقش بازی کنم تا همه باورشون بشه که به طرز احمقانه ای متوجه اشتباه نکرده ام شدمو دلمو باختم!

پوزخندی زدو رو پسر امگا که حالا به شدت میلرزیدو اشک میریخت گفت

_راضی کردن تو با یه تهدید ساده که همرام بیای راحت ترین کار دنیا بود! اما این حماقت تو بود که با من اومدی البته، اومدنو نیومدنت هر دو یه نتیجه داشت.

_توی عوضی.... میکشمت!!

مینهو با غرشی بلند طی حرکتی به سمت پسر خیز برداشت و در مقابل نگاه شوکه اش مشت محکمی به فکش کوبید که باعث عقب رفتنو پرت شدنش روی زمین و جیغ بنفش دختر بتا بود.

_عوضی به چه جراتی اینکارو کردی؟

دختر با صدای جیغ آلودش گفت و گریه کنان به سمت پسر رفت.

_عزیزم خوبی؟ بزار کمکت کنم بلند شی

کریستین انگشت شصتش رو لب زخمیش کشیدو با نگاه تهدید واری به پسر نگاه کرد. در حالی که به کمک دختر از جاش بلند میشد دستش رو تهدید کنان مقابل پسر گرفت و گفت

_از این کارت پشیمون میشی مینهو

مینهو در حالی که از شدت عصبانیت نفس نفس میزدو گرگش در آستانه بیرون اومدن بود فریاد زد.

_چطور این همه پست و نفرت انگیز شدی کریستین؟ چطور تونستی این کارو با یانگ کوک بکنی؟

_اوه؟! میبینم این مدتی که نبودم حسابی بهم نزدیک شدین که به اسم کوچیک صداش میزنی!

کریستین با نیشخند در حالی که لبش داشت خونریزی میکرد گفت و نگاه تحقیر آمیزی به پسر امگا انداخت.

_خفه شو کریستین فقط خفه شو!! فکر کردی اجازه میدم این دختره اینجا بمونه یا هر غلطی دلت خواست بکنی؟

_باید بهت یاداوری کنم که صاحب این عمارت منمو پدرم اینجارو به من سپرده؟

اینبار مینهو نیشخندی زدو جواب داد.

_پس منم باید بهت یاداوری کنم که اینجا خونه منم هست! نکنه فراموش کردی که پدر من قبلا آلفا و صاحب اینجا بود؟

کریستین با حرف پسر مات زده شدو لحظه ای با شوک بهش نگاهش کرد. لعنتی.. فکر اینجاهاش رو نکرده بود! مینهو بخاطر اولین نوه خاندان یو و اینکه پدرش قبل از فوت آلفای پک بود، به اندازه اون سهمی داشت.

فکش منقبض شدو با چشمایی که سرخ شده بود خیز برداشت تا جواب مشت پسر رو بده اما با صدای بلند افتادن چیزی روی زمین هر دو به عقب برگشتن و به پسر امگا که بیهوش از روی چند پله باقی مونده روی زمین افتاده بود مواجه شدن. مینهو چشماش از ترس گشاد شدو با فریاد زدن اسم پسر فوری به سمتش دوید.

روی زانو هاش کنار پسر فرود اومدو با چرخوندن بدن پسر که رو به زمین افتاده بود با نگرانی تکون آرومی بهش داد.

_یانگ کوکا!!...یانگ کوکا بیدار شو لطفا

با دیدن باریکه خونی که از گوشه پیشونی پسر جاری بود خشم تمام وجودش رو گرفت و سرش رو بالا گرفت رو به پسر که بدون هیچ نگرانی کنار اون دختر ایستاده بود توپید.

_خیالت راحت شد؟ خدا لعنتت کنه به چی داری نگاه میکنی؟ زنگ بزن دکتر!!

کریستین بی حوصله چشماش رو چرخوندو موبایلش رو از توی جیبش درآورد.

_فقط برای اینکه رو دستم نمونه...

گفت و شماره دکتر خانوادگیشون رو گرفت.

.
.
.

با حس سردرد شدید و سوزشی که توی چشماش بود پلکای بهم چسبیده اش رو به آرومی از هم فاصله دادو با تابیدن نور چراغ به چشماش و تیر کشیدن سرش ناله ای از درد کرد.

تکون بی جونی به بدنش دادو سعی کرد از جاش بلند بشه اما درد دیگه ای توی دستش پیچیدو دست هایی مانع از بلند شدنش شد.

_نه نه تکون نخور... به دستت سرم وصله

پلکی زدو با بهتر شدن دیدش به صورت نگران پسر آلفا که با لبخند مهربونی بهش خیره شده بود نگاه کرد.

مینهو خودش رو کمی جلو کشیدو با لحن نرمی گفت

_هی...حالت خوبه؟

یانگ کوک بزاق خشک شده گلوش رو قورت دادو با سوزش گلوش نالید.

_آ...آب..میخوام

مینهو فوری به سمت میز کنار تخت خم شدو لیوان آبی که درون سینی بود برداشت. با دستش آزادش بالش پشت سر پسر رو به تاج تخت تکیه دادو با کمک کردن بهش لیوان آب رو به دستش داد. یانگ کوک با تشنگی بیش از حد یک نفس آب رو سر کشید اما خنکی آب باعث بدتر تیر کشیدن سرش شدو با جمع کردن گوشه های چشمش از درد دستش رو ناخوداگاه به سرش گرفت که با باندی دور سرش بسته شده بود مواجه شد. کمی با دستش باند رو لمس کردو با صدایی که خش دار شده بود پرسید.

_هیونگ...من چم شد؟

مینهو با شنیدن لقبی که پسر بهش داد قلبش پر از حس خوب و شیرین شدو با گرفتن لیوان خالی از پسر گفت

_چیز مهمی نیست یانگ کوکا، کمی فشارت افتاده بودو باعث شد از حال بری. دکتر معاینه ات کرد، خداروشکر که سرت جز یه زخم کوچیک مشکل دیگه ای نداشت. خیلی نگرانت شدم

یانگ کوک که حالا کمی هوشیار شده بود و دلیل بیهوش شدنش رو بخاطر آورد، سیل اشکاش با یک اشاره کوچیک روی صورتش جاری شدن و بدن کوچیک و بی جونش شروع به لرزیدن کرد.

_د..دیدی..چه..بلایی..س..سرم اومد..هیونگ؟

با چشمای خیسش به پسر چشم دوخت که مینهو با ناراحتی نوچی کردو با جلو کشیدن خودش با احتیاط تن لرزون پسر رو تو آغوش کرد. یانگ کوک شدیدا محتاج اون آغوش حمایتگر که براش تداعی پدرش بود سرش رو به سینه محکم مینهو فشار دادو به شدت هق زد.

_مگه...مگه من...باهاش..چ..چیکار کرده..بودم؟ چه گناهی...کردم که...همچین بلایی...سرم اومد؟

مینهو به نرمی موهای پسر رو از روی باند نوازش کردو با لحن غمگینی لب زد.

_تو گناهی نکردی دونسنگ... تنها گناهت این بود که گیر این هیولا افتادیو عاشقش شدی!

یانگ کوک با بی چارگی دست آزادش رو بالا آوردو با چنگ زدن به پیراهن پسر هق زد. برای از بین رفتن آرزو هاش، برای از بین رفتن رویا هایی که برای زندگیشون توی سرش داشت و شاید شکستن دل خانواده اش برای انتخابی که کرده بود

احساس میکرد که توی یه کابوس گیر افتاده بود! کابوسی که هر چقدر دست و پا میزد نمیتونست ازش خلاص بشه. احساس میکرد همه اینا یه شوخیه کثیفه اما... اون لبخند های مغرورانه، اون نیشخند های تحقیر آمیز همه اش واقعی بود. واقعیتی که زندگیشو رو به تباهی میکشوند.

مینهو اجازه داد پسر هر چقدر که میخواد با گریه کردن خودش رو آروم کنه چون تقریبا دیر وقت بودو از اونجایی که پسر امگا چیزی نخورده بود مطمعن بود که گرسنه اش بود.

_بسه دیگه یانگ کوک، تو باید استراحت کنیو یه چیزی بخوری. ممکنه دوباره حالت بد شه.

یانگ کوک بدون اینکه متوجه حرفای پسر بشه کمی از سرش رو از سینه اش فاصله دادو با چشمایی که دریاچه خون شده بود نالید.

_وقتی توی تولدم اونجوری سوپرایزم کرد حس کردم دنیا مال منه! لبخنداش نگاه هاش، حتی کادویی که بهم داد همه و همه اش باعث شدن فکر کنم که بهم علاقه پیدا کرده و میخواد یه شانس به هر دومون بده اما همه یه دروغ بود! اون منو بازی داد تا به آرزو های خودش برسه... اون منو شکست و زیر پاش له کرد تا به جایگاهی که بیشتر از هر چیزی براش ارزش داره، کنار کسی که میخوادش برسه. من از اولم توی زندگیش هیچ جایی نداشتم، حتی یه نقطه کوچیک. اولش وجودم براش یه مزاحم برای مختل کردن زندگیش بود اما بعدش شدم پله هایی که با پا گذاشتن روی قلب احساساتم سعی کرد تا به خواسته هاش برسه... موفق شد!

مینهو آهی کشیدو با شصتش اشکای پسر رو که تمومی نداشتن از صورتش پاک کرد.

_اینجوری نگو یانگ کوک من اجازه نمیدم همچین اتفاقی بیفته. اجازه نمیدم اون دختر اینجا بمونه یا کسی عذابت بده. الان دیر وقته بهتره استراحت کنیو بعد من فردا با کریستین حرف میزنم. اون هر چقدر هم عوضی باشه بازم نمیتونه همچین کاری بکنه

یانگ کوک بین گریه نیشخندی زدو هیچی نگفت. سرش به شدت درد میکردو اونطور که پسر بهش گفت بالای ابروش بخاطر ضربه شدید سرش با سرامیک دو تا بخیه خورده بود. حالا چه جوابی باید به پدر هاش و بقیه میداد؟ اگه میخواستن باهاش تماس تصویری برقرار کنن باید چیکار میکرد؟ تمام این سوال ها لحظه ای رهاش نمیکرد مجبور بود در کنار سوگواری برای عشق نابود شده اش بهشون فکر کته.

مینهو وضعیت پسر رو درک میکردو بعد از اینکه یه سختی چند قاشق از سوپی که ماری براش پخته بود بهش خوروند با دادن مسکنی از دارو هایی که دکتر براش تجویز کرده بود، ترغیبش کرد تا کمی بخوابه. پسر امگا هنوز بی قراری میکردو با گریه توی تخت به خودش میپچید و مینهو خسته از روز طولانی و بی پایانشون سعی در آروم کردن پسر با حرفاش که به خوبی میدونست هیچ تاثیری ندارن داشت و وقتی که بلاخره جسم بی حرکت پسر رو دید با آسودگی از جاش بلند شدو نگاهی به صورت به خواب رفته پسر که شدیدا توی خودش مچاله شده بود انداخت. صورتش خیس بودو حتی توی خواب هم هق هق میکرد. قلب مینهو با اون تصویر مچاله شدو با فرستادن لعنتی به پسر خاله لعنت شده اش اشک های پسر رو پاک کردو بعد از مرتب کردن پتو روی تنش به آرومی از اتاق خارج شد.

•┈┈┈•┈┈┈•┈┈┈
با سرو صدای جرو بحث شدیدی ناخوداگاه از خواب پریدو ترسیده به اطرافش نگاه کرد. قفسه سینه اش وحشیانه بالا پایین میرفت و تپش های قلب بی امانش جایی بین گوش هاش میزد. صدا ها براش خیلی واضح نبود اما میتونست بینشون صدای مینهو و آلفاش که احتمال زیاد با هم بحث میکردن بشنوه.

پتوش رو سریع کنار زدو از جاش بلند شد اما درد شدید سرش و سرگیجه ای که بهش دست داد باعث تار شدن دیدش شدو با ناله روی زانو هاش افتاد. از ضعف و ناتوانی خودش خسته شده بود اما میدونست که همه این علایم ها نزدیک شدن هیتشه و بدنش تو آسیب پذیر ترین حالت خودش قرار گرفته بود.

دستاش رو به سختی تکیه گاه تختش کردو با بالا کشیدن تنش بلاخره روی پاهاش ایستاد. بعد از اینکه سرگیجه اش کمی بهتر شد لباسش رو که توی تنش چروک شده بود مرتب کردو از اتاق خارج شد. پله هارو با احتیاط با گرفتن نرده ها پایین رفت و صدا ها هر لحظه براش واضح تر شد. به سمت سالن غذا خوری رفت و با ایستادن پشت ستون به مینهو و آلفاش که با حالت طلبکاری مقابل همدیگه ایستاده بودن نگاه کرد.

_دست از این کارات بردار کریستین، با این رفتارای غیر انسانیت به هیچ جا نمیرسی

کریستین پوزخندی زدو غرید.

_تو نیازنگ نیست تو کارای من دخالت کنی! سرت به کار خودت باشه

مینهو کلافه از اون بحث های بی مورد چنگی به موهاش زدو نالید.

_تو قصدت چیه؟ اگه این عمارت و پکو میخوای باشه مال خودت من از حق خودم میگذرم فقط بزار یانگ کوک بره، اون پسر حقش نیست اینجوری کنارت عذاب بکشه

کریستین لحظه ای با نگاه سرد به پسر چشم دوخت و بعد قهقه بلندش فضای سالن رو پر کرد.

یانگ کوک با بغض بیشتر توی خودش جمع شدو احساس کرد خنده های بی رحمانه جفتش هر لحظه مثل خنجر وارد قلب زخمیش میشن.

بعد از چند ثانیه که خنده اش بند اومد با ته مونده های خنده به پسر نزدیک شدو دستی به شونه اش زد.

_این عمارت و پک همین الانش هم مال منه پسر خاله! تو هیچ حقی درش نداری. پدرم سال ها برای اینجا زحمت کشیده فکر کردی میزارم سهمی ازش ببری؟

مینهو غرشی کردو با حرص دست پسر رو از روی شونه اش برداشت. عصبی از لای دندون هاش غرید.

_ببینم اصلا عمو از این کثافت کاریات و نقشه هات خبر داره؟ اصلا میدونه یدونه پسرش داره اینجا چیکار میکنه؟

_تو لازم نیست نگران اینجور چیزا باشی، خودم فکر همه جاش رو کردمو بعد از اینکه کامل به حقم رسیدم ولش میکنم بره

مینهو چشماش از اون حجم وقاحت پسر که با خونسردی در این مورد حرف میزد درشت شدو حس کرد چیزی به دیوونه شدنش نمومده. پسر خاله اش تا چه حد میتونست پست و عوضی باشه؟

چشمای تیزو عصبیش رو بهش دوخت و از لای دندون هاش غرید.

_فکر کردی خیلی زرنگی که من اجازه میدم همچین غلطی بکنی؟ من به پدرت خبر میدم! و همینطور به خانواده یانگ کوک، بزار بینیم اون موقع هم جلوی اونا زبونت درازه!

دختر بتا که تا اون موقع خونسرد مشغول خوردن صبحونه اش بود با شنیدن این حرف دست از خوردن برداشت و ترسیده به پسر نگاه کرد. کریستین نیشخندی زدو سرشو تکون داد.

_حدس میزدم!

مینهو گیج شده بهش نگاه کرد که پسر با حالت ترسناک و تهدید کننده بهش نگاه کردو غرید.

_تو فکر کردی من انقد احمقم که بدون فکر کردن به این چیزا کارامو به جلو پیش ببرم؟ نچ نچ... تو خیلی ساده ای پسر خاله

دم عمیقی گرفت و با بالا انداختن یکی از ابروهاش ادامه داد.

_من جای تو بودم اینکارو نمیکردم! چون میدونی پک استرالیا خیلی قوی تر از پک توی کره اس و دارم به این فکر میکنم که چی میشه پیشگیری کنمو صد ها از بهترین افرادمو که همشون هم اصیل هستن بفرستم به سراغ جئون جونگکوک. میدونی نابود کردن پکی که دست یه لونای حامله اس مثل آب خوردنه!

چند ثانیه ای سکوت سنگینی توی فضا پیچیدو بعد صدای هین بلندی توجه هر سه شون رو جلب کرد.

یانگ کوک با چشمای درشت شده از اشک شوکه در حالی که دستش رو مقابل دهنش گرفته بود از ستون فاصله گرفت و مقابلشون ایستاد.

مینهو ترسیده و نگران به پسر نگاه کردو بی صدا اسمش رو زمزمه کرد. یانگ کوک پلکی زدو با ریختن قطره های درشت اشک از گوشه چشمش با لحن لرزونی التماس کرد.

_ن...نه..لطفا...اینکارو..ن..نکن..

هق دردناکی زدو روی زانو هاش خم شد. براش مهم نبود که اون دختر یا آلفای بی رحمش تحقیرانه بهش نگاه کنن شاهد خوردن شدنش بشن. تنها چیزی که براش مهم بود این بود که از خانواده اش حفاظت کنه و اجازه نده اتفاقی براشون بیفته.

_ل..لطفا..به خانوادم...کاری نداشته...باش

_اوه چقدر تاثیر گذار!

دختر بتا با تمسخر به زبون آوردو با بلند شدن از پشت میز قدمی به جلو برداشت تا کاملا شکستن پسر امگا و موفق شدن خودش رو با چشماش ببینه.

کریستین پوزخند صداداری زدو قدمی سمت پسر برداشت. با ایستادن مقابلش سرش رو پایین گرفت و با لحن جدی و سردی گفت

_مطمعنا همه حرفامونو شنیدی پس بزار این رو هم اضافه کنم. تو تا زمانی که من همه کار هام رو انجام بدم تا زمان عروسی ای که هیچوقت قرار نیست برگزار بشه اینجا میمونی! موبایلت رو ازت نمیگیریم، میتونی هر وقت دلت خواست با خانودات حرف بزنی اما اگه کوچکترین چیزی بهشون بگی یا متوجه بشم که اونا شک کردن مطمعن باش که بی برو برگرد تهدیدم رو عملی میکنم. فکر کنم تو این مدت منو شناخته باشیو متوجه بشی که اهل شوخی نیستم!

_ای رزل کثیف!! میکشمت کریستین!!

مینهو فریاد بلندی کشیدو با خشم سمت پسر حجوم برد. جیغ بلند دختر به هوا رفت و یانگ کوک ترسیده بهشون خیره شد.

مینهو با غرش عصبانی پیراهن مشکی پسر رو توی مشتش گرفت و به شدت سمت خودش کشید. دستش رو توی هوا مشت کردو وقتی که خواست اون رو توی صورت پسر فرود بیاره کریستین نیشخند زنان با یک حرکت مچش رو گرفت و پشت کمرش پیچوند. درسته که مینهو دو سال ازش بزرگتر بودو چند سانتی تفاوت قد داشتن اما اصیل بودن نژاد گرگ کریستین چیز دیگه ای میگفت و قدرت بیشتری داشت.

مینهو با دندون قروچه سعی کرد دستش رو آزاد کنه اما پسر طوری دستش رو پشت کمرش قفل کرده بود که حتی یک سانت هم نمیتونست تکونش بده. طولی نکشید که در ورودی عمارت باز شدو سه تا از نگهبان ها وارد خونه شدن.

کریستین با ول کردن دست پسر با قدرت به عقب هولش دادو با اشاره به نگهبان ها گفت

_بنظر میرسه که نیازه کمی تنها باشی تا عقلت سر جاش بیاد!

نگهبان ها هر کدوم از دو طرف گرفتنشو از جا بلندش کردن.

_ببرینش به انباری پشت عمارت...

مینهو به شدت بین دست های اون سه نفر که محکم گرفته بودنش وول میخوردو با دادو فریاد سعی داشت خودش رو آزاد کنه

_ولم کنید آشغالا!! کریستین مطمعن باش که یه راهی پیدا میکنم تا جلوتو بگیرم اجازه نمیدم این بازی کثیفتو پیش ببری عوضی!!

_موفق باشی...

کریستین با خونسردی گفت و یقه چروک شده لباسش رو درست کرد.

یانگ کوک که گوشه ای ترسیده و گریون شاهد اون اتفاق بود، با رنگی پریده و بدنی که هیستریک وار میلرزید به آلفاش خیره شدو و وقتی که نگاهش رو روی خودش دید احساس کرد روحش از تنش خارج شد.

کریستین سرش رو کمی کج کردو به صورت رنگ پریده و باند روی سرش خیره شد. متنفر بود که پسر تون اون حالت مریض گونه باز هم زیبا بودو از این که نمیتونست منکرش بشه خون توی رگ هاش میجوشید. خرخری توی گلو کردو با مشت کردن دستاش گفت

_برگرد به اتاقت. خدمتکار برات صبحونه میاره، نمیخوام جلوی چشمم باشی

یانگ کوک با چونه لرزون و چشمایی که توی این دو روز کاری جز باریدن نکرده بودن بهش خیره شد.

_ل..لطفا هیونگ رو...آزاد..کن...اون..اون هیچکاری نکرده! فقط...میخواست از من...مراقبت کنه.. لطفا..بهش آسیب نزن

کریستین با ابرویی بالا رفته قدمی به سمت پسر برداشت و با نیشخند گفت

_میبینم که تو این مدت کم خیلی با هم صمیمی شدین! انگار اون یه روز نبودنم اونقدر ها هم بد نبوده و حسابی با هم خوش گذروندین! ببینم ازش خوشت میاد نه؟ باهاش چیکار کردی که اونطور داشت ازت دفاع میکرد؟ چند بار زیرش...

یانگ کوک به تندی دستش رو روی لب پسر گذاشت اجازه نداد ادامه جمله کثیفش رو به زبون بیاره. چشماش رو محکم بست و بیچاره وار هق زد. کریستین با اخم بهش نگاه کرد که پسر با گریه نالید.

_ن..نگو...لطفا..چیزیو نگو که بعدا..نتونی جبرانش..کنی

کریستین نفسش رو با حرص از بینیش بیرون فرستادو دست پسر رو از روی لب هاش کنار زد.

_گمشو تو اتاقت، یالا...گمشو گفتم!

تن بی جونش با فریاد بلند پسر بالا پریدو با تند تند بالا پایین کردن سرش فوری عقب گرد کردو با دو از سالن غذا خوری خارج شد.

کریستین با نفس نفس به دور شدن پسر نگاه کرد که دست هایی از پشت دور کمرش پیچیدو بعد بوسه ای روی گونه اش نشست.

_بهترین کارو کردی عزیزم! اینجوری حساب کار دست هر دوشون میاد.

بلاخره نگاهش رو از راهرو گرفت و با چرخیدن سمت دختر و دیدن صورت و لبخندای عشوه گرش صورتش رو با خشونت توی دستش گرفت و وحشیانه شروع به بوسیدنش کردو همون طور که به عقب هدایتش میکرد تا سمت میز دوازده نفره ببرتش شروع به باز کردن دکمه های پیراهنش شد.

•┈┈┈•┈┈┈•┈┈┈
با چشمای بی فروغ و سرخ شده از گریه های بی وقفه اش مقابل آیینه نشسته بودو به صورت رنگ پریده، لبهای پوسته شده و گودی زیر چشماش که توی این چند روز بیشتر شده بود نگاه میکرد. نگاهش رو از صورتی که هیچ شباهتی به اون پسر شادو خندون
یک هفته پیش نداشت گرفت و به زخمی که روی پیشونیش به وجود اومده بود نگاه کرد.

سه روز از اون اتفاق و زندانی شدن مینهو توی انباری گذشته بودو یانگ کوک هیچ کاری نمیتونست برای نجات دادن پسر انجام بده. امروز دکتری که پیشونیش رو پانسمان و بخیه کرده بود به عمارت اومده بود و بعد از باز کردن باند دور سرش و بررسی زخمش پمادی بهش دادو توصیه کرد تا ساعت های خاصی روی بخیه های جذبیش بماله تا حدودی ردش رو از بین ببره و یانگ کوک بهتر از هر کسی میدونست که اون دو تا خط زشت و کمی فرو رفتگیش بالای ابروش یادگاری از عشقیه که به قلبو روحش زخم زده بودو هیچوقت ردش از بین نمیره.

حالا باید جواب خانواده اش رو چی میداد؟ چه دلیلی باید برای پیشونی بخیه خورده اش میاورد؟

ترسو استرس از این موضوع هر لحظه تنش رو به لرز مینداخت و موقعی بدتر شد که صدای زنگ گوشیش که نوع زنگ خوردنش تصویری بودن تماس رو نشون میداد، بدتر شد.

آب دهنش رو به سختی قورت دادو از روی صندلی بلند شد. موبایلش بی وقفه داشت روی تخت زنگ میخوردو یانگ کوک با کمی نزدیک شدن بهش تونست اسم جیون رو ببینه. قلبش با کوبش های وحشیانه خودش رو به درو دیوار قفسه سینه اش میکوبیدو یانگ کوک با دست هایی که شروع به لرزش کرده بودن به صفحه موبایلش خیره موند.

چطور میتونست جواب دختر رو بده؟ اگه جیون اون رو با اون وضع میدیدو چی؟ اگه میرفت و به پدر هاش خبر میداد باید چیکار میکرد؟ عقلش بهش میگفت همه چیو به جیون بگه و تا اون ها یه فکری برای نجاتش و بردنش از این جهنم بکنن ولی از یه طرف هم قلبش این اجازه رو بهش نمیدادو نمیذاشت با انجام دادن همچین کار خودخواهانه ای جون خانواده اش و کساییو که دوست داره به خطر بندازه

هقی از روی بیچارگی زدو انقد به صفحه موبایلش خیره موند تا اینکه تماس قطع شد. به آرومی لبه تخت نشست و با برداشتن موبایلش اون شی مستطیلی شکل رو که تنها راه نجاتش و تنها راه بدبخت شدنش بود به سینه اش فشرد.

شدت هق هق هاش هر لحظه بیشتر میشدو وقتی که دوباره صدای زنگ موبایلش بلند شدو شوکه گریه اش بند اومدو با ترس به صفحه اش خیره شد.

جیون دوباره تماس گرفته بود اما این بار تماس معمولی بود! نمیتونست بیشتر از این به جواب ندادن ادامه بده و باعث ایجاد شک بشه. ناچار اشکاش رو پاک کردو با سرفه کوتاهی برای صاف کردن گلوش تماس رو جواب داد.

_ا..الو؟

_خدای من کوک تو کجای؟ چرا جواب نمیدی پسر؟ نگرانت شدم

لبخند تلخی روی لبای یانگ کوک نشست و با تند پلک زدن برای پس زدن اشکاش لب زد.

_معذرت میخوام جیونا حموم بودم متوجه تماست نشدم

_این دومین بار بود که تصویری باهات تماس گرفتم کوکی اما تو جواب ندادی! دلم برات تنگ شده، تافی هم همینطور همش بهونتو میگیره

لبش رو به شدت برای نشکستن هق هق گاز گرفت که شوری خون رو توی دهنش حس کرد.

_م..متاسفم جیون، خودت میدونی که بخاطر نزدیک شدن به هیتم کمی بهم ریختم. بعد از اینکه دوره ام تموم شد خودم بهتون زنگ میزنم

جیون لب هاش آویزون شدو با نگرانی گفت

_مواظب خودت باش کوکی، قرص های کاهنده ات رو فراموش نکن و اینکه سعی کن... امم.. خودت میدونی دیگه منظورم چیه! تو الان پیش جفتتیو ممکنه هر دوتون تحت تاثیرش قرار بگیرین

یانگ کوک با فهمیدن منظور دختر نیشخند تلخی به خوش خیالی دختر زدو جواب داد.

_نگران نباش جیون، حواسم هست. اتفاقی بینمون نمیفته

لحظه ای ینشون سکوت شدو بعد با تقه ای که به در اتاقش خورد فوری از جاش بلند شدو گفت

_من باید برم جیون، بعدا بهت زنگ میزنم

تماس رو فورا قطع کردو بعدا دادن اجازه ورود زن خدمتکار رو با سینی توی دستش و لبخند مهربونش دید.

_ماری..!

فوری به سمت زن دویدو ماری بعد از گذاشتن سینی غذای پسر روی میز اون رو توی آغوشش گرفت. نزدیک یک هفته بود که اون زن امگارو شناخته بودو رایحه شیرین و آرامش بخشش اونو یاد پدرش مینداخت و شدت دلتنگیش رو بیشتر میکرد.

زن با مهربونی موهای پسر رو نوازش کردو با لحظه بامزه اش گفت

_عزیزم بهتری؟

یانگ کوک با هق هق سرش رو به تایید تکون دادو با فاصله گرفتن از زن گفت

_مینهو...

زن خدمتکار با این کلمه صورتش با ناراحتی توی هم رفت و گفت

_متاسفانه امروز هم همونجوری بود. لب به هیچ غذایی که براش میبرن نمیرنه و جز کمی آب داره به خودش گرسنگی و زجر میده. چند باری سعی کردم یواشکی به دیدنش برم اما جلوی در انباری چندین نگهبان وجود داره و دیدنش ممکن نیست.

_نمیشه هیچ جوره بتونیم از اونجا نجاتش بدیم؟ ممکنه بلایی سرش بیاد

زن سرش رو با تاسف تکون دادو گفت

_متاسفم یانگ کوک اما هیچکاری از دستم برنمیاد.
آلفا یو چند تا خدمتکار جدید و نگهبان های بیشتر به عمارت آورده که بیستو چهار ساعته شرایط رو تحت نظر دارنو بهش گزارش میکنن. نمیدونم چرا آلفا اینجوری شده! من اون رو تقریبا از زمان بچگیش میشناسمو حالا این رفتار های خشن ازش بعیده، همینطور کاری که باهات کرد.

یانگ کوک دوباره خودش رو تو آغوش زن انداخت و مثل بچه ای بی پناه گریه هاش رو از سر گرفت.

_م..من.نمیخوام...بلایی سر کسی..بیاد..من فقط...
میخوام برگردم...خ...خونمون. دیگه نمیتونم...
تحمل کنم

زن امگا با بغض کمر پسر آسیب زده رو نوازش کردو لب هاش رو محکم بهم فشرد تا جلوی گریه اش رو بگیره.

_پسرک بیچاره ام، لطفا گریه نکن. ماری کمکت میکنه

یانگ کوک با شنیدن این جمله با شوک خودش رو عقب کشیدو متعجب به زن نگاه کرد که ماری لبخندی به صورتش زدو گفت

_یه راهی هست که شاید بتونی برگردی خونتون اما باید تا روز جشن صبر کنی!

یانگ کوک اخم ریزی کردو متعجب پرسید.

_جشن؟ چه جشنی؟

زن امگا آهی کشیدو گفت

_آلفا یو چند روز دیگه قراره یه جشن بزرگ تو عمارت به مناسبت رسیدن به جایگاهشون به عنوان رهبر پک ترتیب بدن، اون روز بهترین موقعیته تا بتونی از اینجا بری

لحظه ای ترس تمام وجود یانگ کوک در برگرفت و یخ زدن کمرش و سست شدن پاهاش رو احساس کرد. باید فرار میکرد؟

_ا..اما چجوری؟ من تنهایی نمیتونم از پسش بربیام

ماری دست های سرد پسر رو توی دستش گرفت و با اطمینان گفت

_نگران نباش پسرم، من حواسم به همه چیز هست. قراره با مینهو بری فقط تا اون روز صبور باش، بعدش آزاد میشی

یانگ کوک مثل پیدا کردن روزنه ای امیدو روشنایی توی قعر سیاهی زندگیش، چشماش با خوشحالی درخشیدو بین گریه اش لبخند عمیقی زدو خودش رو تو بغل زن انداخت.

_ممنونم ماری...ممنونم...خیلی ازت ممنونم

زن لبخندی زدو با نوازش کردن موهای پسر امگا اون رو محکم توی بغلش فشار دادو آرزو کرد که بتونه کمکش کنه....

.
.
.

جیون همونطور که سر تافیو که توی بغلش بود نوازش میداد با اخم ریزی به صفحه موبایلش خیره شده بودو با قطع شدن ناگهانی تماسشون از سمت پسر کمی شک به دلش مینداخت.

اون بهتر از هر کسی پسر رو میشناخت و به خوبی میدونست که یانگ کوک هیچوقت فرصت تصویری صحبت کردنشون رو تحت هر شرایطی که باشه رد نمیکنه و حالا اون هر دو بار به تماسش جواب نداده بودو بدتر از همه تن صدای ناراحتو گرفته اش نمیتونست برای یه هیت یا همچین چیزی باشه.

پوفی کردو موبایلش رو روی تخت پرت کرد.

_چیو داری ازم پنهون میکنی کوکی...

به قدری این مسئله ذهنش رو درگیر کرده بود که ناخوداگاه ترس برش میداشت و فکر های بی مورد و نگران کننده به ذهنش هجوم میاوردن.

_جیون؟؟

با شنیدن صدای پدرش که داشت صداش میزد از فکر
بیرون اومدو سمت مرد چرخید.

جیمین نگران نگاهی به دخترش انداخت و وارد اتاقش شد.

_خوبی؟ چند بار صدات زدم!

جیون تافی رو زوی زمین گذاشت و سرشو تکون داد.

_آره پاپا خوبم، متاسفم توی فکر بودم

_چی شد تونستی با یانگ کوک تماس بگیری؟ منو تهیونگ منتظر بودیم تا بیای باهاش تصویری حرف بزنیم

جیون کلافه از جاش بلند شدو شونه هاش رو بالا انداخت.

_نتونستم پاپا یعنی...بازم جواب تماس تصویریو نداد و مجبور شدم به خودش زنگ بزنم

اخمی بین ابروهای جیمین قرار گرفت و قدمی به دختر نزدیک شد.

_خب؟

_نمیدونم چه خبره پاپا ولی احساس میکنم یه چیزی درست نیست! اون میگه که حالش خوبه ولی صداش به شدت گرفته بودو گفت بخاطر نزدیک بودن هیتشه. صداش داشت میلرزید پاپا! من میدونم که وقتی یانگ کوک میخواد جلوی گریه کردنشو بگیره صداش این شکلی میشه. من نگرانشم

جیمین نچی کردو با باز کردن دستاش دخترش رو به آغوشش دعوت کرد.

_این چه حرفیه عزیزم، حتی اگه از گریه هم باشه مطمعنا از دلتنگیشه. این اولین سفر تنهایی اونه و حتما بخاطر طولانی بودنش براش سخت میگذره. بیا فکر های خوب بکنیم هوم؟ بعدا دوباره بهش زنگ میزنیم

جیون سری به تایید تکون دادو با فاصله گرفتن از پدرش گفت

_پاپا لطفا هیچکدوم از این حرفامو به عمو ته یا عمو جونگکوک نگو، نمیخوام الکی نگران بشن

جیمین لبخندی به دخترش زدو بوسه ای روی گونه اش گذاشت.

_چیزی نمیگم عزیزم نگران نباش، تو هم بهتره نگران نباشی این دوری موقت به زودی تموم میشه و کوکی برمیگرده پیشمون.

جیون لبخندی زدو توی دلش امیدوار شد همونطور که پدرش میگه بشه..!

•┈┈┈•┈┈┈•┈┈┈
با قدم های محکم و منظم به سمت در آهنی حرکت کردو با اشاره سرش به افرادش قفل در آهنی انبار باز شد. وارد انباری بزرگ و نسبتا تاریک شدو مقابل پسری که به دیوار تکیه داده بودو زانو هاش رو توی شکمش جمع کرده بود ایستاد.

مینهو سرش رو به آرومی سرش رو بالا گرفت و نگاه بی رمقش رو تو چشمای مغرور پسر خاله اش که با نیشخند بهش خیره شده بود دوخت.

کریستین دستاش رو توی جیب شلوار فرو کردو نگاه کوتاهی به سینی غذای دست نخورده کنار پسر و لیوان آب نصفه خورده شده انداخت. پوزخند زدو ابرویی بالا انداخت.

_میبینم که بازم چیزی نخوردی، اعتصاب غذا کردی؟

مینهو چشماش رو چرخوندو دوباره سرش رو به دیوار تکیه داد.

_اگه برای گفتن این مضخرفات اینجا اومدی بهتره خودتو خسته نکنی

کریستین کمی گردنش رو کج کردو پوف کنان قدمی بهش نزدیک شدو روی دو زانوش نشست.

_منو ببین مینهو... من گروگان گیر نیستم که تورو اینجا زندونی کنمو بهت گشنگی بدم! این چیزیه که تو انتخاب کردی. بی احترامی به آلفای پک و باید بخاطرش تنبیه میشدی

مینهو نگاهش رو به صورت پسر خاله عوضیش که احساس میکرد دیگه نمیشناختش دوخت و بعد قهقه کوتاه خسته اش توی انباری تاریک و نمور پیچید.

کریستین با اخم نگاهی به پسر انداخت که مینهو با ته مونده های خنده اش گفت

_احترام؟ تو اصلا معنی احترامو میدونی که ازش حرف میزنی؟ شک دارم تا حالا تو زندگیت ازش استفاده کرده باشی وگرنه هیچوقت اون کاره کثیفو در حق اون پسر بیچاره نمیکردی!

کریستین لحظه ای بی حرف بهش نگاه کرد و بعد نفسش رو به تندی و با حرص از بینیش بیرون دادو از جاش بلند شد.

_انگار تنبیهت هنوز کافی نبوده! هنوز نمیفهمی داری با کی حرف میزنی!

دستش رو توی هوا تکون دادو ادامه داد.

_به هر حال برای این حرفا اینجا نیومدم، سه روز دیگه قراره یه جشن توی عمارت برگزار بشه. تا اون روز فکر هات رو بکن میتونی مثل سابق اینجا کنار من بمونی و آزادی اما به همون شرطی که گفتم و اگه هم نه که ...

نیشخند ترسناکی زدو چشمای تیره اش رو به پسر دوخت.

_بهتره درموردش فکر نکنیم!

مینهو با چشمای سردو بی روحش بهش خیره شدو با تاکید لب زد.

_برو به جهنم...!

کریستین با جواب پسر خیره بهش نگاه کردو بعد خونسرد شونه هاش رو بالا انداخت.

_هر جور راحتی...

روی پاشه پاش چرخیدو سریع از انباری خارج شد.

نگاهی به افرادش انداخت و با گفتن "مراقبش باشین" قدم های تندش رو به سمت عمارت کشوند.

به محض اینکه وارد عمارت شد دختر بتا رو دید که با دیدنش فوری به سمتش دوید و خودش رو توی بغلش انداخت.

_عزیزم از صبح کجا بودی؟ منتظرت بودم!

کریستین با زدن لبخند کوچیکی بوسه ای روی لب های دختر گذاشت و گفت

_متاسفم بیب یکم کار داشتم که باید بهشون میرسیدم.

دختر با لب های آویزون دستش رو از روی کت مرد به یقه پیراهن مشکی و دکمه های بازش بردو با لمسش گفت

_من اینجا حوصله ام سر رفته کریستین، قرار نبود منو بیاری اینجا تا وجود اون امگا رو تحمل کنم. پس کی قراره از شرش خلاص شی؟

کریستین کمر دختر رو با یک دستش گرفت و گفت

_میدونم که برات سخته ولی یکم دیگه تحمل کن، دیگه چیزی نمونده. چند روز دیگه جشنه و بعدش همه چی همونطور که میخواییم پیش میره

دختر بتا با خوشحالی خودش رو توی بغل پسر انداخت و کریستین با تکخندی دستاش رو دور کمر دختر چفت کرد. نفس عمیقی کشیدو لحظه بعد با به مشام رسیدن رایحه تلخی که مطمعنا از تن دختر بتا نبود سرش رو بالا آوردو با نگاه مظلوم و خیسی که بهشون خیره شده بود مواجه شد.

بوی بهار نارنج تلخ پسر از اون فاصله توی مغزش رسوخ کرده بودو گرگش رو آزار میداد. اخمی بین ابروهاش جا دادو از دختر فاصله گرفت.

مین آه نگاهی به صورت پسر انداخت و با دنبال کردن رد نگاهش و دیدن اون امگای مزاحم نیشخندی روی لبش اومدو فوری با نزدیک کردن خودش به پسر دست هاش رو مالکانه دور بازوش پیچید.

یانگ کوک به سختی پلکی زدو با پس زدن اشکاش سعی کرد نگاهش رو از اون دستا که دور بازوی آلفاش پیچیده شدن بگیره اما انگار براش عادی نمیشدو با هر بار دیدنش مثل حقیقتی تلخ به سرش کوبیده میشد.

دست های لرزونش رو زیر هودی گشاد و طوسی رنگش مخفی کردو با فرو فرستادن بغض سنگ شده اش به پایین به آرومی به سمتشون حرکت کرد.

جرعت نداشت بیش از حد بهشون نزدیک بشه و انگار هنوز نمیخواست این کابوس مقابل چشم هاش رو باور کنه. توی فاصله مشخصی مقابلشون ایستادو سرشو پایین انداخت.

_اینجا چیکار میکنی؟

لرزی از لحن صدای سرد پسر توی وجودش نشست و احساس کرد هر چی که میخواست بگه رو فراموش کرده!

دم کوتاه و لرزونی گرفت و کمی سرش رو بالا آورد. توی مردمک های تیره و بی رحم مقابلش خیره شدو لب زد.

_م..میشه...حرف بزنیم؟

کریستین یک تای ابروش رو بالا انداخت و به سر تا پای پسر خیره شد.

_بگو...

مردد نگاهی به دختر بتا که با نفرت بهش خیره شده بود کردو با قورت دادن بزاق دهنش گفت

_اگه...میشه..تنها...

با این حرفش شعله های خشمو نفرت دختر توی قلبش نسبت به پسر بیشتر شدو لب به اعتراض باز کرد که کرستین با نزدیک کردن سرش به گوش دختر چیزی زمزمه کرد و بعد جوری که به گوش پسر هم برسه گفت

_بیب برو تو اتاقمون منتظرم بمون هوم؟ زود میام پیشت

مین آه با کنار زدن موهای بافته شده اش لبخند عشوه آمیزی به کریستین زدو درست مقابل چشمای پسر امگا لب های درشت و قرمزش رو روی لب هاش پسر آلفا گذاشت و عمیق بوسید و نفهمید که با این کارش چه زخم بزرگی وارد قلب و روح پسر بیچاره کرد.

یانگ کوک فوری چشمهاش رو به روی تصویر دردناک مقابلش بست و ناخن هاش رو محکم به کف دست های زخمیش فشرد. کف هر دو دستش پر از زخمو کبودی ناشی از فشار ناخن هاش به پوستشون بودو یانگ کوک آمار دفعاتی که اینکار رو انجام داده بود تا جلوی بیشتر از حد شکستنش رو بگیره، از دستش در رفته بود.

با تنه ی شدیدی که بهش خورد و درد دردناک پیچیده شده توی شونه ضعیفش، باعث ایجاد ناله آرومی زیر لبش شدو چشماش رو به آرومی باز کرد. دستش رو به آرومی روی شونه اش گذاشت و با کمی مالیدنش دم عمیقی گرفت و سرش بالا آورد.

_خب، چی میخوای بهم بگی؟ من کل روزو واسه تو وقت ندارم

یانگ کوک قدمی به سمتش برداشت و با چونه لرزون و چشمای سرخ بهش خیره شد. تمام روز رو به حرفای ماری فکر کرده بودو به هیچ نتیجه ای نرسیده بود! به این فکر میکرد که چرا باید به این نقطه برسه که وقتی با کلی عشقو هیجان به این سفر اومده بود حالا باید برای نجات جون خودش، خانواده اش و مخصوصا هیونگی که حمایت ها و مهربونی هاش اون رو یاد هوسوک مینداخت، به فرار فکر کنه و تنها چاره اش اون باشه!

ترس و ضعیف بودنش مخصوصا با بدنی که هر لحظه داشت به دوره هیتش نزدیک میشد چطور میتونست فرار کنه؟ اصلا از پسش برمیومد؟ اگه گیر میفتاد چی؟

همه این فکر های سمی لحظه به لحظه مغزش رو سوراخ میکردنو حالا یانگ کوک با چنگ زدن به آخرین ریسمان های امیدش میخواست شانسش رو برای چیزی که حتی نمیشد اسمش رو عشق یا رابطه گذاشت، امتحان کنه.

چشمای ملتمس و لرزونش رو که هنوز بین موج های طوفانیش رد پایی از عشق دیده میشد، به اون دو گوی خالیو سرد که بی حس و خونسرد بهش خیره شده بودن دوخت و لب زد.

_چ..چطور تونستی...این...کارو..باهام بکنی جون وو؟

_کریستین!!

کریستین هشدار آمیز غریدو انگشت اشاره اش رو سمتش گرفت.

_حق نداری دیگه منو به اون اسم صدا بزنی، فهمیدی؟

جمله آخرش رو محکم فریاد زدو باعث شد یانگ کوک از ترس شونه هاش بالا بپره و هق هق زنان قدمی به عقب برداره.

کریستین با دیدن جمع شدن پسر از ترس توی خودش نفس زنان پوف کلافه ای کردو چنگی به موهاش زد.

_ما...با همدیگه...خوب بودیم! خوب داشتیم پیش میرفتیم، چرا یهو اینطوری کردی؟ چرا قلبمو شکستی؟ من که هر کاری گفتی کردم! حتی خانوادمم راضی کردم تا باهات بیام پس این بازی چیه راه انداختی؟

کریستین پوزخند صدا داری زدو یک تای ابروش رو بالا انداخت.

_هه...بازی؟ فکر کردی همه اینا یه بازیه امگا؟

قدمی بهش نزدیک شدو با سایه انداختن هیکل بزرگش روی پسر ریز نقش با بی رحمی لب زد.

_اتفاقا بازی تمام اون لحظاتی بودن که فکر میکردی واقعیه! فکر کردی ما توی یه داستان عاشقانه قرار داریم که من با چند دیدار عاشقت بشمو تا ابد کنار هم خوشبخت زندگی کنیم؟ نه سوییتی ما تو دنیای واقعی زندگی میکنیمو هیچ چیز این یه داستان یا بازی نیست. من بهت هشدار داده بودم که ازم فاصله بگیری، بهت گفته بودم که نمیخوامت اما خودخواهی های تو و پدرم باعث شد که ما به این نقطه برسیم پس حقی برای اعتراض بهش نداری. من آدمی نیستم که زیر بار حرف زور برمو اینو به تو و پدرم ثابت میکنم

احساس میکرد به جای قلب توی سینه اش گلوله آتیشی گذاشتن و تمام اعماق وجودش با تک تک کلمات پسر هر لحظه داشتن توی شعله ها میسوختنو روحش رو خراش میدادن. یعنی...یعنی همه شون دروغ بود؟ همه اون لبخند ها، رفتار های محبتانه جلوی دیگران همه اش بازی بود؟

پشت دستش رو محکم روی چشمای خیسش کشیدو با بالا آوردن سرش گفت

_اما...اما تو ازم خواستگاری کردی..! میون اون همه جمع زانو زدیو ازم خواستگاری کردی، بهم یه سگ دادی که الان یه تیکه از وجودم شده! تو...تو منو بوسیدی..!!

صداش اوج گرفت و با گر گرفتن بدنش و رایحه ای که هر لحظه داشت غلیظ تر میشد دستاش رو به پیراهن مشکی پسر رسوندو مشت های ضعیف و بی جونش رو بهش کوبید.

_تو اولین عشق و اولین بوسه من بودی! من...من حسی که...اون لحظه داشتمو هیچوقت تجربه نکرده بودم. وقتی که توی اون آبشار جلوی افتادنم توی آبو گرفتیو فهمیدم که جفتمی خیلی خوشحال شدم. تو همون کسی بودی که من بی صبرانه منتظرش بودم! حالا چطور میتونی انقد ساده بهم بگی که همه چی برات یه بازی بوده؟

به نفس نفس افتاده بودو دونه های درشت اشکش تمام صورتش رو پر کرده بودن. خواست مشت دیگه ای بزنه که مچ ظریفش بین دست بزرگ پسر گیر افتادو موجی از احساسات مختلف بهش هجوم آورد.

کریستین کلافه از رایحه عجیب و غلیظ پسر که گرگش رو بی قرار کرده بود با دندون های بهم فشرده اش مچ دست پسر رو تو هوا گرفت و توپید.

_بس کن دیگه!!

یانگ کوک ساکت شدو آزرده بهش خیره شد. کریستین از رایحه مست کننده پسر که هر لحظه باعث سرگیجه اش میشد اخمی کردو با ول کردن دستش قدمی ازش فاصله گرفت.

_با این حرفات به هیچ جا نمیرسیو فقط داری خودتو خسته میکنی. تو خواستی به اینجا برسیمو پس بشین نتیجه کارتو تماشا کن، اگه میخوای همه چی سریع و بدون مشکل بگذره بهتره ساکت باشیو با اوضاع کنار بیای. وقتی این دو ماه گذشت ما به کره برمیگردیمو تو به خانوادت میگی که با هم تفاهم نذاشتیمو این ازدواجو نمیخوای فهمیدی؟ مگر اینکه بخوای یه کار دیگه انجام بدیو اون موقع نتیجه همون چیزی که بهت گفتم میشه.

پوزخندی زدو ادامه داد.

_مطمعنم انقدر عاقل هستی که نخوای خانواده ات رو به خطر بندازی هوم؟

فاصله ی بین عشقو نفرت حتی از تار یک مو هم نازک تر بود! انقدر نازک که همزمان با لرزیدن قلب موقع عاشق شدن یا به پرواز دراومدن پروانه هایی که تمام وجود رو در برمیگرفتن برابری میکرد و حالا یانگ کوک حس میکرد چیزی به پاره شدن اون تار نازک بینشون نمونده.... رایحه اش به شدت تلخ شده بودو گرگ کوچولوی سفیدش با نا امیدی زوزه کنان کناری توی خودش جمع شده بود.

پلک هاش تکون نمیخورد اما اشکاش انگار مسابقه گذاشته بودنو تند تند بی وقفه روی صورتش میریختن. هیچ جوابی نداشت بده یعنی هیچ چیز هم اون لحظه نمیتونست بگه و مطمعن بود که گفتنشون هم فایده ای نداشت. اینجا آخر خط اونا بود...

اینجا پایان قصه تلخو کوتاهشون بودو یانگ کوک بلاخره تصمیمش رو گرفته بود. اینجا هیچ جایی برای اون نداشت. این عمارت مجللو زبیا جایی جز دردو رنج براش نبود.

نگاه آخری به چشمایی که حس میکرد تمام چیزی که از زندگیش میخواست، بود نگاه کردو به سختی با صدای خش دارش لب زد.

_ب...باشه...

روی پاشنه پاش چرخیدو قدم های سست و بی جونش رو سمت پله کشوند که دوباره صداش رو شنید.

_صبر کن

بدون اینکه بچرخه سر جاش ایستادو منتظر موند تا پسر تیر آخرش رو بزنه.

_بهتره که قرص های کنترل هیتت رو هر چه زود تر بخوریو توی اتاقت بمونی، چون بوت داره حالمو بهم میزنه.

و بوووم... حالا اون تار نازک پاره شده بودو همه چی از بین رفته بود.

•┈┈┈•┈┈┈•┈┈┈
صدای همهمه و شادی جمعیت و موسیقی بی کلامی توی سالن بزرگ عمارت پیچیده بودو مهمون ها از هر ایالت و لباس های فاخر برای جشن وارث پک یو که به مقام رسیده بود به عمارت دعوت شده بودن.

کریستین با ظاهری آراسته با لبخندی مغرورانه گوشه لبش در حالی که توی یک دستش جامش شرابش رو نگه داشته بودو هر از گاهی مزه اش میکرد، با دست آزادش کمر دختر بتا رو که با لباس شب نقره ای زیبایی کنارش ایستاده بود، گرفته بودو هر از گاهی به سوالات بقیه و لبخند های گاه و بی گاهشون جواب میداد.

چندین خانواده از پک های مختلف و بزرگ توی جشن حضور داشتن و همه با دیدن دختری که کنار آلفای پک بود فکر میکردن که نامزد و لونای آینده پکه و خب چی بهتر از این برای دختر بتا که آرزوش بود به این جایگاه برسه؟

کریستین کمی از جام شرابش نوشیدو با دیدن یکی آلفا های سرشناس که داشت بهشون نزدیک میشد با اشاره ای به دختر اون رو به خودش نزدیک تر کرد.

لبخندی روی لبش نشوندو رو به مرد و همسرش گفت

_آلفا جیمز، لونا امیدوارم که تا الان از جشن لذت برده باشین

مرد مسن لبخند گرمی زدو دست پسر رو فشرد.

_همه چی خیلی عالیه کریستین، واقعا بهت تبریک میگم. جای پدرت امشب خیلی خالیه، دوست داشتم ایشون رو هم ملاقات کنم

کریستین لبخند ساختگی ای زدو جواب داد.

_پدر هم خیلی دوست داشت توی جشن حضور داشته باشه ولی کمی سرشون شلوغ بودو ترجیح دادن توی کره بمونن

_آه که اینطور، مشکلی نیست تو به خوبی از پسش برمیای

همسر مرد که تا الان ساکت بودو داشت موشکافانه به دختر بتا نگاه میکرد صورتش رو سمت کریستین چرخوندو پرسید.

_اونطور که من شنیده بودم جفتتون یه امگا بود! ولی ایشون که به نظر بتا میان!

مین آه که لبخند زنان کنار پسر ایستاده بود با سوال زن مقابلشون شوکه شدو با از بین رفتن لبخندش به کریستین خیره شد.

کریستین با اینکه به اندازه دختر شوکه شده بود اما با حفظ ظاهر لبخند دیگه ای زدو گفت

_اوه فکر کنم اشتباه به عرضتون رسوندن خانوم جیمز چون نامزد من مین آه بتا هست نه امگا

دختر بتا که با جواب پسر کمی آروم شده بود لبخندی زدو حرف کریستین رو تایید کرد.

_مارو ببخشید باید به بقیه مهمون ها سر بزنیم

کریستین با گفتن این حرف تعظیم کوچیکی به هر دوشون کردو با گرفتن دست دختر به سمت دیگه ای رفتن.

مرد به سمت همسرش که با نگاهش داشت اون دو رو دنبال میکرد چرخید و گفت

_کی به تو گفته که جفت کریستین امگاعه؟

زن امگا به سمت همسرش چرخیدو شونه ای بالا انداخت.

_مِری از آنا شنیده بود، فکر کنم اشتباه فهمیده!

_هوم شاید. بیخیال اونا خیلی بهم میان، بیا بریم برقصیم

زن سری تکون دادو به همراه همسرش به جایگاه رقص رفتن.

دختر بتا دندون هاش رو محکم رو فشردو زیر لب غرید.

_کی بهشون گفته که جفتت یه امگاس؟ تو باید امشب رسما اعلام کنی که من همسر و جفت آیندتم کریستین نه اون امگای عوضی!

_هیس آروم باش، همه الان چشمشون به ماس پس سعی کن لبخند بزنی

دختر به سختی لبخندی روی لبش نشوندو خودش رو به پسر نزدیک کرد.سرشو روی سینه پهن پسر گذاشت و با لب های آویزون گفت.

_نمیتونم تحمل کنم که هنوز دارن اونو به تو نسبت میدن، میخوام همه بدونن که من مال توام نه اون پسر

کریستین با نیشخند جذاب صورتش کمر لخت دختر رو با انگشتاش نوازش کردو زیر گوشش گفت

_عجله نکن بیب، هنوز کلی فرصت برای این کارا داریم. این تازه اولشه

نگاهش رو بین جمعیت دوخت و با دیدن زن امگا که با قدم های تند داشت از سالن رد میشد، از دختر فاصله گرفت و گفت

_همینجا بمون الان برمیگردم

_میخوای همراهت بیام؟

_نه زود برمیگردم، برام یه نوشیدنی بگیر و منتظرم بمون

دختر بتا لبخندی زدو با چرخیدن به سمتی به طرف پیشخدمت که داشت برای مهمون ها نوشیدنی سرو میکرد رفت.

کریستین با قدم های سریع به سمت زن رفت و بلند صداش زد.

_ماری..!!! صبر کن

زن خدمتکار با شنیدن صدای پسر دست هاش رو زیر پیشبندش که چیزیو محکم بین انگشت هاش نگه داشته بود چفت کردو از حرکت ایستاد. به آرومی سمت پسر چرخیدو سعی کرد خودش رو خونسرد نگه داره.

_ب...بله آلفا؟

_کجا داشتی میرفتی؟

زن به سختی آب دهنش رو قورت داد و با لبخند استرسی گفت

_میخواستم به یانگ کوک شی سر بزنم، کمی بیحال بودو برای همون گفتم بهش سر بزنم

کریستین سری تکون دادو با انداختن نگاهی به اطرافش گفت

_خوبه، سعی کن امشب مراقبش باشیو نزاری از اتاق خارج بشه. غذاش رو زود تر براش ببر اتاق

زن تند تند سری تکون دادو با تعظیمی گفت

_بله آلفا، مراقبشم

کریستین خوبه ای گفت و با چرخیدن روی پاشنه پاش به سمت مهمون ها رفت.

ماری با دیدن رفتن پسر دستش رو روی قلبش گذاشت و نفس آسوده ای کشید. به سمت پله ها چرخیدو تند تند ازشون بالا رفت تا خودش رو به پسر برسونه. زمان زیادی نداشتن و حتی یک دقیقه رو هم نباید تلف میکردن. تقریبا زمان سرو شام بودو مطمعن بود که نگهبان ها برای چند دقیقه ای وظیفه شون رو برای غذا و استراحت ترک میکردن.

با قدم های بلند از راهرو رد شدو بلاخره با رسیدن به اتاق در رو باز کردو بی صدا واردش شد.

به محض وارد شدنش به اتاق حجم شدیدی از فرومون های غلیظ که خبر از هیت پسر رو میدادن به مشامش رسیدو با نگرانی به پسری که توی تخت به خودش مچاله شده بود نگاه کرد.

_یانگ کوکا عزیزم...

سریع خودش رو به تخت رسوندو دستش رو روی پیشونی خیس از عرق پسر گذاشت.

_اوه خدای من تو که خیلی داغی پسرم! فکر نکنم حتی بتونی از جات بلند شی

یانگ کوک چشمای تبدارش رو از هم باز کردو به صورت نگران زن چشم دوخت.

_م..من.خوبم...ماری نگران نباش

با اینکه دو تا از قرص های کاهنده اش رو خورده بود اما همچنان تاثیر زیادی نداشت و دردو انقباضات شکم و پاهاش کم کم داشت شروع میشد.

لب هاش رو محکم زیر دندونش بردو با نیم خیز شدن از جاش سعی کرد ناله اش از روی دردو با فرو کردن دندون هاش توی گوشتش کنترل کنه.

_باید..باید انجامش بدم

زن با گرفتن کمر و دست پسر کمک کرد تا از جاش بلند بشه و بعد به طرف کمد رفت و ساک دستی کوچیکی ازش بیرون آورد.

_همه لباس هات رو توی این ساک ریختم تا سفر رو برات آسون کنه

وقتی که به سمت پسر چرخید دستش رو زیر پیشبندش بردو بلیط هایی که تمام مدت توی جیب زیر پیشبندش مخفی کرده بود بیرون آورد.

_این دو تا بلیط برای تو و مینهوعه، دو ساعت دیگه زمان پروازتونه و هر چه سریع تر باید خودتونو به فرودگاه برسونین

یانگ کوک با دیدن بلیط هایی که مثل شی ای جادویی اون رو به خانواده اش میرسوند چشماش از شوق درخشیدو جون تازه ای گرفت.

بلیط هارو توی دستش گرفت و با انداختن نگاهی بهشون و دیدن مقصد که به کره بود اشک از چشماش سرازیر شدو با برداشتن قدمی خودش رو توی بغل زن انداخت.

_ازت..ممنونم..ماری..هیچوقت این محبتتو فراموش نمیکنم

زن با محبت پشت پسر رو نوازش کردو گفت

_کاری نکردم عزیزم. فقط هر چه زود تر خودت رو به مینهو برسون نباید وقت رو تلف کنین

یانگ کوک با استرس به زن نگاه کرد.

_اما نگهبانا چی؟ اونا همش جلوی انباری کشیک میدن. چطور باید هیونگو از اونجا بیارم بیرون؟

_نگران نباش یک نفر قبل از اینکه به اونجا برسی مینهو رو بیرون میاره، الان وقت شامه و کسی اون اطراف نیست عجله کن

یانگ کوک آب دهنش رو قورت دادو با تکون دادن سرش ساک رو از دست زن گرفت. گرما و درد کلافه کننده ای کل وجودش رو در برگرفته بودو هر لحظه داشت رمقش رو ازش میگرفت اما الان وقت جا زدن نبود... الان وقت اینکه تسلیم دردش بشه و اجازه بده زندگیش نابود تر از این بشه نبود. باید میرفت... هر چند شکسته اما باید از این عمارت جهنمی میرفت.

ماری در رو با احتیاط باز کردو با سرک کشیدن توی راهرو و ندیدن کسی به پسر اشاره کردو یانگ کوک با محکم گرفتن دسته های ساکش از اتاق خارج شد.

به آرومی به دنبال زن راه افتادو هیچ ایده ای نداشت که چجوری میخواد خودش رو به بیرون برسونه. وقتی از راهرو خارج شدن به سمت دری که یانگ کوک تا به حال ندیده بود رفتن و زن امگا با باز کردن در اشاره کرد تا واردش بشه.

بوی خاک و نم گرفتگی وسایل زیر بینیش پیچیدو باعث شد با تعحب به وسایل کهنه ای که توی اون اتاق به اصطلاح انباری جمع شده بودن نگاه کنه. ماری به تندی دستش رو به سمتی کشیدو با اشاره به در کوچیکی که گوشه اتاق بود گفت

_این در به پشت عمارت راه داره، آلفا اینجارو برای جابجایی وسایل اضافی و کهنه درست کرده و از این در میشه به راحتی بیرون رفت. زود باش نباید وقت و تلف کنی

یانگ کوک به خودش اومدو سعی کرد بدون ذره ای کنجکاوی به اطرافش فقط روی فرار تمرکز کنه. برای آخرین بار از زن تشکر کردو بعد با ته مونده جونش در حالی که لبخند بزرگی روی صورتش بودو اشکاش از شوق میریخت از در بیرون رفت.

_امیدوارم مسیح نگه دارت باشه پسرم

ماری با بغض در حالی که قطره ای شک از گوشه چشمش میچکید زمزمه کردو درو پشت سر پسر بست.

.
.
.

مهمان ها همگی دور میز های بزرگ سلف سرویسی که برای شام و دسر چیده شده بود جمع شده بودن و هر کسی با کشیدن غذای مورد علاقه اش با لبخند از میز فاصله میگرفت.

دختر بتا با قدم های شمرده و ظریف به میز غذای اصلی نزدیک شدو با دیدن غذا های پر کالری صورتش رو توی هم جمع کردو ترجیح داد کمی برای خودش سالاد برداره. کریستین با جمعی از دوست های نزدیکش در حال گپ زدن بودو همه چیز به خوبی اونطور که برنامه ریزی کرده بودن داشت پیش میرفت.

بعد از اینکه کمی سالاد توی بشقابش ریخت چرخید تا به سمت مرپ بره اما یهو با برخورد شخصی بهش و سرمایی رو که روی تنش احساس کرد جیغ خفیفی زدو شوکه به لباسش که توسط یه پیشخدمت دستو پاچلفتی خراب شده بود نگاه کرد.

_حواست کجاست احمق؟ لباسمو به گند کشیدی!

پیشخدمتی که ناخواسته با پیچ خوردن پاش نوشیدنی رو روی لباس دختر ریخته بود با ترس شروع به تعظیم کردن شدو گفت

_م..معذرت میخوام خانوم..واقعا متاسفم عمدی نبود

_اینجا چه خبره؟

کریستین که با شنیدن صدای جیغ دختر متوجهش شده بود فوری به سمتش رفت و به پیشخدمتی که داشت معذرت خواهی میکرد نگاه کرد.

_عزیزم این دستو پاچلفتی تمام نوشیدنیو ریخت روی لباسم! ببین لباسم خراب شده.

_آلفا من...من معذرت میخوام فقط یه لحظه پام پیچ خوردو نفهمیدم

کریستین پوفی کردو با دستش اشاره کرد تا از اونجا بره. به سمت دختر چرخیدو با گرفتن دستش گفت

_بیا بریم بالا تا لباست رو عوض کنی

دختر با غر غر سری تکون دادو هر دو سریع از سالن خارج شدن.

ماری وقتی از رفتن پسر مطمعن شد فوری از اتاق خارج شدو با قدم های بلند خودش رو به سمت اتاق پسر کشوند تا تظاهر به بودنش بکنه اما با دیدن ناگهانی آلفا و دختر بتا که بالای پله ها بودن هین ترسیده ای گفت و سر جاش ایستاد.

کریستین با دیدن زن و رنگ پریده اش اخمی کردو گفت

_اینجا چیکار میکنی مگه پیش اون نبودی؟

زن دست های لرزیده اش رو پشتش پنهون کردو گفت

_چ...چرا...الان...اونجا بودم..یانگ کوک شی میخواست بخوابه و منم نخواستم مزاحمش بشم

دختر بتا که هنوز بابت لباسش عصبی بود دست کریستین رو گرفت و گفت

_ولش کن بیا بریم

کریستین به دنبال دختر کشیده شدو وقتی که از مقابل اتاق پسر رد میشدن رایحه شیرین و غلیظ پسر به مشامش رسیدو باعث سست شدن قدم ها و بسته شدن چشماش شد.

_عزیزم چرا وایستادی؟ بیا دیگه

کلافه از سیریش بودن دختر دستش رو ازش جدا کردو گفت

_تو لباست رو عوض کن، من باید یه چیزیو چک کنم

مین آه پوفی کردو در حالی که بیشتر از اون نمیتونست لباس خیسش رو تحمل کنه وارد اتاق شد.

کریستین با تنها شدنش نفسی از آسودگی کشید اما این کار باعث شد حجم زیادی از فورمون های پسر وارد مجرای بینیش بشن و گرگش رو بی قرار تر کنن. با گرمایی که ناخوداگاه بدنش رو احاطه کرده بود دو دکمه اول پیراهنش رو باز کردو ناخواسته به در اتاق نزدیک تر شد.

هوا رو دوباره نفس کشیدو با نیشخند لب زد.

_پس هیت شدی کوچولو؟

نگاهی به اطرافش انداخت و بدون اینکه متوجه نگاه های ترسیده زن باشه دستگیره در رو به پایین فشار دادو وارد اتاق شد.

انتظار داشت وقتی وارد اتاق میشه پسر رو در حالی که نیمه برهنه اس و توی تخت به خودش می پیچه ببینه اما کسی توی اتاق یا تخت نبودو در نیمه باز کمد که خالی از لباس بود بهش دهن کجی میکرد.

اخم غلیظی بین ابروهاش جا گرفت و با قدم های سریع به طرف کمد رفت و دره نیمه بازش رو کاملا باز کرد. هیچ کدوم از لباس ها و وسایل پسر توی کمد نبودو این احتمالی که توی ذهنش بودو به حقیقت تبدیل میکرد.

غرش بلندی کردو وقتی در سرویس بهداشتیو باز کردو با جای خالیش مواجه شد فریاد بلندی زدو مشتش رو محکم روی در کوبید.

_لعنتیه هرزه... جرعت کردی از دستم فرار کنی آره؟

با درآوردن موبایلش از اتاق خارج شدو با صورت لرزون و خیس از اشک ماری مواجه شد.

دست هاش از خشم مشت شدنو با دندون های روی هم فشرده به سمت زن قدم برداشت.

🌙•┈┈┈•┈┈┈•┈┈┈🐺

روز جمعتون بخیر گایز🥰♥

خوب بود؟ چقدر حرص خوردین؟😁🤭

اگه اون طور که برنامه ریزی کردم پیش بره پارت سی ام پارت خداحافظیه🙂💔

درمورد نظر سنجی پارت قبل بگم که خیلی هاتون متوجه منظور من از (پایان باز رو به هپی )نشدین

پایان باز رو به هپی یعنی هیچ چیز مبهم نمیمونه و همه چی برمیگرده سرجای خودش و هر کس به جایی که لیاقتشه میرسه البته... آره خلاصه که نگران نباشین برا همتون راضی کننده خواهد بود.

ووت و نظرای قشنگتون فراموش نشه♥🫂

لاو یو آل🐺🌙

Continuă lectura

O să-ți placă și

285K 33K 82
My special omega تهیونگ یه امگای کیوته که مجبور میشه از خونه فرار کنه و بخاطر اینکه کسیو نداره میره توی یه پادگان و برخلاف قوانین مشغول به کار میشه...
137K 18.7K 30
ژانر:رومنس ، اسمات ،سوپرنچرال،فانتزی کیم تهیونگ از خاندان بزرگ کیم خون آشام چشم سبزیه که بر خلاف تصور بقیه ازش کاملا بی آزاره و ترجیح میده بدور از م...
502K 62.8K 68
احتمال فوران کردن اکلیل و رنگین کمان🐰💋❤ سافت ویکوک🐰 صد در صد هپی اند🙈😍 کیوت ،اسمات،سافت،سوییت،آمپرگ،هیبرید 🐰🐰 🐰🦄🐰🦄 #bts =2⭐ #love=1⭐ #vkoo...
13.3K 2.1K 26
عشق بین یک فاحشه و هنرمند🎨 فصل دوم به من نگو عجیب و غریب - متاسفم من نباید عجیب و غریب صدات می زدم. تهیونگ لبخند زد: -اشکال نداره ، حتی عجیبم خوبه...