𝗙𝗮𝗰𝗲

De AhuraPk

1.7K 358 52

تو این دنیا هیچ چیز قرار نیست طبق خواسته های ما پیش بره ، اصلا آدم هایی که اطرافمون میبینیم خود واقعیشون هستن... Mai multe

▪︎Face1▪︎
▪︎Face2▪︎
▪︎Face3▪︎
▪︎Face4▪︎
▪︎Face5▪︎
▪︎Face6▪︎
▪︎Face7▪︎
▪︎Face8▪︎
▪︎Characters▪︎
▪︎Face10▪︎
▪︎Face11▪︎
▪︎Face12▪︎
▪︎Face13▪︎
▪︎Face14▪︎

▪︎Face9▪︎

86 21 1
De AhuraPk

"ذهنم به اندازه‌ی تمام هستی سرشار است ، اما به محض ان که شروع به نوشتن میکنم خودکار روی کاغذ نمی‌غلتد. دیگر زمان رهایی فرا رسیده است ، رهایی خودِ محکوم به اویم را میگویم.
باید رهایش کنم و انبوه تفکرات خاکستری ام از او را به ناکجا آباد بریزم.
باید غم نهان چشم هایم را ، خشم مدفون شده در قلبم و سنگهینی اکسیژن بر روی سینه ام را به آبِ رودِ فراموشی بسپارم."

_پارک جیمین 19 May سال 2019.

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

توی اتاقش روی تخت دراز کشیده بود ، دست چپش رو زیر سرش روی بالشت گذاشته بود و دست راستش رو جایی نزدیک به قلبش قرار داده بود.
با نگاه خسته و بی رمقی به سقف خیره بود و به صدای اروم ملودی ای که از اتاق جیمین میومد گوش میداد.
بتهون... نمیتونست زیبایی قطعه های موسیقیاییش رو نقض کنه و از طرف دیگه برای توصیف زیبایی این سفمونی ها خودش رو لایق نمیدونست.

با قطع شدن صدای ملودی فهمید که طبق روال هر شب جیمین بعد از گوش دادن به یکی از سمفونی های بتهون برای خواب اماده شده بود. هیچ کسی نمیدونست ساعات نسبتا کوتاه اخر روز رو توی اتاقش مشغول به انجام چه کاری میشد. اتاقی که هیچ کسی تا به حال داخلش رو ندیده بود.
اون پسر با وجود مشغله های کاری زیادش ، خودش اتاقش رو تمیز و مرتب میکرد و به هیچ شخصی حتی تهیونگ هم اجازه ی ورود نداده بود. انگار که توی اون اتاق چیز با ارزشی نگه میداشت که با ورود حتی یک انسان بهش ارزشش رو از دست میداد.

بازدم عمیقی کرد و سرش رو به سمت پاتختی کنار تخت برگردوند. بدون شک توی اون کشو ها یادگار اون روز ها جا خوش کرده بود. یادگاری هایی که یک روز با بغض و اشک و اندوه اونجا مخفیشون کرده بود تا چشمش بهشون نخوره. تهیونگ معمولا خونه جیمین میموند و زمانی که تو کره بود رو کنار جیمین زندگی میکرد چون بنظرش تنها گذاشتن اون ایدل جوان و دلباخته توی عمارتی به این بزرگی بزرگ ترین اشتباه تاریخ بشریته.
برای همین بیشتر وسایل شخصی و عکس ها و یادگاری هاش توی این اتاق بود.
دوباره به سقف خیره شد و به اتفاق امروز و یومه فکر کرد. یومه ای که با اومدن به زندگیش ، زندگی معمولیش رو تبریل به یک رویای طولانی کرده بود.
درست از همون روزی که برای اولین بار دیده بودتش اون دختر مثل یک خواب دلنشین عصرگاهی براش ارامش بخش بود. از لبخند های گاه و بی گاه کوچیکش گرفته تا توجهش به ریز ترین جزئیات ، تهیونگ عاشق وجب به وجب و اتم به اتم وجود اون دختر بود.
اما انگار سرنوشتشون از هم جدا بود.
نگاهش رو به دسته گل خشک شده که توی گلدون چینی آبی رنگی روی میز مطالعه اش قرار داشت داد و نفسش رو با صدا بیرون فرستاد.

فلش بک'

بعد از صحبت ها و دلیل منطق هایی که برای جیمین اورده بود که بهش ثابت که چاق نیست توی راه ها قدم میزد تا به کلاس بعدیش برسه.
سرش گرم نگاه کردن به ابر هایی بود که به اشکال مختلف تو اسمون ابی صبح خودنمایی میکردن.
نگاهش رو با صدای خنده ی بچه ها از ابر ها گرفت و توی سالن بین بچه ها پخش کرد. از بین دختر هایی که از کنارش رد میشدن حداقل ده تا دوازده تاشون با ذوق بهش سلام میدادن. فکر میکردن با این کارشون شاید تهیونگ اون هارو به خاطر بسپاره و باهاشون حرف بزنه ، اما خب پسرک زیبا و خوش قلب مدرسه سرش به چیز های دیگه ای گرم بود.
میخواست دوباره به اسمون نگاه کنه اما دختری که از انتهای راهرو لِی‌لِی کنان به سمتش میومد توجهش رو جلب کرد. دختری که زیر چشم سمت چپش خال کوچیکی داشت ، چشم های درشت و درخشانش شبیه به چشم های کره ای ها شباهت نداشت. موهای نسبتا کوتاهش که تا روی شونه هاش میرسید خرمایی روشن بود و زیر نور افتابی که از پنجره های راهرو داخل میتابید به رنگ حتا در اومده بود. میدونید انگار که افتاب به موهاش ارادت خاصی داشت.
زمان گذشتن اون دختر زیبا از جلوی روش اونقدری کوتاه بود که هرکسی به غیر از تهیونگ متوجه هیچ کدوم از ویژگی های دختر نمیشد. اما برای پسری که مات زیبایی دختر شده بود زمان جور دیگه ای میگذشت ، کند و طولانی.
طولی نکشید کا دختر از دایره ی دید تهیونگ خارج شد و بین جمعیت توی راهرو ناپدید شد.
تهیونگ همچنان به راه رفته ی دختر نگاه میکرد و به رنگ زیبای موهاش فکر میکرد.

با صدای زنگ به ناچار وارد کلاس شد و سر جای همیشگیش نشست. با ورود معلم همه از جا بلند شدن و همزمان دختری از در های کلاس وارد شد.

کلاس طراحی دیجیال ، زنگ دوم بود و هوا نسبتا گرم بود. پنجره ی کلاس باز بود ، باد پرده های زرد رنگ رو تکون میداد و گلبرگ های شکوفه های گیلاس یکی یکی روی میز و صندلی های بچه ها فرود میومدن. دختر زیبا روی توی راهرو حالا مقابل تهیونگ ایستاده بود و با لبخندی وصف ناشدنی خودش رو معرفی میکرد:
"ایتوشی یومه هستم ، به تازگی به بوسان اومدم ، قبل از اینکه براتون سوال پیش بیاد که چرا این شکلی هستم..." زیر خندید.
و تهیونگ نفهمید که چرا قلبش درست مثل یخی که توی ظهر تابستونی روی اسفالت میوفته به سرعت آب شد. ضربان قلبش حالا بی خودی افزایش پیدا کرده بود ، دست هاش یخ کرده بود و گوش هاش سرخ شده بود. چهره ی مبهوتش چیزی بود که هرگز کسی ندیده بود و پلک نزدنش مایه نگرانی بود. اون بدون تعلل به دخترک مقابلش زل زده بود و سعی میکرد تا بتونه نفس های از شمار افتادش رو سر و سامون بده.
یومه ادامه داد: "مادرم اهل جنوب غربی اسیا بود و وقتی که برای تحصیل به ژاپن رفته بود با پدرم اشنا شد ، من دو رگه ام و شباهت بی اندازه ای به مادرم دارم ، برای همین شاید چهرم تا حدی با شما عزیزانی که کره ای هستین متفاوته." مکثی کرد و نفس عمیقی کشید و ادامه داد: "بابت پر حرفیم معذرت میخوام ، امیدوارم تا اخر سال دوستای خوبی برای هم باشیم. ممنونم."
با پایان صحبت هاش بچه ها اول کمی مبهوت زیباییش ، سکوت کردن و بعد تشویقش کردن که همزمان با تشویق هاشون یومه به انتهای کلاس جایی که تنها صندلی خالی چیده شده بود رفت و درست روی صندلی کنار تهیونگ نشست.
همه ی کلاس محو محبت و چشم نوازی دختر دو رگه ای بودن که توی خارق العاده بودنش شکی نبود.
حتی حسود ترین دختر های کلاس هم با لبخندی پر از حس خوب بهش نگاه میکردن. انگار که این دختر به گفته ی خودش دورگه بود اما از فرشته ها.

نگاه ناخوداگاه و خیره ی تهیونگ دختر رو متوجه خودش کرد. یومه یا لبخند نگاهی به تهیونگ انداخت و دستش رو به سمت پسر دراز کرد.
"من... فکر میکنم باید تا اخر سال اینجا بشینم پس فکر کنم بهتره باهم دوست بشیم ، علاوه بر این... اوممم... تو همون پسری نیستی کنار جیمین بود؟"

زبان تهیونگ قاصر بود. انگار که توانایی تکلمش رو از دست داده باشه ، نگاهی به دست یومه انداخت و با ترس و لرز دست های یخش رو به دست دختر رسوند و موفق شد بهش دست بده.
به بدبختی و سختی بدن کرخت شده اش رو تکون داد و با بالا و پایین کردن سرش به علامت مثبت حرف دختر رو تایید کرد.

یومه با حس سرمای دست های پسر ، دست ازادش رو هم روی دست تهیونگ گذاشت و سعی کرد با گرمای دست هاش تهیونگ رو گرم کنه.
_"اوه خدای من تو خیلی سردی ، حالت خوبه؟" یومه با نگرانی پرسید و به چشم های لرزون و درخشان پسر خیره شد. اون چشم ها برای دل بردن از هر کسی کافی بود.

پسر زیبارو اما چیزی برای گفتن نداشت ، ذهنش بهش دستوری مبنا بر حرف زدن نمیداد و تنها خواستار این بود که به چهره ی بی نقص اون دختر خیره بشه.
یومه با دیدن جالت چهره ی تهیونگ خنده ی ریزی کرد که باز هم دل تهیونگ رو به ویرانی کشوند.
_"جیمین بهم گفت گاهی غیر طبیعی و غیر قابل پیش بینی میشی ، پس منظورش این بوده." پچ پچ کنان گفت و بدون رها کردن دست پسر به سمت معلم برگشت تا به درس گوش بده و این تهیونگ بود که تا اخر ساعت کلاس لحظه ای چشم از نیم رخ زیبای دختر بر نداشته بود.

روز امتحان ادبیات کره ای"

پشت در کلاس ایستاده بود و به یومه که مشغول فکر کردن بود نگاه میکرد. خیلی وقت بود که امتحانش رو تموم کرده بود و از اون جایی که میدونست ممکنه یومه تو این درس به مشکل بخوره پشت در کلاسشون منتظر فرصتی برای کمک به دختر ایستاده بود.
هر از گاهی از پنجره ی کوچیک شیشه ای روی در به داخل نگاه میکرد یا توی راه رو رژه میرفت.
با خروج معلم مراقب از کلاس نگاه متعجبی بهش انداخت و اقای لی با دیدن تهیونگ انگار که خیالش رو راحت کرده باشن با خوشحالی سمت تهیونگ رفت و دستش رو روی شونه دانش اموز مورد اعتماد مدرسه گذاشت.
_"پسرم من یه تماس اضطراری دارم ، میشه چند دقیقه مراقب این کلاس باشی؟" مرد گفت و منتظر و امیدوار به تهیونگ نگاه کرد.

تهیونگ لبخند مستطیلی زد و در جواب گفت: "حتما اقای لی ، نگران نباشید."
بعد از اینکه مرد به بچه ها راجب تهیونگ و مراقب بودنش گفت رفت و تهیونگ رو با همه ی اون بچه ها تنها گذاشت.

کلاس ساکت بود و کسی برای تغلب اقدامی نمیکرد. پسر زیبارو بین ردیف ها قدم میزد و به به رگه های بچه ها نگاه میکرد و اگه جایی اشتباهی داشتن برای رسیدن به جواب درست راهنماییشون میکرد.
در همین حین برگه ای که توش جواب درست سوالات رو نوشته بود و تاش کرده بود رو توی مشتش نگه داشته بود تا به یومه برسونه. ولی وقتی بالای سر دختر رسید تردید کرد. با خودش فکر کرد که اگه یومه از این کارش ناراحت بشه و ازش متنفر بشه چی؟ اگه فکر کنه که تهیونگ اونو یه احمق میدونه چی؟ این اتفاق هرگز نباید می افتاد.
باید یه فکر دیگه میکرد. نگاهی به اطراف انداخت و ساعت رو چک کرد ، هنوز چهل دقیقه فرصت باقی مونده بود و حتی برگه ی نسبتا خالی یومه هم میتونست تو این مدت به کمک تهیونگ پر بشه.
به سمت اولین نفر از ردیفی که یومه درش روی صندلی نشسته بود رفت و بعد از گفتن جواب درست سوال سوم به پسر ازش خواست که برگه رو دست به دست به دست یومه برسونن.

برگه توسط شخص جلویی یومه که کیم جه ها نام داشت به دختر رسید و با دیدن متحوای داخلش لبخند عمیقی روی لب هاش نقش بست. از جه ها وه فکر میکرد اون بهش تقلب رسونده و باعث افزایش نمره اشه تشکر کرد و با خوشحالی شروع به نوشتن جواب درست سوال ها کرد.
پسر زیبارو دستش رو روی قلبش میفشرد و از قلب دیوانه اش خواهش میکرد که اروم باشه وگرنه فقط بخاطر یه لبخند منفجر میشه.
با اومدن اقای لی ، تهیونگ با خوشحالی از کلاس بیرون رفت و اهمیتی به اینکه یومه هرگز قرار نبود بفهمه که اون چیکار کرده به سمت کلاسش حرکت کرد.

شب چشن اتش بازی"

همراه جیمین توی راه ساحل بود تا در کنار پسری که خودش رو بخاطر دعوای کوچیکش با اون پسر عوضی جئون جانگ کوک ، توی خونه حبس کرده بود و غصه میخورد ، اتش بازی رو نگاه کنه.

_"واقعا باید میومدیم اینجا؟ من باید تمرین میکردم تهیونگ." با لطافت گفت و نگاه معصومش رو به پسر داد.

"اره جیمین ، بهتره در کنار تمرینات کمی تفریح هم داشته باشی پسر." با جدیت گفت و روی نیم کت نشست و برای جیمین جا باز کرد.

حالا باید منتظر میموندن تا اتش بازی شروع میشد.
بعد از خوردن بستی تو هوای سرد پاییزی همراه جیمین و کمی صحبت راجب تمرینات و پیشرفت های جیمین اتش بازی بالاخره شروع شد.
موقع نگاه کردن به اون رنگ های خارق العاده لحظه نگاهش رو پایین اورد با دیدن یومه که تنها ایستاده و به اسمون نگاه میکنه لبخند محوی ردی لب هاش نشست. حالا دیگه زیبا ترین نقش امشب اون رنگ های توی اسمون نبودن دختری بود که کمی اونطرف تر به لبخند زیباش به اتش بازی خیره شده بود.

یومه دست هاش رو به هم میمالید و وول وول نیخورد انگار که سردش بود و لباسش برای این شب سرد کافی نبود. با فهمیدن این مدضوع لبخند از لب های تهیونگ گم شد و نگاهش رو اطراف چرخوند.
با دیدن پسر جوونی که مشغول روشن کردن اتیش بود ، بی توجه به سوال های جیمین از جا بلند شد و به سمت پسر رفت.
"هی پسر جون ، ممکنه بری و کنار اون خانم که اونجا ابستاده و یه پالتوی صورتی کم رنگ تن کرده اتیشت روشن کنی؟" از پسر پرسید و منتظر نگاهش کرد.

_"کنار اون خانم؟" پسر بعد از گشتن بین جمعیت و پیدا کردن یومه پرسید و با دست بهش اشاره کرد.

تهیونگ کلافه دست پسر رو پایین اورد و لبخند احمقانه ای تحویلش داد ، مقداری پول کف دستش گذاشت و گفت: "میخوام خوب گرمش کنی ، اما راجب من چیزی بهش نگی باشه؟"

پسرک با دیدن پول ها لبخندی زد و بعد از زدن چشمک بامزه ای به تهیونگ وسایلش رو برداشت و به سمت یومه رفت. تهیونگ هم سرجای اولش برگشت و به چهره ی خندون و عاقل اند سفیانه جیمین توجهی نکرد و خودش رو مشغول نگاه کردن به اتش بازی جلوه داد.

نمیدونست چرا هرگز جرعت نزدیک شدن به اون دختر رو پیدا نمیکرد ، انگار که خودش رو برای اون لایق نمیدونست. اگه اینطور نبود ، همین حالا از جاش بلند میشد و بعد از در اوردن کتش اونو رو شونه های یومه می انداخت و بغلش میکرد تا گرم بشه. آه حتی تصورش هم زیبا بود.
آه بی صدایی کشید و زیر چشمی نگاهی به یومه انداخت.
پسری نزدیکش میشد و در همون حال کت بلند پشمیش رو از تنش بیرون میاورد. پسر کت رو روی شونه های یومه انداخت و یومه با دیدن پسر لبخندی زد و به اتیش نزدیک تر شد ، دیگه بالا و پایین نمیپرید و دست هاش رو به هم نمیکشید...
پسر یومه رو از پشت در اغوش گرفت و گونه اش رو بوسید. همین کافی بود تا لبخند تهیونگ محو بشه...
از اون پسر متنفر بود. دلش میخواست دست هاش رو بشکنه و یه مشت توی صورتش بکوبه اما..
همچین حقی رو نداشت ، وقتی به اندازه ای جرعت نداشت تا با دختر صحبت کنه حق نداشت همچین کاری بکنه... وقتی شجاعت در اغوش گرفتن و بوسیدنش رو نداشت نمیتونست مانع کس دیگه ای برای بوسیدن و بغل کردنش بشه.

عجیب بود اما حتی با وجودی که صحنه مقابلش اصلا باب میلش نبود هنوز با دیدن چهره ی دختر لبخند به لب ها و برق توی چشم هاش میومد.
با اینکه حالا لبخندش کمی رنگ غم گرفته بود انا هنوز با دیدن اون دختر قلبش اروم و گرم میشد.
تپش های بی قرار قلبش رو نادیده گرفت و برای جلوگیری از ریختن اشک هاش انگشت هاش رو روی چشم هاش کشید.
آه غمگینی کشید و زمزمه وار گفت: "حداقل حالا گرم شده!"
نگاهش رو به سختی از دختر منحرف کرد و به جیمین که تمام مدت نگاهش میکرد داد و لبخند زورکی تحویلش داد.
جیمین اغوشش رو برای پسر باز کرد و این تهیونگ بود که توی اغوش جیمین فرو رفت و شروع به بی صدا اشک ریختن کرد.

روز ولنتاین"

دسته گلی که از ترکیبی از گل های بابونه سفید ، ژیپسوفیلای آبی و گل پنبه بود و به زیبایی بین کاغذ های ابی و سفید و ربان ابی پیچیده بود رو همراه جعبه ی زیبای شکلاتی که برخلاف قوانین ولنتاین به جای قرمز آبی رنگ بود رو توی دستش جا به جا کرد و با استرس به سمت کلاس مورد نظرش حرکت کرد.

"شما اون گلای ابی رو ژیپسوفیلا و بابونه سفید تصور کنید."

"اهنگ رو پلی کنید."

با جرعت بی خودی که جیمین بهش داده بود ، حالا داشت میرفت تا به یومه هدیه بده و بهش بگه که چقدر دوستش داره.
امسال سومین سال و اخرین سالی بود که توی کلاس طراحی دیجیتال کنار هم مینشستن.
چیزی تا پایان سال و فارغ و تحصیلیشون باقی نمونده بود.
با رسیدن به پشت در کلاس ، نفس عمیقی کشید و خواست وارد بشه که صدای تشویق بچه های داخل کلاس مانعش شد.
از پنجره ی کنار در کلاس به داخل کلاس نگاه کرد.
چیزیرکه جلوی چشم هاش دید روحش رو خراش داد.

جه ها با گل های رز قرمز جلوی یومه زانو زده بود و توی دستش جعبه ی قرمز رنگی بود که داخلش انگشتری با الماس کوچیک و ظریف سفید رنگی قرار داشت.
با خروج یکی از بچه ها و باز موندن در حالا دیگه صدای صحبت هاشون رو هم میشنید.
با گوش های بیچاره ی خودش شنید که یومه اون کلمه ی نفرین شده رو در جواب به پسر مقابلش داد.
"بله."
حالا دیگه تهیونگ از تمام سوال ها و جواب هایی که به بله ختم میشد و بیشتر از همه از خودش متنفر بود.
چرا زود تر نیومده بود؟ چرا انقدر ترسو بود؟

دیگه دیر شده بود. خیلی خیلی دیر.

"I can see you standing, honey
تورو میبینم که اونجا ایستادی عزیزم.

With his arms around your body
درحالی که دستاش دور بدنت حلقه شده.

Laughin', but the joke's not funny at all
میخندی ولی اون جوک اصلا خنده دار نیست.

And it took you five whole minutes
و فقط پنج دقیقه طول کشید تا

To pack us up and leave me with it
وسایلمو جمع و جور کنی و منو با

Holdin' all this love out here in the hall
تمام عشقی که بهت داشتم تو راهرو رها کنی.

I think I've seen this film before
فکر کنم که قبلا این فیلم رو دیدم

And I didn't like the ending.
و پایانش رو اصلا دوست نداشتم."

دیگه اونجا کاری برای انجام دادن نداشت اما نمیدونست که چرا هنوز اونجا ایستاده بود و به یومه نگاه میکرد. درست مثل الماس ارزشمندی بود که از دستش داده بود ، اون دختر خارق العاده ترین خلق خدایی بود که تهیونگ میپرستیدش.
پاهاش توان راه رفتن نداشت ، انگار که تمام دنیا روی سرش خراب شده بود. انگار که به اخرین روز دنیا رسیده بود ، انگار که دیگه فردایی نبود.
با نشستن دست شخصی روی شونش نگاهش رو به صاحب دست منتقل کرد که همین کافی بود تا اشک هاش روی گونه هاش جاری بشن.
جیمین با چهره ای غم زده و نگران بهش چشم دوخته بود و تهیونگ همچنان از درون فرو میریخت.

میدونست که امشب از اون شب هاییه که ارزو میکنه کاش فردا صبح از خواب بیدار نشه ، اما این ممکن نبود چون تهیونگ میدونست که وقتی زخمی روی قلب و روح یک انسان جا خوش میکنه ، زمان به گذرش ادامه میده و زندگی هم سخت در جریان خواهد بود. پسر زیباروی دلشکسته خوب میدونست که باید ادامه ی زندگیش رو درحالی بگذرونه که درد و وزن وحشتناک این شسکت رو حمل میکنه.

_"ببین کی اینجاست ، خوشگل ترین پسر مدرسه." جه‌ها گفت و لبخند زشتی زد.

جیمین و تهیونگ به سمتش برگشتن و در سکوت تنها بهش خیره شدن.

_"هی بیخیال نمیخوای به هم کلاسیت تبریک بگی؟ قراره به زودی ازدواج کنم." با تمسخر و طعنه گفت.

تهیونگ نگاهش رو لحظه از زمین جدا نکرد ، لبخند تلخی زد و با صدای گرفته ای گفت: "امیدوارم که خوشبخت بشی‌."

جه‌ها با شنیدن حرف تهیونگ پوزخند تمسخر امیزی زد و دستش رو روی شونه ی تهیونگ گذاشت: "هی پسر بازنده بودن چه حسی داره؟ ها؟"
مکث کرد و کوتاه خندید: "تو باختی کیم تهیونگ ، تویی که به گفته ی دخترا زیبا ترین شخص این مدرسه ای باختی و میدونی چیه؟"
سرش رو نزدیک گوش تهیونگ اورد و زمزمه وار در گوشش گفت: "من بردم تهیونگ و تو باختی!"

با مشتی که توی صورتش خورد به در بسته ی کلاس برخورد کرد نگاهش رو به تهیونگ که شوکه شده بود داد و بعد به چشم های وحشی خیره شد که لرز رو به تنش انداخت ، دروغ چرا میخواست اماده ی ضربه ی متقابل بشه اما با دیدن چشم های به خون نشسته ی جیمین سرجاش خشک شد و دهنش رو بست‌.

جیمین که از عصبانیت رگ های گردنش بیرون زده بود و برامده شده بود قدمی نزدیک جه ها شد و با صدایی که بخاطر عصبانیت دو رگه شده بود غرید: "اگه یه بار دیگه اون دهن کثیفت رو جلوی تهیونگ باز کنی ، کاری میکنم تو بازی زنده موندن بارنده باشی."
مشت محکمی دقیقا کنار صورت پسر روی در کوبید و لبخند ترسناکی تحویل نگاه جه ها داد: "فهمیدی؟"

جه ها تنها سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و حرفی نزد. جیمین خوبه ای زیر لب گفت و بعد از گرفتن شونه های تهیونگ هردو از اونجا دور شدن‌.

پایان فلش بک'

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

توی اتوبوس نشسته بود و زمان شروع کار رو با سرکارگر تنظیم میکرد تا حتی یک ثانیه هم دیر نکنه. قرار بود تا فردا شب کار دکور طبقه ی ششم رو تموم کنه و اولین حقوق پر بارش رو بگیره.
با خودش عهد بسته بود که با پولی که از این پروژه دستش میومد برای خودش و البته رفت و امد راحت ترش یه ماشین خوب بگیره و باقیش رو اگه چیزی بمونه برای روز مبادا پس انداز کنه.
اتوبوس تو ایستگاه مورد نظرش توقف کرد و حالا باید پنج دقیقه ای پیاده روی میکرد تا به کمپانی برسه.
توی راه مشغول به گوش دادن اهنگ های البوم جدید پارک جیمین بود و هر از گاهی با کلمه ای از متن اون اهنگ ها یاد خاطره های فراموش شده اش می افتاد.

با گوش دادن به اون اهنگ ها سنگینی عجیبی رو روی دلش حس میکرد ، چیزی شبیه به دلتنگی... چیزی شبیه به حسرت و پشیمونی ، چیزی شبیه به عشق...

بعد از نشون دادن کارتش وارد کمپانی شد ، سمت اسانسور رفت و همراه تعداد زیادی از کارمند های کمپانی وارد اتاقک شد. دکمه طبقه مورد نظر رو زیر نگاه های سنگین کارکنان دیگه فشرد و سعی کرد به نگاه های پر از حسادتشون اهمیتی نده.
در های اسانسور در حال بسته شدن بود که با قرار گرفتن دستی بین در ها ، در ها دوباره باز شدن و قامت شخصی زیبارو اما نسبتا کوتاهی از میون در نمایان شد.
پسری که بدون شک یک فرشته بود.
اما دلیل مبهوت شدن جانگ کوک هاله ی فرشته‌وار پسری که حالا همه بهش تعظیم کرده بودن ، نبود.
دلیل لرزش دست ها به وجود اومدن توده ی بزرگی توی گلوش خوده اون پسر بود ، پارک جیمین ، جیمینِ جانگ کوک.
با تعظیم یهویی کارکنان به خودش اومد و قبل از اینکه دیده بشه به سرعت خم شد و از میون جمعیت به جیمین نگاه کرد.
جیمین هول شده بود و با لبخند و خنده های استرسی که همیشه ، وقتی کسی ازش تعریف میکرد روی لب هاش مینشست ، از همه خواهش میکرد که به این کارشون ادامه ندن و موفق هم شد چون حالا دیگه همه صاف ایستاده بودن و مشغول خود شیرینی برای اون پسر بودن.
چرا پارک جیمین اینجا بود؟
چرا باید بعد از پنج سال دوری حالا توی اسانسور در یک متری هم ایستاده باشن؟
اون اینجا چیکار میکرد؟
تمام مدتی که توی اسانسور بود رو به دیوار ایستاده بود تا مبادا جیمین لحظه ای چشمش بهش بخوره و اونو بشناسه. با کاهش تعداد نفرات که تو هر طبقه کم تر میشدن ، استرس وحشتناکی به جونش افتاده بود.
جیمین نباید حالا جانگ کوک رو میدید‌.
خودش هم نمیدونست چرا اما این اتفاق نباید می افتاد.
قلبش به شدت میکوبید و درد میکرد و خواستار به اغوش کشیدن ایدل جوان بود ، ذهنش اونو وادار به برگشتن به سمت پسر میکرد و عرق سرد روی بدنش و اشک توی چشم هاش نشسته بود.
چیزی تا طبقه ی 13 ام نمونده بود و تعداد ادم ها کم تر و کم تر میشد...
واقعا بعد از پنج سال اینطوری باید هم رو میدیدن؟

To be continued...

__________________________________

ووت و کامنت فراموش نشهه!

Continuă lectura

O să-ți placă și

42K 1.5K 36
unicode ကျွန်တော့်ရဲ့ တမူမတူညီတဲ့စာရေးပုံနဲ့ မတူညီတဲ့ဇာတ်အိမ်လေးမို့ ဖတ်ကြည့်ပေးစေချင်တယ်ဗျ zawgyi ကြၽန္ေတာ့္ရဲ့ တမူမတူညီတဲ့စာေရးပံုနဲ႔ မတူညီတဲ့ဇာတ္အ...
19.3K 385 12
Qui troverete delle oneshot sugli Stray Kids! (BoyXBoy) If you don't like don't read : ) . Avviso: queste oneshot sono principalmente smut.
15.8K 601 11
What if your kindness and face was one of the reason your in a situation you can't get away with?