HICH

By sizartaDowneyJr

1.4K 450 561

روزایی هست که دلم میخواد دست تاران رو بگیرم و از همه چیز دور بشیم. بریم توی کلبه مون، دور از همه. دور از آدم... More

هیچ!
"01. داره دیر میشه"
"02. ولی تو باور کن"
"03. آتن‌ حلقه اتصال منه"
"05. چیزی نمیشه، من هستم"
"06. صدای تو همه جهان من شده"
"07. حق نداری بری"
"08. بهم یاد بده"
"09. کاش مجبور نبودی"
"10. مهم نیست، میخوام برم"
"11. هر جور تو بخوای"
"12. حد من کجاست؟"
"13. حتی به خاطر تو"
14."نرو، همین. دیگه هیچی ازت نمیخوام."
15."من اینجام چیزی نیست."
16."من نمیتونم، پس نمیخوام."
17."این معجزه ست."
18."نور"
19."فرار کن!"
20."تو...کشتیش!"
21."برش میگردونیم خونه"
22."آخرین خواسته."

"04. درست نیست بدون اون بیای"

60 22 33
By sizartaDowneyJr


مسیر رودخونه رو طی میکنم تا به کلبه ی خودم برسم. سالها پیش با مادرم اینجا زندگی می‌کرديم اما حالا فقط گاهی به اون سر میزنم و شب های تنهاییم رو اونجا سر میکنم.

در کلبه‌ رو که باز میکنم صدای مادرم رو میشنوم که به زبان باستان با من حرف میزنه تا یادش بگیرم:
"درو ببند سرده."

در رو میبندم. کلبه تو سیاهی مطلق فرو میره، آتيش روشن میکنم. کاغذ ها و غذاهارو بیرون میارم. کنار شومینه، کتابخونه کوچیکی ساختم. دفتر نقاشیم رو برمیدارم و شروع میکنم به نقاشی کشیدن. از چیز هایی که دیده ام. عاج فیل، نگهبانان تندر، شتر مرغ، زن‌های لخت و بارها، میوه ای به نام انبه و ‌‌هرچیز جدید دیگه ای که دیدم.

حالا بطری شراب نصف شده و غذاها تقریبا تموم شده. تنم گرمه و حس رخوت توی بدنم همراه جریان خون میچرخه، روی زمین دراز میکشم و نقشه ام رو از جلد چرمیش بیرون میارم و دوتا کوچه و یک خیابون دیگه اضافه میکنم. هر بار که به برج میرم سعی میکنم جاهای جدیدی رو ببینم و یاد بگیرم.

خیلی از قسمت های نقشه کامل شده اما خیلی قسمت ها هم نیمه کاره مونده، از این که سهمم از همه چیز هایی که میبینم و تجربه میکنم، فقط یک مشت نقاشیه متنفرم. دلم میخواد توی اون قلعه زندگی کنم، دلم میخواد هر روز توی کوچه ها راه برم، دلم میخواد هر روز از جلوی مغازه ها عبور کنم.

در اصل دلم برابری با مردم رو میخواد، چه مردم اینجا، چه مردم داخل قلعه.

نقشه رو جمع میکنم، گرمم شده و میدونم تعادل ندارم همون جا کف زمین میخزم سمت کولم و خنجر پارچه پیچ شده رو بیرون میکشم، پارچه رو باز میکنم و خنجر رو از غلاف در میارم.

خیلی ظریف و خوش دست ساخته شده، لبه های تیزش زیر نور نامرئی به نظر میرسن. دسته ی معمولی داره اما روی تیغه اش کلماتی به زبان باستان نوشته شده:
"خون تو جریان می یابد، تا من زنده بمانم."

برای حکاکی روی یه خنجر جمله زیبایه و پر مفهوم. واقعا برای زنده موندن کسی که این سلاح رو در دست داره، مردن دشمنش لازمه.

باید جای مناسبی برای مخفی کردنش پیدا کنم اگه کاوه این رو دستم ببینه این دفعه از چماق استفاده میکنه. خنجر رو توی مشتم نگه میدارم و همون جا کف زمین میمونم و به سقف خیره میشم. کم کم پلک هام سنگین میشه و خوابم میبره.

****

"چرا چیزی نمیخوری؟"
صدای مادرم منو به خودم میاره.

لبخند میزنم:
" دارم میخورم."

"باید بیشتر به ما سر بزنی خیلی دلتنگت بودیم."
صدای دالان، همسر برادر بزرگترم، تاد‌، باعث میشه، نگاهم رو از مادر بگیرم.

لبخند میزنم و میگم:
"حتما."

مادر ادامه میده:
" دفعه بعد تاران رو بیار، اونم جز خونواده‌ست. درست نیست بدون اون بیای."

لبخند میزنم، خوش شانسم که با همه حرف های پشت تاران، خانوادم قبولش دارن. روزهای اول آشنایی تنها چیزی که بهش فکر نمی‌کرد ورود به این خونه بود، حالا اعضای این خونه براش دلتنگ میشن و بهش اعتماد دارن. تاران گاهی نیاز داره ببینه درسته زندگی سخته اما آدم های خوب اطرافش کم نیستن.

آرتمیس که رو به روم نشسته میگه:
"دو شب دیگه، تو روستا جشنه. برای ویدا و دایان که بعد از زمستون ازدواج میکنن جشن پیمان بستن میگیرن."

دالان با اشتیاق اضافه میکنه:
"خیلی به هم میان ویدا. امروز تو لباسِ مراسم عالی شده بود."

" کی لباسش رو دیدی؟"

"امروز برای کمک به سوزن دوزی رفته بودم."

آرتمیس با دلخوری میگه:
"اگه کاوه امروز کلاس نذاشته بود منم میومدم. حیف شد. دوست داشتم لباسش رو قبل از مراسم ببینم."

تاد با خنده میگه:
"اگه میرفتی هم راهت نمیدادن. آخه با اون هنری که تو توی سوزن‌دوزی داری، فکر نکنم ویدا دلش بخواد به لباسش دست بزنی."

میخندم اما نگاه خشمگین آرتمیس باعث میشه سعی کنم لبخندم رو جمع کنم. مادر با اینکه خنده اش گرفته سعی میکنه لحن سرزنشگری به صداش بده و میگه:
"تاد!"

آرتمیس با دلخوری میگه:
"پدر تو هم داری میخندی؟"

پدر سرش رو بیشتر تو یقه اش فرو میبره و با صدای لرزون از خنده میگه:"نه عزیزم. فقط داشتم لباس ویدا رو با اون سوزن دوزی آخری که انجام دادی تصور میکردم."

همه قهقهه میزنیم. آخرين سوزن دوزی آرتمیس قرار بود یه عقاب بشه اما در آخر بیشتر شبیه یه تپه گه له شده بود که یه چیز سفید بالاش بود. اصلا نمیشد سر رو از بال ها تشخیص داد و پاها رو تفکیک کرد.

مادر خیلی سعی کرده بود استعداد آرتمیس رو تو این زمینه شکوفا کنه. از متد های تربیتی متفاوتی هم استفاده کرده بود. تنبیه و تشویق. اما کم کم نا امید شد و فامید توانایی آرتمیس تو گند زدن به سوزندوزی رو دست کم گرفته بود. از وقتی دالان عروس خانواده شد و کنار مادر سوزن‌دوزی کرد، مادر هم کمتر به آرتمیس گیر میداد.

آرتمیس با دلخوری میگه:
"اصلا برام مهم نیست چی فکر میکنین. کارهای من یه طراحی خاصی داره که هر کسی نمیفهمه."

آروم میگم:
"آره برای همین هم تا حالا فقط خودت فهمیدی چی میدوزی."
و دوباره همه میخندیم.

بعد از شام همه دور آتيش جمع میشیم و آرتمیس دمنوش نعنا و عسل میاره. پدر و مادر روی صندلی کنار هم نشستن. دست پدر دور گردن مادر قرار داره و مادر لم داده به پدر، کتاب میخونه. تاد کنار دالان نزدیک مادر نشسته و من و آرتمیس روی زمین تخته نرد بازی میکنیم.

پدر رو به من میگه:
"تا چند وقت دیگه انتخاب جوینده شروع‌ میشه."

سرم رو به نشانه تایید تکون میدم. از وقتی پدر عضو شورا شده، دیگه جوینده بودن رو کنار گذاشته. کاوه معمولا مسئول مسابقه ست و همیشه توی مسابقه به تاران مسئولیت میده.

تاران هم تو بخش نقشه خوانی و راه فرار مشاور کاوه‌ست و هر سال تو آزمون ها به عنوان داور شرکت داره. هر چقدر که جوان ها سعی میکنن تاران رو کنار بزنن و پیرتر ها تاران رو نادیده میگیرن، اما کاوه سعی داره تا اون رو محوریت هر چیزی قرار بده. تاران میگه این کارش برای اينه که مردم بیشتر قبولش کنن. و من فقط این وقت هاست که از کاوه خوشم میاد.

خود تاران خیلی موافق این روش اجباری کاوه نیست اما بهش تن میده، دخالتی نمیکنه و خودش رو عقب میکشه تا کاوه هر کاری میخواد بکنه و درنهایت فقط دستورات کاوه رو اجرا میکنه.

تاران هیچوقت آزمون نداد چون از روز اول از قلعه اومده بود. کاوه توی یکی از ماموریت هاش دیرتر برگشت و همراه خودش پسر جوونی رو آورد و این جوری معرفیش کرد:
"این تارانه، پسر لیلا که چند سال پیش از قلعه اومده بود تا اینجا زندگی کنه و بعد هم مرد. از این به بعد بین ما زندگی میکنه و یه جوینده ست."

کلِ حرف کاوه توی همین چند تا جمله خلاصه شد و هیچکس چیزی نگفت، اما کینه توزی ها از همون جا شروع شد. ناشناخته بودن تاران به همه اجازه می‌داد که وحشتناک ترین چیزها رو درموردش تصور کنن.

سکوت تاران بذر شایعه رو پرورش داد، دوری کردنش از مردم اون رو آبیاری کرد و خیلی زود تاران آدم بده زندگی همه ما شد. مقصر همه چیز.

گاهی دنبال یه دیوار کوتاه میگردی تا خودت رو از پذیرفتن مسئولیت خلاص کنی و کی بهتر از ساکت ترین آدم زندگیت؟

آرتمیس تاس میریزه و چندتا مهره جابه جا میکنه که
پدر میگه:
"میخوام امسال تو هم برای مبارزه تن به تن جزو امتحان گیرنده ها باشی، کاوه خیلی ازت تعریف می‌کرد."

دهنم رو باز میکنم تا حرفی بزنم اما آرتمیس زودتر میگه:
" اینجوری عالی میشه، میتونی امسال منو قبول کنی تا با تاران برم داخل برج. قول میدم یک سال هر کاری بگی انجام بدم."

میخندم و میگم:
"پیشنهاد وسوسه انگیزیه اما متاسفانه باید ردش کنم."

تاس میریزیم و سه تا از مهره هام رو بیرون میچینم.
بعد رو به پدر میکنم و میگم:
"امسال خودم هم میخوام یکی از داوطلب ها باشم."

کتاب مادر میافته کف زمین. تاد آروم اون رو برمیداره و روی میز قرار میده. پدر لبخند میزنه.
"خوبه. انتظار داشتم زودتر این تصمیم رو بگیری، ولی الانم دیر نیست."

"نه من اجازه نمیدم."
این صدای پر اضطراب مادره که خوشحالی موافقت پدر رو از بین میبره.

می‌پرسم:"چرا؟"

"چون خطرناکه. چون تو خانواده داری و اصلا درست نیست که بفرستنت تو دل خطر."

"خیلی های دیگه ام میرن."

"آره ولی تو نمیری!"

پدر با خونسردی میگه،:
"رکسانا این زندگی اونه. خودش باید انتخاب کنه."

مادر سکوت میکنه. نگران شده. وقتی تاد از شرکت تو ازمون منصرف شد و کشاورزی رو شروع کرد، از همه خوشحال تر مادر بود. اما میدونم که یه روز درکم میکنه. مادر ها خیلی قدرتمندن، نگران میشن‌ اما تحمل میکنن.

تاد میگه:"آرتمیس تو این چایی چی ریختی که این مزه ای شده."

آرتمیس با لبخند میگه:"واسه تو از سوزن‌دوزی آخرم ریختم."

همه میخندیم و جو عوض میشه.‌

تمام شب با لبخند و شوخی میگذره. اما بعد از هر خنده، ذهنم پرواز میکنه سمت کلبه ی کنار رودخونه داخل جنگل تاریک.

جایی که احتمالا تاران کف زمین مست و بیهوش دراز کشیده و داره کابوس میبینه.

****

کنده های هیزم روی هم‌ تلنبار شدن و مردی بین اون ها به تیرک بسته شده. زمزمه های مردم رو میشنوم.

"این مرد، هیچ قدرتی نداره اما تونسته این رو تا حالا از همه مخفی کنه."

"چطوری این کارو کرده؟"

"نمیدونم ولی حتما همدست داشته که این همه مدت کسی با خبر نشده."

"ببین چه لجن هایی بینمونن و خودمون خبر نداریم."

صداها نامفهموم میشن. و کنده ها میسوزن. صدای فریاد زجرکش شدن یه آدم بلند میشه و هلهله شادی میاد. چشم هام رو میبندم...و رو به تاریکی و سکوت باز میکنم.

باز هم همون خواب همیشگی رو دیدم. بدنم از خوابیدن روی کف سفت کلبه درد میکنه و خنجر هنوز توی مشتمه.

دهنم تلخ شده و سرگیجه بدی دارم. چند دقیقه میشینم و بعد بلند میشم و وسایلم رو جمع میکنم. دلم میخواد خنجر رو با خودم ببرم اما جاش اینجا امن تره. گوشه ی کلبه توی یکی از صندوقچه ها میذارمش. در کلبه رو میبندم و راه می افتم‌ سمت کلبه ام با تاران تا لباس عوض کنم. قبل از ظهر باید برای کلاس تیراندازی حاضر بشم.

به کلبه میرسم اما کسی رو بیرونش نمیبینم. میرم داخل.
هنوز برنگشته؟

بطری رو دوباره سرجاش بر میگردونم و لباس تمیز میپوشم و صورتم رو میشورم و از کلبه بیرون میرم.
توی میدون همه جمع شدن. چشم میچرخونم. باز هم آتن رو‌ نمیبینم. بجاش الیاس رو میبینم که وسط گروهی از بچه ها ایستاده. به سمتشون میرم و بلند سلام میکنم.

الیاس با خوشحالی اما بقیه به آرومی جواب میدن. الیاس میگه:"امروز اسب سواری میای؟"

"آره."

"خیلی خوبه آرتمیس و آران هم میان. میتونیم مسابقه بذاریم."

آران با گله رو به الیاس میگه:
"این بار ما مسیر مسابقه رو تعیین میکنیم. دفعه پیش تو تقلب کردی."

الیاس میخنده:
"باشه بابا. این بار شما تعیین کنین."

چشم میچرخونم. باز هم آتن رو نمیبینم. کاوه آروم آروم از ساختمون کلاس های درس خارج میشه و به سمت ما میاد. همه کم کم آروم میشیم. کاوه گرفته‌ست و این از نگاهش پیداست. داد میزنه:
"امروز تمرین نداریم. برید خونه و درسهاتون رو مرور کنید. قراره امتحان جویندگی زودتر برگزار بشه."

صدای پچ پچ بلند میشه و هیچکس حرکتی نمیکنه. همه منتظر توضیح بیشترن. نگاه کاوه دوباره میچرخه و این‌بار روی من ثابت میمونه.

"مسابقه دو روز دیگه برگزار میشه."

صدای همهمه باز هم بلندتر میشه.

"اینکه خیلی زوده!"
"دوهفته انداختن جلو برای چی؟"
"من هنوز نصف کتاب‌ها رو نخوندم."

صدای کاوه دوباره بلند میشه:"تاران بیا. با تو کار دارم. بقیه تون هم برید سر درس‌هاتون."

کاوه دوباره سمت ساختمون راه میافته. اطراف رو نگاه میکنم و دنبال آتن میگردم و بالاخره میبینمش که با خواهرش داره به جمعیت نزدیک میشه و سرش رو به اطراف میچرخونه. اون هم داره دنبال من میگرده.

میچرخم و دستم رو بلند میکنم تا قبل از دیدن کاوه، باهاش حرف بزنم که صدای داد کاوه بلند میشه:
"مگه با تو نبودم تاران؟ بیا!"

سر آتن به سمتم میچرخه و دست من تو هوا خشک میشه. به کاوه نگاه میکنم بعد به آتن و راه میافتم سمت کاوه. کاش حرفش رو زودتر تموم کنه.

وارد کلاس میشیم کاوه به سمت میزش میره و روی صندلی میشینه به من اشاره میکنه که بشینم. کاری که معمولا با شاگردهاش نمیکنه. میشینم و بهش خیره میشم.

"میخواستم بهت بگم امسال قرار نیست تو آزمون ورودی رو بگیری."

"چرا؟"

"چون یکی از نزدیکانت امسال قراره تو آزمون شرکت کنه"

یکی از نزدیکان؟ چه جمله مسخره ای! من غیر از آتن نزدیک دیگه ای ندارم.

"میخواین قبولش کنین؟"

تو چشم هام نگاه میکنه. حالا هردو میدونیم در مورد کی حرف میزنیم.

"اون شاگرد خوبیه. میتونه کمکت باشه."

وقتی جدی میشه دست از داد زدن و تحقیر برمیداره. صداش طوری پدرانه میشه که انگار صدها سال همنقدر نرم باهات حرف زده. اما کاوه روی مهربونش رو تقریبا هیچ وقت نشون نمیده.

"درسته ولی ترجیح میدم تو آزمون رد بشه."

"چرا؟"

چرا؟ سوال خوبیه. اما جوابی بهش نمیدم و از جا بلند میشم.

"ممنونم که مطلعم کردید. این نظر منه... تصمیم گیرنده شمایید."

اخم میکنه. به وضوح از اینکه سوالش بی جواب مونده ناراحته و سعی میکنه صداش رو کنترل کنه.
"لطفا تو مسابقه حضور نداشته باش. نمیخوایم کسی فک کنه پارتی بازی می‌کنیم."

"حتما. کار دیگه ای نیست؟"

"نه. میتونی بری."

به سمت در حرکت میکنم و قبل از خارج شدن برمیگردم و آروم میگم:
"جناب کاوه؟"

سرش رو از کتابی که روی میز باز کرده بلند میکنه.

"آب رودخونه امسال خیلی زودتر بالا اومده. درخت ها هم زودتر برگ ریزی کردن. نگهبانای زمین روزای آخر چند برابر شده بودن. همه... همه ی مردم به در خونشون یه نشون آويزون کرده بودن که نمیدونم معنیش چیه."

نگاه کاوه روم دقیق میشه و ادامه میدم:"فقط میخواستم اینا رو بدونید."

"ممنون که اطلاع دادی تاران."

تشکر هم جز کارهاییه که که کاوه تقریبا هیچ وقت انجام نمیده. چند لحظه نگاهش میکنم. با خودم میگم میتونم این کاوه رو دوست داشته باشم، آدمی که مهربونه...جدیه و تشکر میکنه. تازه تن صدای عجیبی هم داره. سرم رو تکون میدم و احترام میذارم.

بعد از اونجا خارج میشم و به این فکر میکنم که آتن حتما قبول میشه، شک ندارم.

***

خانواده ی آتن خیلی قشنگن(=

تاران و آتن میخوام😭

ممنون که میخونید
-Silahe

Continue Reading

You'll Also Like

431K 64.2K 74
با غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون، بهش خیره شده بود اونجا بود که حس کرد...
43.1K 7.4K 29
Chosen:فصل اول،کامل شده Chooser:فصل دوم،شروع از ۲۲ تیرماه ۱۴۰۳ تهیونگ ، امگای نوجوانی که الهه ماه پس از قرن ها از خواب بیدار شده و با عطا کردن موهبتش...
147K 14.5K 25
چی میشه اگه کیم تهیونگ برای این که دوستاشو از دست رئیس یاکوزا " جئون جونگکوک " نجات بده ، قبول کنه باهاش توی یه رابطه ی فیک بره ... ولی ایا اصلا جئون...
500K 62.7K 68
احتمال فوران کردن اکلیل و رنگین کمان🐰💋❤ سافت ویکوک🐰 صد در صد هپی اند🙈😍 کیوت ،اسمات،سافت،سوییت،آمپرگ،هیبرید 🐰🐰 🐰🦄🐰🦄 #bts =2⭐ #love=1⭐ #vkoo...