مثل نگاه با التماس ...



انگار میگفت :





_زنده بمون .







































.........

اون راهزن پاشو تو پام گیر داد و هر دومون  رو زمین قل خوردیم و خوشبختانه من بالا ایستادم .



اون لعنتی خیلی زور داشت .

دستاشون توی موهام گزاشت و کشید .



میخواست حواسمو پرت کنه که شمشیر جفتشون برداره .

و خوشبختانه اینکارو کرد .



با رسیدن دستش به اون شمشیره و یک لحضه غفلت من بر عکس شد .

حالا من زیر بودم و اون بالا !



شمشیرو به طرف صورتم اورد و نا میخواست تیزشیشو توی صورتم کنه دستامو گرفتم بع سمتش.



عالی شد .



حالا دستای من شمشیر نیز و برنده رو گرفته بود .



و اون عوضی بالا سریم محکم فشار میداد



اونقدری محکم فشار میداد که میتونستم در اومدن در رگ های کنار شقیقه هاشون واضح ببینم .



دیگه تحمل نداشتم.



حالم بده بود و توان نداشتم .



به کص دستام  نگاه کردم که از هر دوتاشون قطره قطره و تند تند خون میومد .





انگار آخر خط بود.



_بمیر عوضی .



اینو گفت و بیش‌تر فشار داد.





_اهههههه عوضییییی





دفاع دستام حر لحضه پایین تر میومدن و درد بیش‌تری رو متحمل میشدن.





چشمامو بستم و منتظر مرگم بودم که صدای بلند داد اون مرد منو به خودم اورد .





بهش نگاه کردم .

شمشیر بلندی از توی بدن رد شده بود .



بی حرکت و با چشمای باز بدون گفتن چیزی مثل یک مجستمه روی زمین افتاد .



به افتادنش تصویر جانگوک پست سرش معلوم شد .





خدای من یعنی جانگوک اون کشت ؟







یلحضه بهم نگاه کرد .



دستاش میلرزید و عقب عقب رفت .



.

آروم بلند شدم .و صداش کردم .



OUR EPIC LOVE Where stories live. Discover now