مرد لبهاش رو با زبونش تر کرد و بدون این که ارتباط چشمیاش رو باهاش قطع کنه بهش دسبند زد. از نگاههای مرد حالش بهم میخورد و دلش میخواست یکی از صندلیهای توی اتاق رو انقدر توی صورتش بکوبه تا دیگه اثری از اون لبخند و نگاههای چندش آور نباشه اما از طرفی هم چون نمیخواست در برابرش کم بیاره همونطور با چهرهای بیحس به مرد خیره شد. بعد از تموم شدن کارش به دیوار تکیه داد و مرد مشغول دستبند زدن باقی دوستهاش شد.
×همیشه میگفتن شما موقعی که میخواستن دستگیرتون کنن سر و صدا میکردین و حرف میزدین. چی شده؟ فهمیدین نقشهتون لو رفته عصبانی شدین؟
نگاهی به دستهای مشت کرده ژان انداخت و پوزخندی زد. جی لی که بیشتر از این نمیتونست سکوت کنه کنارش به دیوار تکیه داد و با لبخند به مرد نگاه کرد.
+آخه موضوع اینه که وسط بازی مزاحم شدین، الان ما تا 24 ساعت از وارد شدن به بازی محرومیم. این فرآیند هم که دیگه جزوی از کارمون شده، هر دفعه هم که سر یکی دو ساعت آزاد میشیم، منظورم رو که میفهمین، درسته؟
×دلم برای برنامهتون تنگ میشه، فکر کنم با گندی که زدین دیگه نتونین حتی رنگ این اتاق رو ببینین. تو نظرت چیه شیائوژان؟
نفس عمیقی کشید، سرش رو بالا گرفت، به تخم چشمهای مرد خیره شد و با جدیت گفت:
-من تا وکیلم نباشه حرفی برای زدن ندارم.
مرد که از دستگیری ژان جور دیگهای خوشحال شده بود بازوش رو گرفت و از اتاق بیرون کشیدش. بیرون دفتر توی راهرو فرمانده، ژانگ جی و ییبو ایستاده بودن و باهم حرف میزدن. همه با صدای دختر که جیغ جیغ میکرد دست از حرف زدن کشیدن و با دیدن چهرههای بیروح اون پنج نفر برای لحظهای شوکه شدن، انگار همه منتظر بودن اون چهار دوست صمیمی بهشون تیکه و متلک بندازن و این سکوت و چهرههای بیروح کاملاً خلاف انتظاراتشون بود.
-جینی تا وقتی وکیل نیومده دیگه حتی یک کلمه هم حرف نزن.
دختر که نمیدونست اصلاً برای چی داره دستگیر میشه، با این دستور ژان رنگ عوض کرد و مثل اون پنج نفر با چهرهای بیروح به مامورها خیره شد. فرمانده یک قدم جلوتر رفت و دستهاش رو توی جیب شلوارش فرو کرد.
"سلام آقای شیائو."
نگاههای اون گروه شش نفره معذبش کرده بود، گلوش رو صاف کرد و با دیدن مامورهایی که جعبههای پر شده رو توی دستهاشون نگه داشته بودن رو به روی یوبین ایستاد و کیسه پارچهای سمتش گرفت.
"این رو سرتون کنین."
سه دوست دیگه با دیدن اون صحنه پوزخند زدن و جس و جینی با تعجب به کیسه مشکی رنگ خیره شدن. بعد از این که کیسه رو روی سرش گذاشت یکی از مامورها بازوش رو گرفت و همهشون بیهیچ حرفی سمت راه پله رفتن.
YOU ARE READING
𝐕-𝟕𝟏𝟔 | 𝐎𝐧 𝐇𝐨𝐥𝐝
ספרות חובביםجسد زن رو که روی پهلوش روی زمین افتاده بود رو برگردوند و نگاهش روی گردنش چرخید دست های لرزونش رو جلو برد و زنجیری که از گردن زن آویزون بود رو گرفت و از زیر یقه ی لباسش بیرون کشید با دیدن آویز خونی گردنبند زن خون توی رگ هاش یخ بست و سر جاش خشکش زد. ...
Detention Center
Start from the beginning