oneshot 👀

Da rashel_c

1.2K 116 450

یک شات از دنیایی خیالی... . . . -info- status : ongoing forever :) couple : sope and anything u want writer :... Altro

information
I have experience...
the nightmare
sad petal
you are amazing
my bodyguard
mafia group

I always missed you

129 16 77
Da rashel_c

با قدم های محکم و استوار وارد اون شرکت بزرگ و عظیم شد. مطمئن بود این دفعه پیشنهاد خوبی دریافت میکنه.در واقع بهتر بود پیشنهاد خوبی بهش بدن تا این شرکت رو دیگه رها نکنه ،هرچند بعید میدونست بتونه این یکی رو رد کنه.

با افکار سر و سامون داده شده از آسانسوری که اون رو به مقصد مورد نظرش رسونده بود پیاده شد و به سمت اتاق مدیریت رفت. ولی قبل از اینکه بتونه وارد شه منشی رئیس کیم جلوش رو گرفت

-آقا نمیتونین بدون وقت قبلی وارد شین
-مین یونگی هستم
-لطفا همینجا صبر کنید پنج دقیقه دیر کردید جناب جانگ زودتر از شما رسیدند ،متاسفم ولی..ایشون باید اول برن
-مشکلی نیست من همینجا میمونم
-ممنون که درک میکنید

منشی لبخندی سپاسگذار به صورت یونگی پاشوند و راهش رو به سمت میزش در پیش گرفت
یونگی هم بعد از صحبت کوتاهش به سمت مبلمان کنار اتاق رفت تا مدت انتظارش رو سرپا نمونه
موقع نشستن نگاهش به مردی با لباس هایی که کاملا در تضاد خودش بود دید

البته اولین چیزی که یونگی رو جذب خودش کرد بوی ادکلنش بود .رمی ..
کاملا این بو رو می‌شناخت
جزوی از ادکلن های مورد علاقش بود

هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که در اتاق کیم باز شد و قامت رئیس اون شرکت جلوی در پدیدار شد

-جناب جانگ ،جناب مین خوش اومدین بفرمایید داخل ،بابت تاخیر عذر میخوام

ادب رو جلوی منشیش حفظ کرد
هردو بدون نگاه به هم از رو مبل بلند شدند و به ترتیب با تعارفی که جانگ به مین کرده بود اول یونگی و بعد هوسوک وارد شدند

-لطفا بشینید ،بازم عذر میخوام بابت تاخیر، فرزندم نیاز به چیزی داشت که لازم بود سریع فراهم شه ،خب بریم سراغ اصل مطلب.

کیم سوکجین هنوز اروم و موقر پشت میزش نشسته بود

-شما دو نفر همو میشناسید درسته؟ به خاطر اینکه...

سوکجین هنوزم متین و مودب نشسته بود ولی موقع رسیدن به این تیکه از جملش با خشم و عصبانیتی که به وضوح پدیدار شد دستهاش رو مشت کرد و روی میز جلوش خالی کرد

-به خاطر اینکه دو ساله فاکینگیه ازدواج کردید پدسگااااا ولی هنوزم مثل بچه ها دعوا میکنیددددد

هوسوک و یونگی که انتظار همچین رفتاری از هیونگشون نداشتن سرجاشون بالا پریدن و با تعجب و اندکی ترس اول به هم و بعد به سوکجین نگاهی انداختن
ولی بعد از حدودا سه دقیقه تازه متوجه شدن که چه اتفاقی افتاده هرکدوم برای دفاع از خودشون بلند شدن

-هیونگ ببین این دفعه واقعا من شروع نکردم
ببین خودم قبول دارم خیلی محافظ کارم و یکم خشکم و اکثر دعواها تقصیر منه ولی باور کن این یکی تقصیر اون یکی تخم سگته
-غلط کردی که تقصیر منه، عمم بود زد تابلوی نازنینمو پاره پوره کرد ؟
-اون برای بعد از دعوا بوددد
-چه ربطی داره تو حق نداشتی چیزی که من انقدر براش زحمت کشیده بودم رو خراب کنی
-من معذرت خواهی کردممم
-عذر خواهیت برام تابلو میشه؟؟؟
-هوسوک تقصیر من بود که هه‌جون پرید تو استخر تا عروسکشو برداره یا تقصیر تو ؟اگه من زیاد محافظ کارم توام زیادی بی پرواییییی اگه هه‌جون غرق میشد چی؟؟
-اولا عمق اون استخر کلا نیم متره
هه‌جونم که داره میره تو نود سانت پس غرق شدنی در کار نیست این یک ،دوما هم به کارای تو برسم هم خونه تمیز کنم هم به شرکت خودم برسم هم تابلو بکشم هم غذا درست کنم هم مواظب بچه باشم به نظرت اگه تو یکیش ...
-بسههههههههه

با دادی که سوکجین زد هردو توجهشون رو دادن بهش

-یونگی ..تو...توعه پدسگ به نیم متر عمق میگی غرق شدن؟؟؟؟؟؟
-هیونگ ..
-ساکت، صداتو نشنوم .و تو هوسوک، من چندبار بهت گفتم یه خدمتکار برا اون بی صاحاب وامونده خونه بگیر ،یه اتاق دو اتاق که نیست زود تمومش کنی ،یه عمارتهههه
-من به خدمتکارا اعتماد....
-دلیل نمیشه چون تو بچگی یه خدمتکار بد داشتی بقیشونم همونجوری باشن...
-آخه هیونگ‌...

-ساکت شید فقط .هه‌جون به من زنگ زده که باباهام باهم دعوا کردن‌ ،به خاطر من...میفهمین؟؟؟ میفهمین بچه فکر میکنه به خاطر اون دعوا کردید چه حسی پیدا میکنه؟
-درسته ،هنوز بچس آنچنان احساسات خاصی نداره ولی میفهمه
میفهمه چه دردی داره وقتی صدای بلند شما دو تا کره خر تو گوشش میپیچه
میفهمه به خاطر اون دعوا شده
میفهمه اگه نبود دعوا نمی‌کردید
همه اینا رو میفهمه
و در آخر چیکار میکنه؟
خدایا میشه من دیگه نباشم تا باباهام همیشه باهم دوست باشن
میفهمین چی میگم؟
شما دو تا...خیلی احمقین که جلوش دعوا کردید
برید گمشید بیرون و تا وقتی رابطه کوفتیتونو تموم نکردید دورم نیاید
و البته دور هه‌جونم نمیاید
جیمین دو ساعت پیش رفت از خونتون برش داشت
یه جوری رفتار کنید بفهمیم ازدواج کردید
هر روز دارید دعوا میکنید، فکر میکنید زندگی مشترک شوخیه؟
یا یه جوکه؟شما دو تا هنوز بلد نیستید حتی خودتون رو کنترل کنید
اون وقت میخواید یه خانواده داشته باشین؟
لطفا بزارید بخندم
هوسوک تو از همه خدمتکارا میترسی چون احمقی ،با هه‌جون مثل یه ربات رفتار میکنی انگار که اون بچه توانایی همه کار داره تو انواع اقسام کلاسا ثبت نامش کردی
یکم اروم بگیر و یاد بگیر مثل یه پدر رفتار کنی
نه مثل یه قیم
و تو یونگی
چطور انقد محافظ کاری چرا انقد تو زندگی کردن کمال گرایی
ینی چی که زندگی همیشه باید عالی باشه
خودت خسته نمیشی؟
چرا انقد به هوسوک سخت میگیری
مگه کامپیوتر یا رباته که همه کارارو انداختی رو دوشش
میفهمین شماها ی زمانی عاشق بودین؟
اصن یادتون میاد؟
یادتون میاد جدا از همه چی مدام به هم میچسبیدین؟
لطفا پسرای سابقمو بهم برگردونید
من دلم براشون تنگ شده
و تا وقتی برنگشتن نمیخوام ببینمتون
سعی کنید فقط یکم باهم وقت بگذرونید
چرا فکر می‌کنید پول همه چیزه
چرا یکم توجه نشون نمی‌دید به خودتون...
لطفا برید
برید هر وقت درست شدید برگردید...
سوکجین بعد از پایان حرفش در اتاق رو باز کرد تا زوج جوان رو راهی زندگیشون کنه تا بلکه سر عقل اومدن
هوسوک و یونگی با سرایی پایین از در خارج شدن...
‌.
.
.
بیست دقیقه بعد داخل عمارتشون توی حیاط نشسته بودن و به هر جا غیر از همدیگه نگاه می‌کردند
هنوز همونجور نشسته بودن که هوسوک با سری که رو به اسمون بود خطاب به یونگی شروع به صحبت کرد

-پس...فکر کنم باید خدمتکار بگیریم..
-..اره ...فکر کنم همینطور باشه
-و باید کلاسای ...هه‌جون رو کم کنم...
-درسته، بهش زیادی فشار میاد..
-و ...
-و بهتره تایم بیشتری باهم باشیم ،دلم برات تنگ شده سوک ،جین راست می‌گفت
از وقتی درگیر شرکتا شدیم یادمون رفت همو ببینیم
یادمون رفت پیش هم باشیم ،به هم توجه کنیم
حتی یادمون رفت با هم صحبت کنیم
یادمون رفت عاشق هم بودیم...
سوک...تو ..تو دلت نمیخواد مثل قبل بشیم؟
دلت نمیخواد بدون دغدغه به هم بچسب...

یونگی داشت با سری پایین حرفاش رو آروم بیان می‌کرد که یکهو جسمی داخل بغلش دید
هوسوک بود...
هوسوک بود که داخل اغوش یونگی داشت هل میشد ...

-سوک...
-من همیشه دلتنگت بودم یونگ ..‌فقط میترسیدم اگه بد موقع بهت بگم...ازم دور شی ...فکر کنی دارم بهت میچسبم..من عاشقتم...مثل قبل ..حتی بیشتر ..هه‌جونو دوس دارم ،نمیخواستم کلاسای زیادی بفرستمش...فقط میخواسم استعداش رو پیدا کنه و ...نبینه که انقد از هم دور شدیم..
-سوک ..تو..

-من از اولش میدونسم از هم دور بودیم...منتظر تو بودم...یون وقتایی که حوصلمو نداری من میترسم...
میترسم دیگه کلا نخوای منو ببینی
نخوای ببینی که عاشقتم..و.
و چشماتو روم ببندی..
-من...معذرت..
-نه

یونگی هنوز کلماتی برای ابراز تاسف به زبونش نیومده بود که صداش با صدای بلندتر شده‌ی هوسوک درگیر شد

-نه یونگی عذر خواهی نکن ،تقصیر من هم بوده...حتی اگ پسم میزدی من باید دوباره سمتت میومدم...باید شجاع میبودم و به سمتت میدویدم تا به بغلت پناه ببرم
-هوسوک...فکر نکن ازت ناراحتم یا حوصلتو ندارم ،هیچ وقت همچین فکری نکن
من همیشه عاشقتم
و تو...
خورشیدمی
تنها منبع نور و زیبایی و روشنایی زندگیم
همشون تویی سوک
عاشقت بودم هستم و خواهم بود تا وقتی که زمان بایسته عاشقتم

هوسوک که حالا چشماش به ساحل اشک رسیده بود هقی زد و خودش رو بیشتر در اغوش همسرش فشرد

-عاشقتم یون..
-منم عاشقتم مروارید

هوسوک چند دقیقه دیگه هم بدون حرف تو بغل یونگی گریه کرد و یونگی فقط نوازش هایی اروم روی کمرش انجام می‌داد تا هوسوک بدونه همیشه حامی‌ای داره که کنارش باشه و بهش تکیه کنه
ولی سکوتشون با صدای گرفته هوسوک پایدار نشد

-میخوام...میخوام شرکتمو واگذار کنم
-چی؟

یونگی با تعجب هوسوک رو بغلش بیرون آورد و بهش نگاه کرد

-من چند هفته‌ای میشه که دارم بهش فکر میکنم و تصمیمم جدیه
میخوام واگذارش کنم به نامجون اون برای شرکت حتی بیشتر از من زحمت کشیده
غریبم که نیست
نصف سهاممو بهش میدم و اون میشه سهامدار اصلی و مدیر عامل شرکت
منم تو خونه میمونم و هر ماه سود سهامم به حسابم واریز میشه
بخوایمم منطقی باشیم از اولشم دلم نمیخواست بابا شرکتو بهم بده..پس تو ...عاممم امیدوارم که موافق باشی

یونگی با تعجب به هوسوک خیره شده بود
و هوسوک این خیره شدن و رو یه جورایی جواب منفی تلقی کرده بود
سرشو پایین انداخت تا بتونه با آوردن بهونه یونگی رو راضی کنه

-خب یون نگاه کن اگه بخوایم مثل قبل باشیم ...
-منم واگذار میکنمممم
-چی؟
-تو واگذار کردی ،منم واگذارش میکنم به جینی ،اون خوب میتونه از شرکت نگهداری کنه
-یون ...تو مدیر عامل بودن رو دوس داری...لطفا جوگیر نشو
-...عا.. خیلخب فقط چون ازش خوشم میاد حرفتو قبول میکنم
-پس الان ...ما ..وقت بیشتری داریم؟برای ..برای باهم بودن؟
-اوهوم الان بیشتر پیش همیم ،من دلم حسابی برای سوک سوکم تنگ شده و همینطور برای لباش و عطر تنش
-جون به جونت کنن بازم سواستفاده گری

هوسوک بعد از شوخی کوچیکیش بلند شد که بره تو خونه ولی با دستی که دور شکمش حلقه شد و اونو و به سمت زمین کشوند ،روی پای یونگی افتاد و نگاه متعجب شدش رو به یونگی داد

-این چه کاری بود یون اگه روت می‌افتادم چی
-خب الانم افتادی روم
-منظورم این نبود..
-سنجاب خودمه دوس دارم بگیرمش بخورمش مشکلی داری؟

هوسوک که از شیرین زبونی یونگی خندش گرفته بود با حلقه کردن دستش دور گردن فرد رو به روش و بوسیدن گوشه‌ی لبش به حرف اومد

-اگه میخوای سنجابتو یه لقمه کنی ببرش رو تخت اینجا بدنش درد میگیره
-ببین خودت شروع کردیاااا
-خب من شروعش کنم دلیل نمیشه تو تا صبح ادامش بدی کهههه
.
.

و گفت و گوی اونها همینطور ادامه داشت ...

-the end-
خب اینم یه وانشات دیگه به مناسبت روز پدر
(گه میخورم دنبال بهونه بودم آپ کنم😔)

اگه دوس داشتید میتونید rachel_c7 رو داخل تلگرام سرچ کنید
چنلمه چیز خاصی توش نیس فقط چند تا سناریو و از این جور چیزا درمورد سپ همین!
یه ارکایو کوچیکی از هوسوک اسمایسل هم هس توش.
دیگه سخنی ندارم ببخشید اگه زیاد حرف زدم:)

Continua a leggere

Ti piacerà anche

6.3K 420 25
𝐇𝐚𝐭𝐞 𝐨𝐫 𝐥𝐨𝐯𝐞....? تهیونگ و جونگکوک هرو آیدلن طبق یه نظر سنجی آرمی ها خواستن که گروه تهیونگ با Black stars یعنی گروه کوک همکاری کنن اما ج...
46K 4.6K 20
تهیونگ،جونگکوک و جیمین پسرخاله های هم هستن ( هر سه مادراشون جداست )⁦ این سه نفر از زمانی که به دنیا اومدن کنار همن و خیلی همو دوس دارن ،تهیونگ و جونگ...
166K 3.5K 46
"You brush past me in the hallway And you don't think I can see ya, do ya? I've been watchin' you for ages And I spend my time tryin' not to feel it"...
56.4K 5.1K 22
وقتی کیم تهیونگ دنبال یه پرستار برای پسرش میگرده و سرنوشت تصمیم میگیره جونگ‌کوکی بدشانسو سرراهش بذاره ..! کاپل اصلی : ویکوک کاپل فرعی : نامجین ، یون...