" بد موقعای اومدم...خراب کردم نه؟"
" نه"
به آرومی گفت و بعد از اینکه برای چندثانیه سرش رو به سر جی مالید، یکی از مبلهارو برای نشستن انتخاب کرد.
" مامانم یکم پیش زنگ زد"
جی همزمان با گفتن این جمله تقریبا خودش رو شبیه به یک سفره ماهی رو کاناپه پهن کرده بود.
"خب؟"
جیک پرسید و میتونست از گوشه چشم سونگهون رو ببینه که با قدمهای آروم از آشپزخونه خارج شد و به سمتشون اومد.
" قراره باهاش دوتایی بریم سفر"
سونگهون بالاخره یکی از مبلهایی که نزدیک به اون دونفر نبود رو انتخاب کرد و نشست.
" انگار میخواسته سورپرایزم کنه پس مرخصی گرفته و برنامهی یه سفر پنج شیش روزه رو برای رفتن به بوسان چیده"
" کی قراره راه بیوفتین؟"
سونگهون عادی پرسید و طوری رفتار کرد که انگار زیاد هم به خاطر اتفاق قبلتر خجالت زده نبوده.
" امشب"
جیک مطمئن نبود اما جی ناراحت به نظر میرسید؟
" از این مسافرت خوشحال نیستی؟"
جی دستهای آویزونش رو بالا آورد و جلوی نور خورشیدی که از پنجرهی رو به روییش رو صورتش تابیده میشد گرفت.
" خیلی خوشحالم"
زمزمه کرد و زمانی که با سکوت اون دونفر رو به رو شد ادامه داد:
" اون زن...مامانم...داره تغییر میکنه؛ اون آدمی نبود که به خاطر من از کارش بزنه یا حتی به مسافرت رفتن با من اهمیتی بده. کل زندگیش خلاصه میشد تو کار و شرکت و تمام چیزی که میتونست بهم بده فرستادن دستیار بیچارهاش برای رسیدگی به خواستههای من بود"
انگشتهاش رو درمقابل نوری که از لابهلاشون رد شده بود جمع کرد؛ درست مثل اینکه میخواست تمامش رو بین دستهاش زندانی کنه.
" شاید تصمیم گرفته انتقام خیانت اون مرد رو دیگه از خودمون و زندگیمون نگیره"
بلافاصله بلند شد و نشست.
" خوشحالم"
جیک به چشمهای جی که به دلایلی از اشک برق میزدن خیره شد و لبخند زد.
" نباید دیر کنی"
با لبخندی که عمیق تر شده بود جی رو مخاطب قرار داد.
" زودباش جی"
سونگهون از جاش بلند شد و کت لی و گوشی جی رو تو بغلش انداخت.
جی نگاه کوتاهی به دوتا از مهم ترین آدمهای زندگیش انداخت و همزمان با مالیدن محکم چشمهاش از جاش بلند شد.
" به نفعتونه وقتی برگشتم برنامهی امروز سرجاش باشه"
~~
" امیدوارم تو این مسافرت بهش خوش بگذره"
سونگهون جیک رو که بعد از بدرقه کردن جی به سمتش اومده بود مخاطب قرار داد.
" خیلی هیجان زده به نظر میرسید"
بعد از این حرفِ جیک سکوت کوتاهی برقرار شد. خب اون واقعا هیچ ایده ای نداشت که امروز رو قراره چطوری بگذرونن اینکه جی رفته بود به احتمال زیاد به بهم خوردن برنامهای که چیده بودن دامن میزد. باید از سونگهون میخواست باهم برنامه ی جدیدی بچینن؟ یا به خاطر وضعیت عجیب غریبی که توش گیر کرده بودن فقط باید بیخیال همه چیز میشد و روزش رو تنهایی میگذروند؟ با افکار بهم ریختهای به نقطهای از میز خیره شده بود و میتونست حس کنه که سونگهون هم درست مثل خودش تو فکر فرو رفته.
" امم..."
سونگهون که مشغول کندن پوست لبش بود با خارج شدن صدایی از گلوی جیک سرش رو به سرعت به سمتش برگردوند.
" حالا که جی رفت، فکر میکنم برنامهای که ریخته بودیم بهم خورده..پس دوست داری ناهار رو باهم بخوریم و بیرون رفتنمون رو به روزی که جی برمیگرده موکول کنیم؟"
" چرا؟"
جیک مطمئن نبود حتی کلمهی "کنیم" رو کامل بیان کرده یا نه اما به هرحال سونگهون سریع و بدون هیچ فکری پرسید.
" خب چون جی این برنامه رو ریخته بود و قرار بود سه تایی بریم بیرون، بهتر نیست تا برگشتنش دست نگه داریم؟"
" جی همیشه همراهمون بوده؟ منو تو تا قبل از این هیچ زمانی رو نداشتیم که فقط خودمون دوتایی بگذرونیم؟"
" سونگهون"
" تو دلت نمیخواد با من وقت بگذرونی؟"
جیک آهی کشید و به چهرهی برافروخته ی سونگهون خیره شد. اون لحظه با دیدن واکنشش به این فکر کرد که این پسر قبلا هم همین قدر رو کلماتی که از بین لبهاش خارج میشد حساسیت به خرج میداد و ناراحت میشد؟ یا همه چیز بعد از اون اعتراف تغییر کرده بود.
" من منظورم این نبود"
سونگهون اون روز، درمقابل جیک..بهترین دوستی که احساساتش رو بهش اعتراف کرده بود کمی..
فقط کمی نیازمند به نظر میرسید. اون توجه جیک رو میخواست.
" پس بهم بگو"
فقط میخواست از بین اون لبها کلماتی رو بشنوه که مطمئنش کنه جیک هنوز هم از وقت گذروندن باهاش لذت میبره.
" هنوز هم بهترین زمانم رو با تو میگذرونم و بهتره دیگه خفه شی"
جیک چشمهاش رو محکم روهم فشرد و به سمت اتاقش راه افتاد و سونگهون با چهرهای راضی لبش رو گاز گرفت و با نگاهش دنبالش کرد.
جیک آشفته و خجالت زده به نظر میرسید، میخواست از یقه ی سونگهون بچسبه و از خونه پرتش کنه بیرون اما به جاش تصمیم گرفت با گشتن بین کشوهاش دفترچهای که تو این زمانها به دردش میخورد رو پیدا کنه.
" آه پیداش کردم"
جیکی که عصبانی وارد اتاق شده بود با چشمهایی که برق میزد ازش خارج شد و بعد از پرت کردن کوسنهای مخصوص کاناپه رو زمین بدون هیچ فکری رو شکم روشون دراز کشید و دفترچهاش رو باز کرد.
" خب کجا دوست داری بریم؟"
جیک همونطور که صفحهی جدیدی از دفترچهاش رو باز میکرد از سونگهون پرسید.
" قطعا قرار نیست اون جاهایی که جی برنامه ریخته بریم"
سونگهون درحالی که دستهاش رو روی تکیهگاه مبل دراز کرده بود همزمان با تکون دادن پاهاش مشغول فکر کردن شد.
" بریم کتاب فروشی مورد علاقمون؟؟؟"
با یادآوری جایی که مدتها بود با جیک بهش سر نزده بودن خودش رو از روی مبل رو زمین، درست جایی که جیک دراز کشیده بود سر داد.
" این...عالیه"
جیک لحظهای نگاهش رو از برگهی زیر دستش گرفت و با خوشحالی جواب سونگهون رو داد.
" تو چرا اومدی پایین؟"
و بعد از دیدن سونگهونی که با تکیه به دستهاش کنارش رو زمین نشسته بود نگاه عجیبش رو بهش دوخت.
" برای اینکه حوصلم سر نره"
سونگهون به امید اینکه جیک از اون دفترچه دست بکشه و قبل از بیرون رفتن کمی باهم حرف بزنن یا فیلم ببینن این حرف رو زده بود؛ اما متوجه شد جیک درست شبیه به مگسی که بالهاش کنده شده بود داشت سعی میکرد بدون بلند شدن از جاش خودش رو با خزیدن به کنترلی که کمی دورتر ازش رو زمین افتاده بود برسونه.
" خب بیا، فیلم ببینی دیگه حوصلت سر نمیره"
جیک که بالاخره بعد از تلاشهای نفس گیرش خودش رو به کنترل رسونده بود، با غرور موهای روی پیشونیش رو کنار زد و تلویزیون رو روشن کرد و کنترل رو به سمت پسری که تقریبا با دهن نیمه باز بهش خیره شده بود گرفت.
" جیک.."
" شرط میبندم فیلمهای خوبی پیدا میکنی"
کنترل رو تقریبا رو پای سونگهون ول کرد و با برداشتن مداد گردنش رو تا جایی که بهش اجازه میداد رو دفترچهاش خم کرد.
سونگهون نگاه ناامیدش رو از جیک گرفت و بعد از پوف بلندی که کشید تلاش کرد نادیده گرفته شدن توسط جیک رو زیاد برای خودش بزرگ نکنه و به جاش فیلم خوبی برای سرگرم شدنش پیدا کنه اما انگار حتی فیلمها و برنامهها هم اونروز قرار نبود به نفع سونگهون کار بکنن.
بالا پایین کردن کانالها؟ قطعا هیچ محتوایی به جز اخبار انتخابات ریاست جمهوری قرار نبود درمقابل چشمهای سونگهون نمایش داده بشه اما سونگهون به احترام تمام تلاشهایی که جیک برای خزیدن با کوسنهای زیر بدنش برای بدست آوردن کنترل کرده بود، به گشتن تو کانالها ادامه داد.
از یک جایی به بعد، دیدن اخبارهای تکراری و فکر به اینکه داره زمانش رو برای گذروندن همراه با جیک از دست میده عصبی و کلافهاش کرده بود پس با کم کردن صدای تلویزیون، نگاهش رو به پسری که سخت مشغول کشیدن طرحهای نامفهومی رو برگهی زیردستش بود دوخت. سونگهون مطمئن بود که از زمان دوستیشون با جیک این دفترچه همیشه همراهش بوده...چه تو زمانهایی که بیکار و تنها بود، چه وقتهایی که همراه خودش و جی وقت میگذروند.
اون زمانها جیک که متوجه میشد سونگهون و جی دونفری سخت مشغول حرف زدن و تبادل نظر راجع به چیزی هستن گوشهای و کمی دورتر از اون دونفر مینشست و با جمع کردن زانوهاش دفترچهاش رو روپاهاش قرار میداد و شروع میکرد به طراحی کردن.
" چرا فیلم نگاه نمیکنی؟"
بدون اینکه نگاهش رو از نقاشی زیردستش بگیره یا حتی دستش رو متوقف کنه پرسید. سونگهون با لبخند کنترل شده ای به نیم رخش خیره شد چون اون پسره حتی متوجه نشده بود که هیچ فیلمی برای دیدن وجود نداره.
" معذب میشی؟"
" نه"
دست جیک درست وسط سایه زدن لحظهای متوقف شد و بلافاصله جواب پسر مقابلش رو داد.
" با من کاری نداری به هرحال"
مدادی که دیگه به تیزی قبل نبود رو بیشتر داخل چشمهای دکمهای دختری که رو برگه به تصویر دراورده بود کشید.
شاید لحظات اول حرف جیک یه دروغ بزرگ به نظر میومد..اما بعد از گذشت زمان بیشتری تقریبا نگاه خیره ی سونگهون به حرکت دست و دفترچهاش رو فراموش کرد. این دفترچهها همیشه براش حکم یه دنیای جادویی رو داشتن که همراه مدادهای نوک تیزش رو زمینشون پا میذاشت. تنها جادویی که میتونست جیک رو از دنیای اطراف جدا کنه.
سونگهون از اینکه تو یه روز تقریبا گرم تابستونی، میتونست زمانش رو همراه با جیک بگذرونه خوشحال بود؛ حتی اگه جیک قرار نبود هیچ توجهی بهش نشون بده. تماشا کردن اون پسر تمام اضطراب و استرسی که تمام این مدت با خودش به همراه داشت رو از بین برده بود و وقتی قلبش رو کنکاش میکرد، دیگه هیچ خبری از اون حس ترس از دست دادن نبود. جیک قرار نبود به این راحتیها ازش دست بکشه؛ جیک دوسش داشت.
" اوکی حالا داری معذبم میکنی"
جیک این جمله رو زمانی به زبون آورد که سونگهون خیلی یهویی تصمیم گرفت با فاصلهی کمی ازش رو زمین دراز بکشه.
معذب نیم نگاهی به سمتش انداخت و متوجه شد که سونگهون با جمع کردن دستهاش روهم و قرار دادن صورتش روشون، نگاه عمیقش رو بهش دوخته.
" ببخشید"
صدای آروم خندهاش رو شنید و سعی کرد با نادیده گرفتن تپشهای پشت سرهم قلبش به چشمهای دکمهای عروسک رو کاغذ نگاه کنه.
" وقتی باهم حرف نمیزدیم...
یه بار تصادفی شنیدم که داشتی راجع به نقاشیهات به هیسونگ میگفتی"
جیک درحالی که خودش رو روی کوسنها جا به جا میکرد به این فکر افتاد که حتما زمین زیادی برای دراز کشیدن سونگهون سفته.
" چیز مهمی نبود"
بالاخره نگاهش رو از قسمتی که دستهای سونگهون رو زمین قرار گرفته بود گرفت.
" ولی من ازش متنفرم.."
یه زمزمه درست شبیه به این جمله به گوشش رسید.
" از چی؟"
انگار سونگهون مطمئن بود انقدری این فکرش رو آروم به زبون آورده که قرار نبوده به گوش جیک برسه و حالا کمی غافلگیر به نظر میرسید.
" از اینکه..."
قسمتی از گونهاش رو رو دستش فشرد و به سختی ادامه داد.
" از اینکه من نمیدونم و هیسونگ میدونه"
صدای آروم سونگهون انقدری برای جیک تاثیر گذار بود که باعث شد تو سکوت دفترچه و مدادی که لاش گذاشته بود رو کنار بذاره و درست مثل پسر کناریش، دستهاش رو روی هم و زیر صورتش جمع کنه. دیگه دلش نمیخواست از اون نگاه فرار کنه.
" هیسونگ فقط راجع به حسی که موقع کشیدنشون دارم کنجکاو بود"
" چه حسی موقع کشیدنشون داری؟"
" واقعا میخوای بدونی؟"
سونگهون بی حرف سرش رو تند تند تکون داد.
" خشم، غم، تنهایی، ترس، خوشحالی، طرد شدن، دوست داشته شدن، عشق"
جیک مطمئن نبود چرا اما از اینکه میتونست تک تک این کلمات رو درحالی که به چشمهای براق پسرمقابلش خیره شده بگه خوشحال بود.
" من عادت کردم تمام حسهای قوی که به سمتم هجوم میارن رو به جای نوشتن و به جای استفاده از کلمات، نقاشی کنم. اینجوری با نگاه کردن بهشون فقط خودم میتونم بفهمم چه روزایی رو گذروندم. مثل یه دفترخاطرات که هیچ کلمهای نداره و فقط مال خودمه"
جیک متوجه نبود که وسط حرف زدن یکی از دستهاش رو از زیر صورتش بیرون آورده و رو زمین و فضای خالی بین خودش و سونگهون قرار داده.
" حتی ثبت خاطراتت هم با بقیه آدمها متفاوته"
زمانی که سونگهون هم یکی از دستهاش رو از زیر صورتش بیرون کشید و رو دست جیک قرار داد تازه اون پسر رو متوجه ی فاصله ی کم و جو ای که بینشون به وجود اومده بود کرد. اما جیک به طرز عجیبی دیگه معذب یا خجالت زده نبود. پس فقط بدون تکون دادن انگشتهاش نگاهش رو به سونگهونی که درست مثل خودش رو زمین دراز کشیده بود دوخت.
" چرا یه طوری حرف میزنی انگار هیچ آدمی شبیه من تو این دنیا وجود نداره"
" چون تو شبیه بقیه نیستی...
جیک زیر گرمای دست و چشمهای سونگهون کاملا مسخ شده به نظر میرسید.
" تو شبیه هیچکس نیستی"
" نکن"
با خفه ترین صدای ممکن زمزمه کرد و با کشیدن دستش از زیر دست سونگهون، از جاش بلند شد.
" یکم استراحت کن بعدش اماده بشیم برای بیرون رفتن"
سونگهون با قلبی که خودش رو محکم به سینهاش میکوبید به سرعت از جاش بلند شد و سعی کرد احساسات جیک رو از تو چشمهای ملتهبش بفهمه.
جیک بدون اینکه حتی نیم نگاهی به سمتش بندازه کوسنهارو سرجاش برگردوند و بعد از بلند شدن به سمت اتاق حرکت کرد. سونگهون با نگاه ناامیدش از پشت رفتن جیک رو دنبال کرد و متوجه نشد که دلیل اون چشمها ناراحتی یا دلخوری نبود؛ فقط جیک اون لحظه احساس میکرد برای بار دوم دلش رو به بهترین دوستش باخته.
~~
" باید پلی لیستمون رو اپدیت کنم"
بعد از اینکه خودشون رو به انتهای اتوبوس رسوندن، سونگهون اول اجازه داد جیک کنار پنجره بشینه و بعد خودش کنارش جا گرفت چون هنوز هم الویتش بد نشدن حال جیک بود.
" به جاش یه پلی لیست جدید درست نکنیم؟"
" من..همین پلی لیستی که باهم آهنگهاش رو انتخاب کردیم دوست دارم..بیا گوش بدیم"
جیک بعد از اینکه یکی از ایرپادهارو تو گوش خودش فرو برد بدون اینکه متوجهی تغییر مود پسرمقابلش شده باشه ایرپاد بعدی رو تو گوش سونگهون قرار داد و آهنگی که تو پلی لیستشون قرار داشت رو پلی کرد.
شاید اگه چندماه پیش بود، سونگهون تنها احساسی که از شنیدن این حرف بهش دست میداد خوشحالی و یه لبخند بزرگ رو لبهاش بود اما حالا؟ بدون هیچ لبخند یا ریکشنی به جیکی که بیخیال از شیشهی نیمه باز اتوبوس بیرون رو تماشا میکرد خیره شد. ضربان آروم و منظم قلبش درست مثل حرکت چرخهای اتوبوس به مرور سرعت گرفت و سونگهون زمانی به خودش اومد که متوجه شد قسمتی از لباسِ رو قفسهی سینهاش رو چنگ زده.
Call me up and I'll be running
Loose my breath calling out your name
Loose my breath
" این اهنگ قلب آدم رو به درد میاره چرا همچین چیزی رو برای پلی لیستمون انتخاب کردیم؟"
جیک با گفتن این جمله نگاهش رو از بیرون گرفت و با برگشتن به سمت سونگهون کمی..فقط کمی جاخورد.
" هی..خوبی؟"
نگاه سونگهون طوری بود که انگار تمام مدت بهش خیره شده بوده.
" تو این آهنگ رو بهش اضافه کردی"
گفت و لبهای خشک شدهاش رو تر کرد.
" پس باید با یه آهنگ دیگه عوضش کنیم"
" دوسش دارم"
سونگهون بالاخره نگاهش رو ازش گرفت و صاف سرجاش نشست و دست جیکی که آماده برای حذف کردن آهنگ روی صفحهی گوشی سونگهون قرار گرفته بود متوقف شد.
" میخوام بخوابم"
سونگهون گفت و منتظر جوابی از سمت جیک نموند؛ با جمع کردن دستهاش سرش رو خم کرد و رو شونهی جیک قرار داد.
" بخواب، رسیدیم بیدارت میکنم"
جیک به افراد کمی که داخل اتوبوس حضور داشتن نگاه کرد و سرش رو به سر سونگهون تکیه داد.
یه مکالمهی عادی با ضربانهای بلند قلبی که زیرلباسهاشون دفن شده بود.
~~
وارد شدن به کتابفروشی که آخرین بار بدون هم توش قدم گذاشته بودن برای جفتشون حس غریبی رو به همراه داشت. سونگهونی که سونو رو با خودش همراه کرده بود و جیکی که جی رو با خودش به مکان همیشگی خودش و سونگهون برده بود.
" آه پسرا..از آخرین باری که باهم اینجا دیدمتون زمان زیادی گذشته"
پیرمرد کتابفروش، با دیدن مشتریهای قدیمی و همیشگی که مدتها از دیدنشون گذشته بود با خوش رویی به سمتشون اومد و باعث شد دو پسری که در سکوت تو افکارشون غرق شده بودن بهش لبخند بزنن.
" آخرین باری که اومدم اینجا خانم یون گفت برای دیدن نوهی تازه به دنیا اومدتون به ججو سفر کردین"
" آه درسته...مدتی میشد که نتونسته بودم به سئول برگردم. به هرحال از دیدنتون خیلی خوشحال شدم ردیف آخر قفسهها هنوز هم برای شما خالیه"
جیک با دیدن لپهای گرد پیرمرد که سرخ تر از همیشه به نظر میرسیدن به آرومی خندید و سرش رو تکون داد. سونگهون از زمان ورودشون هیچ کلمهای به زبون نیاورده بود و بعد از اتمام مکالمه ی اون دونفر سری تکون داد و با گرفتن مچ دست جیک اون پسر رو به دنبال خودش به انتهای ردیف قفسهی کتابهای قدیمی برد. جایی که جیک دفعه ی قبل جی رو با خودش همراه کرده بود.
" چرا انقدر محکم فشار میدی دستمو، اون مرد فقط میخواد با مشتریهای همیشگیش ارتباط برقرار کنه نمیتونی یکم باهاش مهربون تر باشی؟"
سونگهون خیره به کفشهاشون از فشاری که ناخواسته به دست جیک وارد کرده بود کم کرد و این کار رو انقدر آروم انجام داد که انگشتهاش درست مثل یه نوازش مچ دست جیک رو رها کردن.
" چرا اون روز جی رو همراه خودت اینجا آوردی؟"
جیک کیفی که رو دوشش بود رو از گردنش رد و روی زمین انداخت.
" همون روزی که با سونو اینجا اومده بودین؟"
جیک با چهرهی بی حسی گفت و با پشت کردن به سونگهون مشغول گشتن برای کتابی که مدنظرش بود از قفسهای که جلوش قرار داشت شد.
" اون روز فقط میخواستم دوتا کتاب بخرم و سونو هم همراهم بود"
سونگهون قدمی از پشت به جیک نزدیک شد و توضیح داد حتی با اینکه به نظر میرسید جیک نیازی به هیچ توضیحی نداره.
" من ازت نخواستم چیزی رو برام توضیح بدی هون. به هرحال اون موقع درست وسط یه دیت بودی و نمیتونستی تنها ولش کنی. فقط خواستم یادآوری کنم نمیتونی ازم انتظار جواب پس دادن داشته باشی."
سونگهون از پشت به جیک خیره شد؛ و به این فکر افتاد که، کاش میتونست همه چیز رو به عقب برگردونه.
" اینو بخونیم؟"
جیک بی توجه به تنش کوچیکی که بینشون به وجود اومده بود با خوشحالی کتابی که پیدا کرده بود رو برداشت. درست قبل از اینکه به عقب برگرده، سونگهون با یک قدم بزرگ خودش رو بهش رسوند و جیک با حس کردن جسمی که از پشت با فاصلهی کمی ازش ایستاده بود همراه با کتاب تو دستش خشکش زد.
" کل اون روز و حتی شبش داشتم از فکر اینکه با جی اینجا نشستین و کتاب خوندین دیوونه میشدم"
شنیدن این جمله از پسری که بی پروا لبهاش رو به گوشش نزدیک کرده بود باعث لرزیدن کل بدنش شد.
" من و جی.."
به سختی آب دهانش رو قورت داد، دستی که با کتاب هنوز تو هوا مونده بود رو پایین آورد و به سمت سونگهونی که به طرز خطرناکی بهش نزدیک شده بود برگشت.
" هیچوقت اینجا باهم کتاب نخوندیم"
نگاه سونگهون بی اختیار رو تک تک اجزای صورت پسرمقابلش میچرخید.
" بهم دروغ نگو"
بدون اینکه نگاهش رو از لبهای جیک بگیره زمزمه کرد.
اون لحظه..دیگه از پسری که به سونگهون خط قرمزهارو یادآوری میکرد خبری نبود.
" من و جی اون روز کتابهایی که جی باید میخوند رو خریدیم و برگشتیم. من فقط بهش جایی که همیشه دوتایی کتاب میخونیم رو نشون دادم"
جیک بالاخره کف دستش رو روی شونهی سونگهون قرار داد و همزمان با هول دادنش به عقب ازش فاصله گرفت و چندبار پشت سرهم سرفه کرد.
سونگهون همیشه تو دوستی دونفرشون، اون فرد حسود و حساس بود اما این بار...این حسادت زیادی با دفعات قبلی فرق داشت.
" من خودخواهم جیک"
سونگهون هنوز رو به قفسهای که کمی قبل تر جیک رو بینش گیر انداخته بود ایستاده بود.
" هستی"
جیک رو زمین نشست و شروع به ورق زدن کتابی کرد که جلدش توجهش رو جلب کرده بود.
سونگهون به خوبی از رک و صادق بودن جیک باخبر بود اما هیچوقت فکر نمیکرد تایید شدن همچین حرفی از سمتش انقدر براش دردناک باشه.
" نباید از اول بهم اجازهی این پیشروی رو میدادی؛ نباید میذاشتی انقدر جلو بیام. میدونم که یه روز همهی این حسادتهام قراره خستت کنه...یا شاید همین حالاهم کرده و من به طرز خودخواهانه ای به خاطرش متاسف نیستم و هنوز هم دوست ندارم اجازه بدم کسی جای من رو برات بگیره"
جیک به اولین کلمهی کتاب خیره شده بود اما تمام تمرکزش رو حرفهای سونگهون بود.
" از فکر کردن به این مسائل ناراحت کننده دست بکش سونگهون. نمیدونم از من چی میخوای ولی من الان فقط دلم میخواد باهات کتاب بخونم...درست مثل قدیما"
سونگهون بی حرف سرش رو تکون داد. به جلد کتابی که تو دست جیک بود نگاهی انداخت و با برداشتن یکی از اون کتابها از قفسهی مقابلش کنارش رو زمین جا گرفت. کتاب رو باز کرد و نگاهش رو به نوشتههای اولین صفحه دوخت. جیک حس میکرد از اینکه جواب خوبی به سونگهون نداده، اون پسر کمی گرفته حتی کمی دلخور به نظر میرسید.
" تو هیچوقت خستم نکردی و نمیکنی"
جیک خیره به نیم رخ سونگهون گفت و باعث شد نگاه اون پسر هم از نوشتههای کتاب به صورت خودش انتقال داده بشه.
" نمیکنم؟"
جیک درجواب سوال سونگهون تند تند سرش رو برای تایید حرفش تکون داد.
" باهام قرار میذاری؟"
خب جیک واقعا انتظار شنیدن این جمله رو نداشت. حتی ته ذهنش هم فکر نمیکرد یه روزی ممکنه اینجا..سونگهون..ازش همچین درخواستی داشته باشه. قرار بذارن؟
" منظورت همون قرار گذاشتنیه که فکر میکنم؟"
" خودش"
" نه"
بعد از خارج شدن این حرف از بین لبهای جیک سکوت تقریبا طولانی بینشون حاکم شد. سونگهون فقط پلک میزد و جیک تلاش میکرد نفسهای عمیقی بکشه. واقعا به جوابی که داده بود شک نداشت و دلیلش رو هم فقط خودش میتونست درک کنه. درسته که از سمت سونگهون همیشه چیزی رو حس میکرد که باعث میشد نتونه احساساتش رو نسبت بهش تموم کنه اما درعین حال، جیک نمیتونست تمام چیزهایی که پیش اومده بود رو هم نادیده بگیره. وارد شدن سونو به زندگیشون، وارد رابطه شدن و بهم زدن اون دونفر، اتفاقی که تو مسافرتشون افتاد و اعتراف اون شبش. شاید نباید انقدر منطقی به همه چیز فکر میکرد و با دادن یه جواب مثبت، باعث پاک شدن تمام حسرتهاش از رو صفحهی زندگیش میشد اما هرچقدر تو قلب و افکارش کنکاش میکرد نمیتونست اینکار رو انجام بده. تنها چیزی که جیک برای مطمئن شدن از وضعیت بینشون میخواست زمان بود. زمان برای اینکه بهش ثابت بشه سونگهون فقط به خاطر اعترافی که ازش شنیده در رابطه با احساسات خودش دچار سوتفاهم نشده باشه یا حتی تحت تاثیر جو قرار نگرفته باشه. جیک، فقط زمان میخواست.
" فکر نمیکردم انقدر سریع ردم کنی"
سونگهون با ناراحتی زیادی که تو صداش مشخص بود کتاب رو رو زمین رها کرد و با جمع کردن زانوهاش تو بغلش سرش رو روشون قرار داد.
" ردت نکردم، فقط الان زمان مناسبی برای قرار گذاشتن من و تو نیست. تو تازه از سونو جدا شدی..هیچوقت تا قبل از این احساسات خاصی نسبت به من نداشتی و ممکنه چون از احساسات من باخبر شدی راجع به احساسات خودت دچار سوتفاهم شده باشی"
جیک برخلاف کتاب رها شدهی سونگهون بی هدف شروع به ورق زدن کتاب تو دستش کرد. هیچوقت قرار نبود این کتاب و این روز رو فراموش کنه.
سونگهون بدون اینکه سرش رو از روی زانوهاش بلند کنه به سمتش چرخید.
" واقعا خیال کردی انقدر بچم که به خاطر فهمیدن احساسات تو راجع به احساسات خودم توهم زده باشم؟"
جیک هیچ حرفی برای زدن نداشت؛ لب پایینش رو به دندون گرفت و نگاهش رو از چشمهای سونگهون دزدید.
" اگه میگی الان زمان مناسبی نیست برات صبر میکنم اما درعین حال نمیتونی ازم بخوای فقط به عنوان یه دوست بهت نگاه کنم"
سونگهون آروم به نظر میرسید، دیگه خبری از دلخوری چند دقیقه پیشش نبود.
" قراره چطوری پیش بره؟"
جیک پرسید چون واقعا هیچ ایدهای از منظور سونگهون نداشت.
" کمتر از رابطه، بیشتر از دوستی."
" بیشتر از دوستی.."
زیرلب زمزمه کرد و جیک..همین حالاهم قبول کرده بود.
" واقعا فکر میکنی هیچوقت احساسات خاصی نسبت بهت نداشتم؟"
سونگهون گفت و بدون اینکه منتظر جوابی از جیک بمونه ادامه داد.
" شاید همون قدر که من نسبت به احساساتم غریبه بودم توهم نتونستی از بین تمام رفتارهای عجیب غریبم متوجهشون بشی ولی....همیشه تو بودی.
همیشه قبل از همه اسم تو توی سرم میچرخید...نمیدونم دقیقا چه بلایی سرم آوردی اما من حتی نمیتونم به زندگیای که تو توش نباشی فکر کنم.
من حتی تمام زمانی رو که با سونو قرار میذاشتم رو هم نمیتونستم تورو از افکارم و قلبم کنار بزنم. صادقانه خیلی تلاش کردم اما هربار توش شکست خوردم و نتونستم. هنوزهم باید بیشتر راجع به احساسی که نسبت بهت دارم فکر کنم اما این بار نمیخوام از دستت بدم، نه به هرکسی که قراره برای نزدیک شدن بهت تلاش کنه."
" من...هیچوقت راجع به اینا نمیدونستم"
جیک خیلی تلاش کرد تا لرزش صداش به گوش پسرمقابلش نرسه اما میدونست که این یه جورایی غیرممکنه. اون لحظه با تمام وجود نیاز داشت گریه کنه... حس میکرد قلبش برای تمام زمانهای سختی رو که به خاطر سونگهون گذرونده داره بهش هشدار پر شدن ظرفیت میده.
" میتونم بهت اطمینان بدم که منم تازه دارم متوجهی خیلی چیزا میشم"
جیک سکوت کرد و به جاش با دیدن چندتار مویی که جلوی چشمهای سونگهون ریخته شده بود به خودش جرات داد تا دستش رو برای کنار زدنشون بلند کنه.
زمانی که انگشتهاش موهای نرم و لطیف سونگهون رو لمس کردن، لبهاش رو محکم روهم فشرد تا از حسی که شبیه به سست شدن دستهاش بود جلوگیری کنه.
سونگهون بی حرکت موند تا جیک کاری که دلش میخواست رو انجام بده و هیچ تلاشی برای پنهان کردن لبخندش نکرد.
" بخونیم؟"
جیک معذب دستش رو عقب کشید و کتاب رو به سونگهونی که بالاخره تصمیم گرفته بود سرش رو از روی زانوهاش بلند کنه نشون داد.
" گربهای که کتابهارا نجات داد هوم؟"
" دوست دارم خوندنش رو امتحان کنم"
" پس امتحان میکنیم"
سونگهون گفت و همزمان با برداشتن کتاب بدون درنظر گرفتن اینکه مکان نشستنشون چقدر میتونه کثیف یا خاکی باشه دستش رو روی زمین گذاشت و خودش رو به جیک نزدیک کرد. اونقدر نزدیک که میتونست به راحتی صدای تلاشهای جیک برای منظم نفس کشیدن رو بشنوه.
درست یک ساعت بعد از اینکه درکنارهم مشغول خوندن کتابهای تو دستشون بودن، سونگهون سرش رو به دیوار چوبی پشت سرش چسبوند و به سمتی که سر جیک قرار داشت متمایل کرد.
" دیشب بهت گفتم فردا ازت معذرت خواهی میکنم...من..."
جیک به سرعت کتاب رو بست و با دستش محکم جلوی دهن سونگهون رو گرفت.
" گشنمه"
و این فقط یه معنی میتونست داشته باشه؛ جیک هیچ معذرت خواهی رو از سمتش نمیخواست.