My violin_ویولن من

By JungDracula

5.1K 787 541

__________________ همه چیز از اون آوا آغاز شد... زمانی که برای اولین بار، گوشهام با این طنین ارامش بخش آشنا ش... More

CHAPTER 1
CHAPTER 2
CHAPTER 3
CHAPTER 4
CHAPTER 5
CHAPTER 6
CHAPTER 7
CHAPTER 8
CHAPTER 9
CHAPTER 10
CHAPTER 11
CHAPTER 12
CHAPTER 13
CHAPTER 14
CHAPTER 16
CHAPTER 17
CHAPTER 18
CHAPTER 19
CHAPTER 20
CHAPTER 21
CHAPTER 22
CHAPTER 23
CHAPTER 24
CHAPTER 25
CHAPTER 26
CHAPTER 27
CHAPTER 28
CHAPTER 29
CHAPTER 30
CHAPTER 31
CHAPTER 32
CHAPTER 33
CHAPTER 34
CHAPTER 35
CHAPTER 36
CHAPTER 37
CHAPTER 38
CHAPTER 39
LAST CHAPTER

CHAPTER 15

124 17 20
By JungDracula

قسمت پونزده: My violin
ویولن من

" نوزده سال پیش سال ۱۹۹۶ سئول کره جنوبی "

_خیلی قشنگن...همیشه از بچگی عاشق ستاره ها بودم...
و با دست به یکی از اونها اشاره کرد:
_اون رو نگاه کن! خیلی پر نور نیست...اما بنظر من نظیرش وجود نداره! خیلی زیباست!
_اره. اون خیلی قشنگه...درست مثل تو!
سورا نگاهی به مینگی که کنارش نشسته بود انداخت و خجالت زده خندید:
_باور کن که تمام قلب من همین الانش هم برای توعه! دیگه نیازی نیست تلاش کنی تا با این حرف هات بیشتر مال خودت کنیش!
مینگی هم متقابلا داخل چشمهای سورا خیره شد و لبخند زد...لبخندی که به طور کامل از اعماق قلبش منشا میگرفت و رنگ حقیقت داشت...
به ناگه گفت:
_خیلی دوستت دارم.
سورا که از این جمله ی ناگهانی مینگی، خجالت زده تر و معذب شده بود ، به معنای حقیقی جمله ، هجوم خون به گونه هاش رو احساس کرد و سرش رو پایین انداخت:
_وقتی که یکهو اینطوری میگی خجالت زده میشم عوضی!
مینگی، لب پایینش رو به نشانه ی ناراحتی ساختگی ای، بیرون داد و گفت:
_یعنی نمیخوای بهم بگی که تو هم دوستم داری؟
_آخه من خیلی بیشتر از جمله ی «دوستت دارم» دوستت دارم سونگ مینگی!
مینگی سوت طولانی ای زد و گفت:
_این دیگه تهش بود! گل کاشتی!
و سپس هر دو اروم خندیدند و به منظره ی رو به روشون چشم دوختند.
ساعت ده شب بود و مکانی که اون دو درش قرار داشتند، کمی دور از شهر بود.
اون دو روی تپه مرتفعی نشسته بودند که از اون نقطه ، شهر بزرگ سئول رسما زیر پاهاشون قرار داشت و میتونستند بخش وسیعی از شهر رو در یک نگاه ببینند...
سورا ساعت نه و نیم شب به هوای دور زدن داخل شهر، با ماشینش دنبال مینگی رفته بود و پس از حدودا نیم ساعت رانندگی، به این مکان ساکت و ارامش بخش رسیده بودند...
درسته...داخل تمامی فیلم ها و داستان ها، این پسرِ داستانه که دنبال دختر میره، اما شاید اون دو...کمی از دیگر کلیشه ها جدا و خاص تر بودند؟
مینگی و سورا از لحاظ طبقه اجتماعی سطح متفاوتی باهم داشتند...خانواده ی سورا خانواده ای اصیل و ثروتمند بود.
و مینگی دقیقا در نقطه ی مقابل سورا قرار داشت!
مینگی از خانواده ای از قشر فقیر جامعه بود. پدرش چندین و چند سال بود که فوت کرده بود و اون مجبور بود تا از مادر مریض و پیرش به تنهایی مراقبت کنه.
عشق و علاقه ی واقعی مینگی موسیقی بود...
اون عاشق ویولن بود!
و البته زمانی هم که کوچک بود، ویولن زدن رو به طور کامل از پدر بزرگش یاد گرفته بود.
و در نهایت هم طبق وصیت نامه ی پدر بزرگش ، اون ویولن به مینگی تعلق گرفت و اون هنوز هنوزه هم با تمام قلبش، از اون ویولن که یادگاری پدربزرگش بود، به شدت مراقبت میکرد.
رویای اون پسر، دانشکده ی هنر بود... اما خودش هم خوب میدونست که نه میتونه از طریق تحصیل در رشته ی مورد علاقه اش، یعنی موسیقی در امد خوبی بدست بیاره و نه میتونه سودی به مادرش برسونه...
بنابراین با تمام قوا درس خوند و برای ورود به دانشکده ی پزشکی تلاش کرد.
دوست داشت پزشک بشه تا هم بتونه درامد خوبی بدست بیاره و هم اینکه به مادر مریضش کمک کنه...
مینگی هیچوقت کسی رو نداشت تا سرش رو روی شونه هاش بذاره و بتونه اسوده اشک بریزه...کسی که درکش کنه و بتونه کمکش کنه تا به زندگی ادامه بده...
اما حالا در سن بیست و دو سالگی سورا رو پیدا کرده بود.
سورا برای مینگی منبع ارامش بود...به همین دلیل بود که به اون دختر لقب مخصوص خودش رو داده بود...

ویولن من!

مینگی این لقب رو به سورا داده بود و سورا هم عاشق این لقب خاص بود! لقبی که تنها مینگی حق داشت اون رو باهاش صدا بزنه و نه هیچکس دیگه ای!
هر دو در تفکراتشون غوطه ور بودند و سکوت در حال حکمرانی بر فضای اطرافشون بود که مینگی ویولنش رو از داخل کیفش که کنارش بود بیرون اورد و داخل دستش گرفت. لبخندی به سورا زد و گفت:
_دلم میخواد یه کاری بکنم. کاترت رو بهم بده!
سورا با چشمهای گشاد شده از تعجب ، پرسید:
_کاتر؟
مینگی خندید:
_میدونم که همیشه داخل جیبت کاتر داری! اگر نداری هم یکی از اون چاقو هات رو بده!
سورا که میدونست حرف مینگی چیزی جز حقیقت نیست ریز خندید و کاتر کوچکش رو دست دوست پسرش داد.
شکی در پارانویید بودن سورا وجود نداشت!
اون همیشه با خودش چاقو و کاتر و فندک حمل میکرد تا اگر کسی خواست بهش حمله کنه، توانایی دفاع از خودش رو داشته باشه!
مینگی کاتر رو گرفت و به سمت خمیدگی میانی ویولن برد که همون لحظه سورا مچ دست اون پسر رو محکم گرفت و متعجب و عصبی پرسید:
_چیکار داری میکنی دیوونه؟!!
مینگی با لبخندی سراسر ارامش گفت:
_دلم میخواد اول اسم هر دوتامون رو اینجا بنویسم.
_اینکارو نکن! خرابش نکن مینگی!
_بیخیال! دلم میخواد این ویولن رو داخل تولد سیزده سالگی بچمون، بدم بهش...سنی که پدربزرگم شروع کرد به خوده من ویولن یاد دادن...میخوام این علامت اون زمان، روی این ویولن باشه! و وقتی که بچمون در موردش بپرسه ، این شب رو برای تعریف کنم!
سورا، با کمی تردید، اهسته پرسید:
_ب...بچمون؟
مینگی لبخندی زد و جواب داد:
_بالاخره که یک روز قراره ازدواج کنیم و بچه دار بشیم...اینطور نیست؟
سورا، دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه اما گویا کلمات کنار هم چیده نمیشدند...
مینگی هنوز چیزی از عقاید خانواده ی سخت گیر و البته مزخرف سورا نمیدونست...سورا مطمئن بود که پدرش به هیچ وجه این اجازه رو بهش نمیده که با کسی مثل مینگی ازدواج بکنه...حتی اگه دخترش دیوانه وار عاشق این مرد باشه!
تنها راه زندگی و ازدواج با مینگی فرار بود، که صد البته مینگی نمیتونست بخاطر مادر پیرش هیچ جوره دست به این کار بزنه.
اینده ی اون دو نامشخص و تاریک بود و این بیشتر از هر چیزی وحشت و لرزه به تن سورا می انداخت...
به هر حال، سعی کرد در اون لحظه به این موضوعات فکر نکنه و اوقات خودش و اون پسر رو تلخ نکنه...دلش نمیخواست توی همچین موقعیت شیرینی، حقیقت تلخ زندگی رو بی رحمانه به سر مینگی بکوبه...
پس فقط لبخندی زد و گفت:
_اره...یه روزی ازدواج میکنیم و بچه دار میشیم...اون روزها خیلی قشنگن مینگی!
_پس اجازه میدی که حروف اول اسم هر دومون رو اینجا بنویسم؟
_لطفا روی یه جاییش بنویس که مشخص نباشه! کوچیک هم بنویس!
_باشه باشه.
سپس با کاتر ، خیلی کوچیک و ظریف روی خمیدگی میانی ویولن نوشت:

M.S

( Mingi . Sura )

نگاه مظلومانه ای به سورا انداخت و پرسید:
_نمیشه کنارش یه قلب هم حک کنم؟
_سونگ مینگی دارم صدای فحش های پدربزرگت از اون دنیا رو میشنوم! بس کن دیگه!
و سپس هر دو خندیدند...
سورا پس از چند لحظه به مینگی خیره موند و سپس کمی فاصله ی بینشون رو شکست و بوسه ی کوچک و ناگهانی روی گونه ی اون پسر کاشت.
مینگی، چند ثانیه بهت زده پلک زد و به سورا که با لبخند بانمکی بهش خیره شده بود نگاه کرد.
دستش رو روی جای بوسه ی اون دختر گذاشت و اهسته گفت:
_اوه...
_احساس کردم لازم بود.
_پارک سورا...تو اخرش من رو با این کار هات سکته میدی!
_خودم میدونم!
و سپس هر دو ریز خندیدند و سکوت کردند.
سورا پس از چند دقیقه سرش رو روی شونه ی مینگی گذاشت و با لحن ارومی گفت:
_همه اینهارو مینویسم...
_چی؟
_تمامی این لحظه هارو مینویسم...تک تک لحظه های زندگیم رو که باهات سپری میکنم اونقدر برام با ارزشه که دلم میخواد داخل دفتر خاطراتم ثبتشون کنم...از احساساتمون بنویسم...از زیبایی های تو!
مکث کرد‌. سپس سرش رو بلند کرد و به اون پسر خیره شد:
_از چشمهات بنویسم...از خنده هات...از لبخندت...از ماه گرفتگی بیش از اندازه زیبای گردنت...
و سپس با انگشت اشاره اش ماه گرفتگی کوچک روی گردن مینگی رو نوازش کرد...
در نهایت لبخندی زد و اهسته تر گفت:
_از تک تک جزئیاتت...دوست دارم تا ابد از تو و تک تک لحظه هامون بنویسم سونگ مینگی!
مینگی با انگشت اشاره اش چونه ی سورا رو کمی بالا تر اورد:
_اگر تو قرار باشه تا ابد از من بنویسی...من دوست دارم تا ابد برای تو بخونم پارک سورا! از زیبایی هات بخونم و موسیقی بسازم...
هر دو لبخند زدند...لبخندی که آکنده از حس ارامش بود...ارامش از اینکه در اون لحظه کنار همدیگه اند و میتونند فارغ از هر چیز دیگری بهم تکیه کنند.
مینگی جلو اومد و به اهستگی بوسه ای روی لبهای اون دختر کاشت...ازش جدا شد و دوباره داخل چشمهای هم خیره شدند.
مینگی که متوجه جو احساسی و سنگین بینشون شده بود و میدونست که در حال خجالت زده کردن سوراست، سریع بلند شد و به سمت ماشین سورا که چند متر عقب تر ازشون پارک شده بود رفت و در حین راه رفتن گفت:
_شیر کاکائومون رو داشت یادمون می رفت!
در ماشین رو باز کرد و دوتا شیر کاکائویی که برای خودش و سورا خریده بود رو از داخل ماشین بیرون اورد و دوباره به طرف سورا اومد و کنارش نشست.
سورا با ذوق شیر کاکائو رو از دوست پسرش گرفت و شروع به سر کشیدنش کرد. مینگی خندید شروع به نوازش موهای لخت اون دختر کرد:
_خوشمزه اس دختر خوشگل بابایی؟
سورا با چشم های گرد شده و لحن متعجب خنده داری پرسید:
_ببخشید؟!!!
و سپس این فضای اطرافشون بود که با صدای خنده هاشون اشغال میشد...پس از چند دقیقه سکوت مینگی پرسید:
_چرا مینهی دیگه به دیدنمون نمیاد؟
سورا متعجب به مینگی خیره شد و گفت:
_مگه وضعیتش رو نمیدونی؟
_وضعیتش؟ اینکه ازدواج کرده؟
_نه...منظورم یه موضوع جدیده.
_کدوم موضوع جدید؟! اتفاقی براش افتاده؟!
سورا چند ثانیه سکوت کرد و به منظره ی رو رو به روش خیره شد:
_مینهی بارداره!
مینگی از جاش تقریبا پرید و با صدای بلندی که مملو از حیرت بود گفت:
_چچچچیییییی؟!!
سورا خندید :
_اروم باش بابا!
_یعنی میگی به همین زودی عمو و خاله شدیم؟
_متاسفانه یا خوشبختانه اره!
و سپس هر دو ریز خندیدند...سورا چند لحظه مکث کرد و سپس ادامه داد:
_چند روز پیش پشت تلفن به من این موضوع رو گفت... ظاهرا تازه هفته شیشمه.
_ولی اخه چرا انقدر زود؟! فقط پنج ماه از ازدواجش میگذره!
_احمق! اصلا از اول هدف اصلی ازدواج اون دوتا به دنیا اوردن وارث بوده! مگه دست خودشونه که بچه نخوان؟
مینگی کمی اخم کرد که باعث به وجود اومدن چین میون ابروهاش شد:
_چقدر...مزخرف! اینکه خانوادت مجبورت کنن با کسی ازدواج کنی که هیچ حسی بهش نداری و بعد تنها هدفتون به دنیا اوردن وارث باشه!
سورا با شنیدن این حرف سکوت کرد و سرش رو پایین انداخت.
اره...واقعا مزخرف بود...
اما نکته ی دردناک داستان این بود که مینگی نمیدونست خانواده ی سورا هم یکی از همین خانواده های سمی اند!
شونه ای بالا انداخت و گفت:
_ اونطور که مینهی بهم میگفت ، اونقدرا هم این برادر عزیزمون مرد بدی نیست. مینهی میگفت که شبیه مرد های ثروتمند دیگه ای که تا حالا اطرافش دیده رفتار نمیکنه و فرق داره...اینطور نیست که هیچ حسی بهش نداشته باشه. صرفا قبل از ازدواج عاشقش نبوده!
_هوم...عشق بعد از ازدواج...
_شاید...به هر حال امیدوارم که اذیت نشه توی زندگی جدیدش.
_حالا جنسیت بچه اش مشخص نیست؟
سورا با شنیدن این حرف اهسته به سر مینگی ضربه زد و گفت:
_من و تو سه سال دیگه فارغ التحصیل ، و رسما دکتر جامعه محسوب میشیم! و تو اونوقت نمیدونی که جنسیت بچه توی چهار ماهگی مشخص میشه؟
_باور کن اونقدر از شنیدن این حرفت شکه شدم که تمامی درس های زیست شناسی بدن انسان از ذهنم پرید!
_خدا به اون مریضای بیچاره ات رحم کنه!
و سپس هر دو خندیدند...
خنده هاشون برای هر دوی اونها زیبا و دلنشین بود...
اما...چه کسی از تاریخ انقضای این خنده ها مطلع بود؟
هیچکس...
هیچکس به جز کسی که قلم سرنوشت اون دو رو به دست گرفته بود و با بیرحمی محض، قصد سیاه کردن دفتر سرنوشت اون دو رو داشت!!
____________

" زمان حال ۱۵ نوامبر (روز ازمون کالج) سال ۲۰۱۶ "

_صدای اهنگ رو ببر بالا میخوام همه انرژی های منفی رو دفع کنم!!
یونهو سری به نشونه ی مثبت تکون داد و صدای موزیک داخل ماشین رو از حد متوسط به اخرش رسوند.
روز ازمون کالج بود و تمامی اونها، یعنی یونهو، ویکتور، هونگ جونگ، هانا، سوهی و یوسانگ تازه از جلسه ی آزمون اومده بودند و در حال شادی و خوشحالی داخل ماشین یونهو بودند!
ویکتور دست هاش رو مشت کرد و به سمت بالا پرتاب کرد:
_بالاخره تموم شد! شکستش دادیم! دانشکده ی هنر سئول ما داریم میایم!
و سپس همشون جیغ و سوتی از سر خوشحالی کشیدند. یونهو رو به هونگ حونگ کرد و گفت:
_به وویونگ و سان زنگ بزن بگو که بیان سمت پارک معروف خودمون! میخوایم اونجا رو منفجر کنیم!
سوهی با خنده گفت:
_تنها مانعمون برای منفجر نکردن پارک همین ازمون کالج بود که خدا رو شکر همین هم برطرف شد!
ویکتور با صدای بلند رو به همه گفت:
_بچه ها! خودتون رو آماده کنید که قراره امروز نه تنها پارک، بلکه خودمون رو هم حتی بترکونیم!
هونگ جونگ، شماره ی وویونگ رو گرفت و بهش زنگ زد. پس از چند تا بوق ، جواب داد:
_الو؟
هونگ جونگ که بخاطر صدای زیاد اهنگ به سختی میتونست صدای وویونک رو بشنوه تقریبا رو به یونهو داد زد:
_اون لعنتی رو کمتر کن جونگ یونهو!!!
وویونگ کمی مکث کرد و سپس با خنده به هونگ جونگ گفت:
_من و سان توی پارک منتظریم هیونگ!
هونگ جونگ که حالا لبخندی از رضایت روی لبهاش به وضوح پیدا بود و منظور وویونگ رو خوب فهمیده بود گفت:
_سلام وویونگ خوبی؟! میخواستم بهت بگم که حدودا چند دقیقه ی دیگه داخل پارک معروفمون حاضر باش!
وویونگ دوباره خندید:
_افرین هیونگ! بازیگریت حرف نداره!
هونگ جونگ ادامه داد:
_اره ازمون کالج تموم شده! بیست دقیقه اس که بیرونیم و عین کولی های روانی داریم جیغ و داد میکنیم و داخل ماشین یونهو میرقصیم! اره اره...به سان هم زنگ بزن و خبر بده که چند دقیقه دیگه توی پارک باشه!

(پارازیت نویسنده: مدیونید فکر کنید که به شخصه داشتن همچین اکیپی ارزومه...)

وویونگ خندید:
_بله بله حتما!
و سپس صدای سان داخل گوش های هونگ جونگ پیچید:
_حتما چند دقیقه دیگه خودم رو به پارک میرسونم هیونگ!
_آفرین! خداخافظ جوجه!
و سپس گوشی رو قطع کرد. هانا که کنار هونگ جونگ نشسته بود ضربه ای به پس سر اون پسر زد و گفت:
_حواست هست که فقط من و خانوادم میتونیم به وویونگ بگیم جوجه؟!
_عذر میخوام علیاحضرت! من را عفو کنید!
سپس همه داخل ماشین داد زدند:
_بخشش نیاز نیست! او را به سزای عملش برسانید!
و سپس فضای ماشین با صدای خنده ی اونها پر شد. هونگ جونگ با لحن خنده دار و غمگین ساختگی ای نالید:
_چرا زمین و زمان میخوان من رو به سزای اعمال انجام نداده ام برسونن؟! بیخال بشید دیگه بابا!
یوسانگ موهای لخت هونگ جونگ رو نوازش کرد و گفت:
_گریه نکن پسرم زندگی همینه!
یونهو گفت:
_چه عجب که بحث تخم هات رو پیش نکشیدی کانگ یوسانگ!!
_دلت براشون تنگ شده یونهو شی اینطور نیست؟!
و سپس همگی دوباره خندیدند و یونهو راه اون پارک رو در پیش گرفت.
زمانی که به مقصد رسیدند، یونهو ماشین رو گوشه ای پارک کرد و همگی باهم پیاده شدند.
و اما در کمال ناباوری، سان و وویونگ فقط چند متر با اون دو فاصله داشتند!
هانا متعجب به بقیه نگاه کرد ولی گویا اونها به هیچ عنوان از این موضوع متعجب نشده بودند.
به طرف اون دو رفت و گفت:
_بیخیال...شماها با جت حاضر شدید و اومدید اینجا؟
وویونگ ریز خندید و گفت:
_راستشو بخوای ما نیم ساعته که اینجا منتظر شماییم!
هانا هنوز هم متعجب و حیرت زده به اون دو خیره شده بود و منظور وویونگ از این حرف رو نمی‌فهمید.
سپس با دقت بیشتری به سان خیره شد...
صاف ایستاده بود و دستهاش رو پشت سرش بهم قفل کرده بود. گویا در حال محافظت از چیزی داخل دستهاش بود که دلش نمیخواست کسی ببینتش!
پرسید:
_سان...موضوعی پیش اومده؟
سپس به هونگ جونگ و دیگر اعضای پشت سرش نگاه کرد.
توی چهره ی هیچکدوم از اونها اثری از حیرت یا گمراهی دیده نمیشد، در عوض گویا همه در تلاش بودند تا جلوی خنده شون رو بگیرند!
هانا با صدای جدی تری گفت:
_موضوع چیه؟! چرا دارید این کار هارو...
اما با صدای بوم بلند و سرازیر شدن نوار های براق ریزی توی هوا حرفش نصفه نیمه موند! و سپس همه دستهاشون رو بالا بردند و یک صدا داد زدند:
_تتتووولللددددتتتت ممممببببااااارررررککککک!!!!!
سان با خنده سینی کیک رو جلو اورد و به سمت اون دختر اومد:
_اینم از چیزی که پنهون کرده بودم!
هانا که اون لحظه داخل شک فرو رفته بود و گویی از توانایی تکلم محروم شده بود، در آخر پس از چند ثانیه، متعجب رو به تمامی اونها پرسید:
_امروز...تولد منه؟
هونگ جونگ دستش رو دور گردن دوست دخترش انداخت و گفت:
_امروز پونزده نوامبره! تولدت با روز ازمون کالج تو یه روزه هانا!
ویکتور گفت:
_اونقدر خودت رو درگیر کرده بودی که به کل روز تولد خودت رو هم فراموش کردی دختر!
هانا دستش رو روی قلبش گذاشت و با صدای اهسته ای گفت:
_واقعا نمیدونم چی بگم...
هونگ جونگ خندید و اون دختر رو اغوش گرفت و بوسه ای روی پیشونیش کاشت:
_جدی فکر کردی ما تولد تو رو یادمون میره؟
سان اضافه کرد:
_البته! قابل ذکره که تمامی این برنامه هارو هونگ جونگ از یک هفته پیش برنامه ریزی کرده بود !
هانا، با ناباوری به چهره ی خندون و پر از شادی دوست پسرش خیره شد...باورش نمیشد تمامی این کار ها زیر سر هونگ جونگ بوده.
اروم خندید و دوباره خودش رو داخل بغل اون پسر انداخت که همون لحظه ویکتور داد زد:
_معطل نکن هونگ جونگ! برو سر اصل مطلب دیگه !
هانا بعد از چند ثانیه از اغوش اون پسر بیرون اومد و متحیر پرسید:
_اصل مطلب چیه؟ دوباره قراره چیکار...
اما همون لحظه، حرفش با حرکت ناگهانی هونگ جونگ نصفه نیمه موند.
اون پسر روی زمین زانو زده بود و جعبه ی قرمز رنگ کوچکی رو رو به روی هانا گرفته بود.
بی‌وقفه شروع به صحبت کرد:
_دلم خواست همینجا تا زمانی که موقعیت مناسبه این درخواست رو ازت بکنم...این هدیه کوچیک از طرف من رو قبول میکنی؟
هانا به دو حلقه کوچک سفید داخل جعبه ی قرمز خیره مونده بود...با تردید و ناباوری پرسید:
_یعنی...با قبول کردن این هدیه...
_اره! تو با قبول کردن این هدیه دیگه دوست دختر من نیستی! نامزدمی!
موقعیتی که حالا اون دختر درش قرار داشت هنوز هم براش غیر قابل باور بود...
باورش نمیشد هونگ جونگ حالا با لباس فرم مدرسه و تنها بیست دقیقه بعد از ازمون کالج و دقیقا تو روز تولدش جلوش زانو زده و حلقه ی نامزدیش رو بهش میده!
خندید و جلوی دهنش رو با دو دستش گرفت و گفت:
_مگه میشه من این رو از توی عوضی قبول نکنم؟!
هونگ جونگ با خنده بلند شد و یکی از حلقه هارو از داخل جعبه بیرون اورد. گفت:
_حتی الان هم ابراز علاقه ات بهم خیلی خاصه!
یه حلقه رو داخل انگشت هانا فرو برد و اون یکی رو داخل انگشت خودش...دست هانا رو گرفت و با لبخند گفت:
_میدونی که خیلی دوستت دارم یا باز نیاز به یاداوریه؟
_خفه شو عوضی!
و همون لحظه بود که سد اشک هاش از شدت خوشحالی شکست و صورتش رو با دو دستش پوشوند.
هونگ جونگ دوباره هانا رو داخل اغوشش پنهون کرد و اروم خندید.
همه شروع به تشویق و شادی برای اون دو بودند که یوسانگ به شلوارش نگاه کرد و گفت:
_میبینی تخم های عزیزم؟ زندگی فقط برای من و تو بی رحم بازی در اورده! اخه چرا نمیذارن من و تو مثل این دوتا کفتر عاشق باهم نامزد کنیم؟
و اینجا بود که حتی هانا که در حال اشک ریختن بود با این حرف یوسانگ شروع به بلند خندیدن کرد!
____________

Continue Reading

You'll Also Like

1M 34K 80
"𝙾𝚑, 𝚕𝚘𝚘𝚔 𝚊𝚝 𝚝𝚑𝚎𝚖! 𝚃𝚠𝚘 𝚕𝚒𝚝𝚝𝚕𝚎 𝚗𝚞𝚖𝚋𝚎𝚛 𝚏𝚒𝚟𝚎𝚜! 𝙸𝚝'𝚜 𝚕𝚒𝚔𝚎 𝚝𝚑𝚎𝚢'𝚛𝚎...𝚍𝚘𝚙𝚙𝚎𝚕𝚐ä𝚗𝚐𝚎𝚛𝚜 𝚘𝚏 𝚎𝚊𝚌𝚑...
1.7M 63.6K 43
" Wtf is wrong with you, can't you sleep peacefully " " I-Its pain..ning d-down there, I can't...s-sleep " " JUST SLEEP QUIETLY & LET ME ALSO SLEEP...
383K 33.5K 94
Sequel to my MHA fanfiction: •.°NORMAL°.• (So go read that one first)
7.6K 1K 21
⎙ قسمتی از متن↶ با نشستن بوسه روی لاله گوشش لرز توی تنش تشدید شد و جوشش چیزی رو تو چشمش حس کرد پلوتو نمیتونست انقدر کثیف باشه ،میتونست؟ گزارشگری که...