𝙙𝙚𝙟𝙖 𝙫𝙪

By Akila9597

13.3K 1.2K 330

دژاوو (پیش از این دیده شده) کاپل:ورس( ویکوک ، کوکوی)، یونمین ژانر: ماجراجویی، انگست، رمنس،جنایی،اکشن، روانشنا... More

مقدمه
part 1 .چیزی که فقط او میدید
part 2 گُلِ فراموشم نکن
part3 او یا خیالش؟
part 4 !من یک توهم نیستم
part 5 .نجاتم بده
part6 لمسه تو
part 7 خیال باف
part 8 !اینبار نه
part9 !شوخی کردم
part11 سایه ارغوانی
part12 نادلن
part 13 آژور
part 14 ابلیوین
part 15-16
*معرفی شخصیت ها
part17 اکوفوبیا
part 18 برانتاید
part 19 کلاهِ سیاهِ خاطرات
part20 ایندلیبل
part 21 دژاوو
part 22 تورنوموو
part 23 آبندروت
part 24 شینیو - 親友
part 25 آدریو
part 26 اوشا - usha

part 10 ترس

423 48 7
By Akila9597

آهنگه پارت: She and her darkness

حس میکنم پوسته کفه سرم سوراخ شده ،چشمام مدام اطرافو تار میبینه، صدای نفسامو میشنوم، خیلی آزاردهندهس،
حتی پلک زدن برای بهتر شدنه دیدمم اذیتم می‌کنه
انگار تو اغما یا خلسه فرو رفتم...
بی حس تر از همیشه م، درد رو احساس نمیکنم ولی میدونم کوچیکترین حرکتی از سمته من قراره دردناک ترین چیزی باشه که تاحالا تجربه کردم
اتاقی که توشم هرلحظه کوچیک و کوچیک تر میشه ،فضا تنگ تر میشه، نفس کشیدنم سخت تر میشه ..
ضربان قلبمم ضعیف تر میشه انگار اونم دیگه نایی برای ادامه دادن نداره
پس این آخرشه ...
پس آدمی مثله من قراره اینجوری بمیره
اما نه وایسا یه نفر داره به سمتم میاد !
چیشد؟!
حالا وسطه یه دشت دراز کشیدم دیگه خبری از اون اتاقه تنگو تیره نیست ولی عوضش خورشید مستقیم داره به صورتم میتابه و نمیزاره چهره شخص رو ببینم..
همه جا روشنه...

+لطفاً طاقت بیار تهیونگ تروخدا من نمیتونم یه بار دیگه هم از دستت بدم!

دوباره همون صدا و دوباره همون شخصه بی چهره...

هرچقدر میخواستم ازش بپرسم که کیه..، نمیتونستم لبای خشکیده مو از هم جدا کنم و حتی یه کلمه هم به زبون بیارم انرژیم لحظه لحظه بیشتر تحلیل میرفت و خوابم گرفته بود ، دلم میخواست برای همیشه بخوابم ... دلم میخواست راحت شم... راحت از مجبور بودن به اینجوری زندگی کردن، رها از مُردن برای زنده موندن، رها از تحمله این همه فشار فقط روی دوش خودم، رها از جنگیدن واسه هیچی و نرسیدن به هیچی.

سی ووی من کجایی؟؟

چرا نمیای که برای همیشه توی بغلت با چشمای بسته بخوابم؟
چرا نمیزاری اخرین چیزی که تجربه میکنم طعمه لبات باشه؟
تقصیر منه نه؟ توهم منو مقصر میدونی؟

+تهیونگ... تهیونگ! نه!

با بهت وحشتناکی درحالی که خیسی لباس و موهام کاملا تو ذوق میزد از جا پریدم!
تو تختم نشستم، گوشام تیر میکشیدن یه صدای بدی تو سرم میپیچید که اصلا نمیزاشت تمرکز کنم و بفهمم که چه اتفاقی افتاده
یه خواب بود؟
پس چرا انقدر واقعی بنظر میومد ؟چرا واقعا مرگو به چشمام دیدم؟
چرا واقعا حس کردم اونقدر خستم که میتونم خوابیدنمو ادامه بدم و هیچوقت بیدار نشم؟
چرا هیچکس واقعا نمی‌فهمید که هرچی نشون میدم یه نقابه و من هر روز دارم تقلا میکنم برای زنده موندن ، برای دووم اوردن؟
کاش میتونستم به همه بگم که مجبورم ، بگم که نقص هایی دارم تقصیر من نیست...
کاش میشد همه نه حداقل یک نفر، فقط یک نفر منو همینجوری که هستم قبول داشت
ولی منه واقعی ضعیفه؛
ضعیف تر از یک نوزاد
پیر تر از یک ادم صد ساله
غمگین تر از اوژنی بی ناپلئون
خسته تر از کسی که کله زندگیشو دوییده
هیچکس همچنین ادمه رقت باریو دوست نداره.
منه واقعی خیلی وقته که دیگه نمیتونست تو این دنیا دووم بیاره، خیلی وقته که خودم ، خودمو در اغوش کشیدم..
خودم، خودمو دلداری میدم و خودمم که بعده هر شبه سخت ''منِ ضعیف ''رو می‌کُشه ، براش عزاداری میکنه و فردا صبح رو قوی تر اما به همون نسبت بی حس تر شروع میکنه
کم کم این روند باعث شد که به این ادمه بی حس و تفاوت تبدیل شم .
اره دیگه واسم مهم نیست ،اینجوری دیگه کسی بهم صدمه نمیزنه،ولی من بهشون میزنم، کسی نمیتونه خوردم کنه ولی من خوردشون میکنم!
اره.. درسته همون شبی که سی وو مُرد من هم باهاش مُردم...
دیگه نه احساسه ناراحتی داشتم،نه خوشحالی، نه درد، نه دلسوزی
مطلقا هیچی و هیچی و هیچی...

با تقه ای که به در خورد و ثانیه ای بعد چهره نامجونی که تو چهارچوب در پدیدار شد مرتب تر نشستم و موهامو از صورتم کنار زدم

+هی! چته تو ؟؟ خوبی؟؟ چرا اینشکلی شدی؟

-خوبم..

+مطمئنی؟چهرت که چیز دیگه ای میگه

-مادربزرگ کجاست ؟

+رفت رستوران

-تیشرته رو میزه بیخودی معطلم نکن سریع جوابشو میخوام

+ ساده ترین تسته دی ان ای حداقل 36 ساعت طول میکشه ازونجایی که پیدا کردن نمونه رو لباس و تطابق دادنش زمان بره، باید یه ده پونزده روزی صبر کنی تازه با احتساب پارتی بازی هایی که بتونم برات انجام بدم.

-هوم فهمیدم

+حالا گیریم که فهمیدی پسرِ همونه میخوای چیکار کنی؟

درحالی که از رو تخت بلند میشدم و سمت سرویس میرفتم تا ابی به دستو‌ صورتم بزنم سرم بدجوری گیج رفت و تکیه مو به دیوار دادم و کلافه گفتم :

-مثله اینکه متوجه نیستی؟ کله خونوادمون بخاطر اون عوضیا از هم پاشید!

+البته اگه میشد اسمشو خانواده گذاشت.

-لعنت به اون خانواده.
من حافظه مو از دست دادم ، سه ساله تموم مریض بودم، مادرم مرد، پدرم مرد ،کله دار و ندارمونو کشیدن بالا، مادربزرگ سکته کرد بازم بگم نامجون؟

+خودتم میدونی هیچکدومش کاره جئون نبود این پسرشم که معلوم نیس از کجا پیدا شده که دیگه کلا بی اطلاعه
اونام مثله ما قربانیه مین هان سو و بچه هاش شدن

-هیچکس به اندازه من داغون نشد و اسیب ندید این وسط

+فکر میکنی تهیونگ... اونم پدرش کشته شد مادرش ام اس گرفتو فلج شد و تا یه مدته زیادی خونه نشین بود الانم که دوباره تو اداره سرپا شده ، همش بخاطر جونگکوکه.

-برای همین میخوام مطمئن شم خودشه یا نه ، اگه خودش باشه حداقل داره تلاش میکنه تلافیه بلایی که سرش اومده رو دراره.. من چی؟ من مجبورم با دشمنای خونیم هر روز بگم و بخندم و جوری رفتار کنم که انگار هیچی به هیچی!
دیکه نمیتونم زندگیمو معامله کنم!

+من نمیزارم همه سختی هایی که کشیدی بیهوده باشن..

-من نیاز به دل سوزوندنت ندارم نامجون توقع ندارم تو نجاتم بدی، حقمو بگیری و ازم دفاع کنی !

+و فکر نکن منم میشینم یه گوشه و میبینم تورو هم از دست میدم!

-کاش یادم میومد.. کاش حافظم برگرده و بفهمم قبله همه این اتفاقای تخمی زندگیم چجوری بود...کاش میفهمیدم اونروز واقعا چه اتفاقی افتاد..

+من میترسم بخاطر اوردنش فقط همه چیزو بدتر کنه

-منظورت چیه ؟

+بیخیال .. راستی درمورد اونروز توی باشگ...

-واقعا بیخیال نامجون نمیدونم چرا عینه پدربزرگ های دلسوز افتادی دنباله من! فقط کاری که بهت میگمو بکن من نیاز ندارم کسی ازم مراقبت کنه.

بعد از بهتر شدنه حاله تهیونگ قرار شد اخر هفته که مادربزرگشون برای سالگرده فوته دوستش به دگو میره نامجون جیون رو دعوت کنه و به بهونه ای قرصارو ازش بگیره و دستگیرش کنه تا همین الانم مدرکه کافی بر علیهش داشتن فقط یه کپسول ازون قرصا برای تموم کردنه کارش کافی بود
هان سو به بچه های خودشم رحم نکرده بود اما خب دلیل بر دلسوزی کردنه تهیونگم نبود ...

پسر تصمیم گرفت تا عصر که رستوران معمولا شلوغ تره روی طرح اجراها کار کنه و بعد بره رستوران که گوشیش برای بار دهم تو اون روز زنگ خورد
تهیونگ حوصله نداشت به تماسه چهار پنجتا کانتکتشم جوابی بده این که دیگه شماره ناشناس بود..
کم کم داشت کلافه میشد پس دکمه سبزو کشید و تماسو وصل کرد اما سکوت کرد :

-سلام با کیم تهیونگ تماس گرفتم؟

+بله؟

-یه بسته به اسمه شما ثبت شده من نیم ساعتی هست به ادرسه شما اومدم برا تحویل اما زنگ‌ کار نمیکنه و شما گوشیتونو جواب نمیدادید.

زنگه در از کی خراب شده بود؟
شاید مادربزرگش چیزی سفارش داده بود اما چرا به اسمه تهیونگ؟

+چه بسته ای؟ من چیزی سفارش ندادم.

-مگه‌ واحده 53 نیستید؟

+چرا ول...

-از جزئیاتش خبر ندارم اقا من فقط یه پیکه سادم...

+خیلیه خب الان میام دم در...

یعنی چی میتونست باشه؟
ته کاملا مطمئن بود که هیچی سفارش نداده...
سلانه سلانه به سمته دره ورودی رفتو بازش کرد پسری که ظاهراً پیکه تحویل بود در کنار جعبه نسبتا بزرگی به دیواره واحده روبه رویی تکیه داده بود با دیدنه تهیونگ گردنشو کمی به احترام خم کرد و گفت :

+اوه...بالاخره اومدید!

و خم شد و سعی کرد بسته رو که به نظر خیلی سنگین میومد رو ، رو زمین به سمته تهیونگ بکشه ..
ته وارد راهرو شد تا به پسر تو اوردنه بسته کمک کنه و هرچه سریع تر کاراشو تموم کنه و بره رستوران
اما به محضه خم شدنش برا جابجایی بسته، جسمه سنگینی رو سرش فرود اومد که تو ثانیه های اول باعثه تاری دیدش شد و باعث شد سرشو با دستش بگیره ولی طولی نکشید که تنه پسر بیهوش روی اون بسته نا مشخص افتاد...

...

با حسه سردیه چیزی که محکم به صورتش پاشیده شد سرشو هل زده بلند کرد و نفس های عمیقه ممتدی کشید اما چشماش بسته بود، نمیدونست کجاست یا چه اتفاقی افتاده فقط صداهای مبهمی از مکالمه چند نفر میشنید ..
مغزش درحاله تجزیه تحلیله موقعیتش بود، درده بدی تو سرش احساس می‌کرد اما وقتی خواست چکش کنه متوجه شد نمیتونه دستاشو تکون بده !
به سختی پلکاشو از هم فاصله داد و اولین چیزی که دید چهره اون مرده نفرت انگیز بود کسی که کله زندگیشو سیاه کرده بود...
حالا کم کم داشت براش روشن میشد که کجاست و چرا

-اوه قربان بیدار شد..

مرده خوشپوش درحالی که پا روی پا می انداخت و سیگارشو به لبش نزدیک میکرد تک خنده ای کرد و باعث شد نور شعله فندکش چین و چروک های صورتشو به خوبی به نمایش بزاره:

+حتما خیلی با دلو جرعت شدی که وقتی من جلوتم اینجوری راحت میخوابی کیم تهیونگ!

پسر از حرص خودشو رو صندلی ای که بهش بسته شده بود تکون داد و سعی کرد دستشو باز کنه و همین باعث شد که محافظایی که دور تا دور پیرمرد وایساده بودن به سمتش بیان اما همزمان با اشاره دسته مرد سر جاشون برگردن..

+پس ادبت کجا رفته؟ جوابه بزرگترتو نمیدی؟!

تهیونگ داشت از عصبانیت منفجر میشد از دیدنه چهره اون مرد ، از گول خوردنش با اون به اصطلاح جعبه از مکار بودن و حیله گری اون عوضی...

-چی از جونم میخوای؟!

+من؟

و خنده بلندی سر داد و با حالته مسخره ای گفت:

+من از تو چیزی بخوام ؟؟ اوه نه پسر این تویی که همیشه به پای من میوفتی

-منو اوردی اینجا که چیو ثابت کنی؟ مارک بودنه لباساتو؟

مرد درحالی که بلند میشد سیگارشو با کفشش خاموش کرد و شروع کرد به راه رفتن اطرافه تهیونگ..
تویه انباره متروکه بودن که حدودا دوتا کامیون توش جا میشد و بوی تعفن همه جاشو پر کرده بود و برای پسر هم زیاد سخت نبود که بفهمه اومده به کشتارگاهه مین هان سو!

+میدونی که منو پدرت دوستای قدیمی بودیم نه؟
و با تاسف و افسوسه ساختگی ای ادامه داد:
اه مرد..اما نمیدونم چرا همیشه مورد اعتماد ترین افرادم خیانتکار از اب در میان...
چرخی زدو پشته سره تهیونگ قرار گرفت سرشو به گوشه پسر نزدیک کرد و با لحنه تهدید واری لب زد:
+با وجود همه اینا من بازم هواتو داشتم ، همین که الان زنده ایم به لطفه منه پس دلیله سرپیچی از دستوراتمو چیزی به جز نمک نشناسی و بی چشمو رویی نمیبینم!

هان سو از ته فاصله گرفت و برگشت و دوباره روی مبله تک نفره مورد علاقش نشست تو همین حال تهیونگ درحالی که سرشو به عقبه صندلی خم کرده بود و به طرفین تکون میداد لبخنده کوتاهی زد و با لحنه بیخیالی که انگار نه انگار هر لحظه اون مرد اراده کنه اینجا به بدترین شکل کشته میشه و حتی جنازشم دسته مادربزرگش نمیرسه، جواب داد:

-من راجب تو هیچی نمیدونم اما از یه چیز خوب مطمئنم اونم اینه که افرادت ممکنه دوستت داشته باشن اما همچنان بهت خیانت کنن مثله روشی که ما خدا رو دوست داریم اما همیشه در حاله گناه کردنیم!
هرچند...ذاته کثیفه تو با آشغال هم قابله مقایسه نیست چه برسه به خدا و هیچکدوم از افرادتم بر حسبه وفاداری بهت خدمت نمیکنن بلکه بخاطر ترسشونه ... درست مثله من!!
و تکیه سرشو از صندلی گرفت و مستقیم به مرد خیره شد و ادامه داد:

-خلاصه کلام اینکه نمیتونی وفاداریه کسیو با زور و ترس بخری تا وقتی آدماتو مثله یه جونور بی ارزش هر روز ذبح میکنی‌.

هیچ حالتی رو از چهره مرد نمیشد تشخیص داد اون کامل به تمام حرفای تهیونگ گوش داده بود و هنوز ساکت بود ولی بعد از چند ثانیه ای شروع کرد به هیستریک خندیدن جوری که صدای خندش تو کله اون انبار میپیچید بدون اینکه قطع بشه اما خیلی ناگهانی به حالته جدیه قبلش برگشت و گفت:

+پسره ی عوضی ! بهت گفته بودم فقط به عنوان جایگزین پدرت کار میکنی پس جای هیچ خبطو خطایی وجود نداره
ما با هم معامله کردیم یادته؟

تو و مادربزرگت هنوز زنده این و تو رستوران قشنگه رویاییتون در کنار هم زندگی میکنین و در عوضش تو برای من کار میکنی
نه کمپانی های دنسو آوازه کره!
جمله اخرو با حرص فریاد زد.

-ما معامله کردیم اما قرار نیست که من برده ی تو باشم.

+اوه که اینطور؟ پس از نمایشی که برات تدارک دیده شده لذت ببر چون بعدش قراره بری به دیدنه مادرو پدره عزیزت!

بعدم بلند شد و کرواتشو کمی از یقه ش فاصله داد و رو به زیر دستاش گفت:

+خوب ازش پذیرایی کنید.
و انبارو ترک کرد...
یکی از زیر دستای هان سو به سمته موتور برقی رفت که احتمالا قرار بود سیماش وصل شن به بدنه تهیونگ و اون یکی یه چاقوی خوش تراش از کمرش بیرون کشید و روی گونه ی تهیونگ گذاشت و با لحنه مسخره و کثیفی دندونای نامرتبشو به رخ کشیدو و گفت:

+ خب خب... کجارو دوست داری برات نقاشی کنم که یادگاری بمونه ؟

داشت فشاره دستش رو چاقو بیشتر میشد که تهیونگ تو یه حرکت دستاشو که تا الان درگیره باز کردنشون بودو سمته چاقو برد و با بدست اوردنش به شکمه صاحبه اون چهره بهت زده چند باری چاقو زد و به همراهش شروع به دادو فریاد کردن کرد تا اون یکی محافظ فکر کنه که تهیونگه که درحاله شکنجه شدنه .‌‌..
موقع افتادنه مرد کلتشو از کمربندش بیرون اورد و پاهاشم از بنده اون صندلیه فلزی ازاد کرد و گفت:

-آممم خب نمیدونم زیاد با نقاشی حال نمیکنم نظرت راجبه یه اهنگ چیه؟ مثلا اهنگه ناله های مامان جونت ‍!

مرد در حالی که دراز به دراز رو زمین افتاده بود و هر لحظه خونه بیشتری از دهنش میریخت بیرون تقلا میکرد که تهیونگو به چنگ بیاره اما خب چه فایده که با یه گلوله پسر خلاص شد ته درحالی که حالا اون یکی زیر دسته هان سو رو نشونه رفته بود با حالته به ظاهر کلافه ای گفت:
-میبینی؟ من ذاتا وقته کسیو نمیگیرم درست برعکسه تو و رئیسه عوضیت

مرد تا اومد به خودش بیاد که حرفی به زبون بیاره یا بفهمه چه اتفاقی افتاده کناره همکارش بی جون رو زمین افتاد و حالا این تهیونگ بود که خمیازه ای کشیدو گفت:

-به اندازه کافی خسته بودم حالا انرژی برای کمک به مامانبزرگه عزیزمو ندارم.!
اه..مین هان سو...
جنگه خوبیو شروع نکردی!



...



اینم از این پارت امشب دو پارت آپ کردم برید حالشو ببرید ووت و کامنت یادتون نرههه🤡🔪❤️

Continue Reading

You'll Also Like

63.5K 8.1K 38
𓄸 Name: Livid Heart | قلب کبود 𓄸 Genre: Smut, romance, mafia⛓️🚫 𓄸 Main Couple: Vkook 𓄸 Age category: +21⛔ 𓄸 Writer: Jisog 𓄸 Update: Weekly on...
9.3K 1.1K 42
جئون جونگکوک سارق چیره‌دستی که به نظر احمق میاد به خواسته خودش دستگیر میشه و وبه زندان میره، و اونجا امپراطوری خودش رو برپا میکنه، چطوری؟ قطعا همه‌ی...
229K 22.3K 57
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...
107K 8.6K 59
_Bullet_ گلوله_ _یه اسلحه زمانی خطرناک میشه که گلوله داشته باشه_ ـ ـ ـ [ اسـمـش هـفـت تـیر ولـی شـیـش مـاشـه داره] [ پـنـج تـا تـیـر ولـی یـک گـلـول...